گزارشی از یک زندگی؛
مرگ قسطیِ کارگر مهاجری که «غم نان» داشت
سارا اولین روز بعد از تشییع جنازه پدر، در عین عزادار بودن و غمِ از دست دادنِ عزیز، خوشحال است. خوشحال است که نگذاشته پدرش را شهرداری تهران ببرد و در یک گور بینشان دفن کند؛ اما خودش هم میداند این «خوشحالی» بیش از یک دَم نمیپاید....
به گزارش خبرنگار ایلنا، «سارا عباسی» اصالتاً افغانستانیست اما در ایران کارت اقامت دارد؛ بنابراین «قانونی» محسوب میشود؛ مهاجر قانونی؛ هم خودش و هم هشت خواهر و یک برادرش در ایران به دنیا آمدهاند؛ با این حال، او به عنوان یک جوان بیست و چندساله، از آنچه حداقلهای زندگیست، محروم است؛ فقط تا پنجم دبستان درس خوانده؛ شغل مناسب و دفترچه بیمه ندارد؛ یعنی اصلاً هیچ شغلی ندارد و این روزها روزگار بسیار سختی را میگذراند. روزگار سختی که با بیماری ناگهانی و مرگ ناراحتکنندهی پدرش گره خورده است.
این روزها برای «سارا» سخت است چون اگر فعالان اجتماعی و انسانهای مهربان و خیّر نبودند، جنازه پدرش را بیمارستان تحویل نمیداد و نمیتوانستند حتی یک مراسم تشییع جنازه خیلی ساده، به قول خودش یک «تشییع جنازه کارگری» برایش ردیف کنند.
زندگی و مرگ پدر سارا، بیش از حد با «غمِ نان» عجین است؛ پدر سارا سالها نان خشک جمع میکرد و با همین شغل، زندگی را نصف و نیمه اداره میکرد؛ چند وقت قبل، سکته مغزی کرد و در یکی از بیمارستانهای دولتی بستریاش کردند. پزشکان تشخیص دادند که باید جراحی روی مغز انجام شود؛ جراحیای که هزینهاش برای یک کارگر مهاجر بدون دفترچهی بیمه کم نیست. قبل از جراحی با قرض از فامیل و دوستان توانستند یک و نیم میلیون تومان به حساب بیمارستان واریز کنند.
چند روز بعد از عمل، پدر در بیهوشی از دنیا میرود. از روز مرگ پدر، دلهرههای سارا و خواهرانش شروع میشود: آیا پدرِ مُرده را از بیمارستان مرخص میکنند؟ آیا اجازه میدهند که خانوادهی محزون و داغدار عباسی، جنازه پدرشان را با خود ببرند؟
چهارشنبه (دوم آبان ماه) سارا مضطرب و غمگین است؛ آشفتگی در لحن صدایش هویدا است و تقاضا دارد که هرکه میتواند کمک کند:
«امروز صبح، همه فامیل تو خونه ما جمع هستند ولی جنازه نداریم که تشییع کنیم؛ آبرو برای ما نمانده توی فامیل. بیمارستان تهدید کرده اگه تا شنبه پول به حساب واریز نکنین جنازه را تحویل شهرداری میدیم تا خودشون بینام و نشان دفن کنند.»
بیمارستان دولتی، از خانواده عباسی ۸ میلیون تومان پول طلب میکنند؛ هم باقیمانده هزینه عمل جراحی و هم پول تختی که پدر سارا در روزهای بستری بودن اشغال کرده و هم مبلغی بابت داروهایی که او مصرف کرده است. تامین این میزان پول برای سارا و خانوادهاش راحت نیست؛ اما خوشبختانه خیلیها به کمکش میآیند و حداقل، آبرویشان حفظ میشود؛ دوستان و آشنایان و فعالان اجتماعی، پول روی هم میگذارند و پیکر بیجان پدر سارا را از بیمارستان بیرون میآورند؛ «سارا» نفسی از سر آسودگی میکشد؛ اما این آسودگی خیلی «موقت» است؛ شاید فقط یک روز یا حتی کمتر دوام بیاورد....
شنبه (پنجم آبان ماه) صدای سارا عزادار است؛ عزاداری که آرام آرام شیون میکند و از صمیم قلب آرزو دارد که روزی برسد که گردش روزگار تا این حد ناملایم و نامهربان نباشد:
«آنطور که میخواستیم پدر رو بدرقه نکردیم چون هزینه بیمارستان خیلی زیاد بود؛ یه مقدار از آشنایان و دوستان جمع کردیم و بقیه رو کارت گرو گذاشتیم تا تونستیم از بیمارستان بیاریمش بیرون؛ هزینههای دارو و درمانِ ما که اتباع مهاجر هستیم از ایرانیها گرانتر است؛ کلی قرض بالا آوردیم تا توانستیم پدر را راهی خانهی ابدی کنیم؛ حالا ما ماندهایم و کلی بدهی و بیکاری و بیپولی.»
پدر سارا با وجود داشتن حق اشتغال، کارگرِ موقتی و روزمزد بودهاست؛ ماهی کمتر از یک میلیون تومان درآمد؛ حتی بیمه هم نداشتهاست؛ سارا میگوید حتی نتوانستیم هزینه بیمه سلامت را بپردازیم؛ در نتیجه هیچ کدام از ما دفترچه بیمه نداریم؛ مادرم هم مریض است؛ باید هر ماه پول دارو بدهد؛ آن هم بدون دفترچه و با نرخِ آزاد.....
دوتا از خواهرانش روانه خانه بخت شدهاند؛ اما بقیه به همراه سارا و برادر کوچکش مجبورند کار کنند؛ البته کاری که فقط اسمش «کار» است و در عمل به جز زحمت و بیگاریِ بدون درآمد نیست؛ خیاطی میکنند؛ بساط دستفروشی علم میکنند؛ مردم را در خیابان وزن میکنند؛ خلاصه سعی میکنند هرجور شده به اندازه بخور و نمیر، کسبِ روزی حلال کنند و شب که به خانه یا همان زیرزمین در هفده شهریورِ تهران بازمیگردند، دست خالی نباشند.
سارا، دختر بیست و چندسالهی مهاجر، نمونهای از مهاجرانِ بیسرانجامیست که در چنبرهی سیاستگذاریهای پارادوکسیکال گرفتار آمدهاند؛ سیاستگذاریهایی که از یک طرف «مهاجران» را میپذیرد و از طرف دیگر، فرصت اشتغال برای آنها فراهم نمیکند. اشتغال مهاجران، حتی مهاجران قانونی، ضعفها و کاستیهای بسیار دارد؛ در بسیاری از مشاغل، کارگران مهاجر با کمتر از حداقل دستمزد قانونی، مشغول به کار میشوند؛ این مساله، هم زندگی خود و خانوادهشان را با هزار مصیبت روبرو میکند و هم کار را برای کارگران ایرانی سختتر میسازد؛ بحث ارزانی نیروی کارِ مهاجر، مخصوصاً در اشتغال بخش ساختمان، مدتهاست که مشکل ساز شده است.
اما در هر حال، اینکه یک خانوادهی پرجمعیت مهاجر نتوانند هزینههای زندگی خود را با کار شایسته تامین کنند، خود معضلات و آسیبهای اجتماعی بسیاری را سبب میشود. کمترینِ این آسیبها، «محرومیت از تحصیل» فرزرندان مهاجر و اضافه شدن آنها به چرخهی اقتصاد غیررسمیست. بالا بودن هزینههای درمان برای مهاجران نیز مزید بر علت شدهاست؛ این گرانی موجب میشود فرزندان والدین بیمار، به مشاغل سیاه و خیابانی روی بیاورند.
خودِ مسئولان و برنامهریزان به گرانی هزینههای درمانی مهاجران اذعان دارند؛ در بهمن ماه ۹۶، عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس، از خیرین درخواست کرد بخشی از هزینههای درمان اتباع بیگانه را برعهده بگیرند تا از آسیبهای اجتماعی جلوگیری شود. همایون هاشمی در عین حال تصریح کرد وزارت بهداشت باید به «تکلیف انسانی» خود در قبال خدمات رسانی به اتباع خارجی عمل کند.
ولی گویا وقتی پدر سارا بیهوش و در حال احتضار روی تخت بیمارستان افتاده بود، کسی به فکر این «تکلیف انسانی» نبودهاست؛ گویا برای هیچ کس مهم نبوده که نُه کودکِ بیسرپرست مهاجر، نگرانِ جنازه پدر هستند؛ نگران اینکه چه بر سرِ پیکرِ بیجانِ این عزیز مرده میآید....
سارا قرار است بعد از این در کارگاههای مرکز توانمندسازیِ «آوای ماندگار دروازه غار»، مشغول به کار شود؛ سارا هم معرقکاری بلد است و هم خیاطی؛ به همین دلیل علی اکبر اسماعیل پور (مدیر مرکز توانمندسازی دروازه غار) معتقد است که سارا میتواند در کارگاههای این مرکز که مخصوص زنان آسیبپذیر است؛ کار کند و بخشی از هزینههای زندگی، فقط بخشی را تامین کند.
اسماعیلپور اما از شرایط سارا و امثال او انتقاد دارد؛ او که زنان بسیاری را در محلهی دروازه غار و محلات فرودست دیگر در کلانشهر تهران با شرایط مشابه سارا سراغ دارد، میگوید: افغانستانیها در ایران متاسفانه از حداقلهای رفاه و تامین اجتماعی برخوردار نیستند؛ علیرغم اینکه مهاجران افغانستانی نیروی اصلی کار در بخشهای ساختمان، کشاورزی، بازیافت زباله، فضای سبز و باربری هستند، هیچگاه از بیمه و خدمات اینچنینی برخوردار نبودهاند. تعرفهی ویزیت و جراحی و بستریِ آنها هم در مقایسه با هزینه آزاد ایرانیها بسیار بالاست و اغلب مراجعان ما که درخواست کمک دارند، زنانِ خودسرپرست یا بیسرپرستی با صبغه مهاجرتی هستند که سرپرست خانوار بیمار و بستری در خانه دارند که به علت عدم توانایی در پرداخت هزینه، از کارافتاده میشود یا در بدترین حالت جان میسپارد و به همین دلیل بخشی از بار تامین درآمدِ خانوارها برعهده کودکان این نوع خانوادهها میافتد و لاجرم این کودکان به ناچار از چرخهی تحصیل خارج میشوند.
اسماعیلپور معتقد است؛ خروج از چرخه تحصیل همان و درافتادن در دام آسیبها و معضلات اجتماعی همان؛ این فعال مدنی میگوید: به خاطرِ خودمان هم که شده، درست نیست اجازه دهیم عدم برخورداری مهاجران از خدمات درمانی و بهداشتی، بازار مشاغل سیاه را گسترش دهد؛ اگر به فکر مبارزه با آسیبهای اجتماعی و جلوگیری از گسترش این آسیبها هستیم، اولین اصل مدنیت این است که مهاجران قانونی را از کمترین میزانِ حق و حقوق شهروندی بهرهمند نماییم.
سارا اولین روز بعد از تشییع جنازه پدر، در عین عزادار بودن و غمِ از دست دادنِ عزیز، خوشحال است؛ خوشحال است که نگذاشته پدرش را شهرداری تهران ببرد و در یک گور بینشان دفن کند؛ اما خودش هم میداند این «خوشحالی» بیش از یک دَم نمیپاید: کاش خواهرهایم میتوانستند درس بخوانند؛ میترسم هیولای بدبختی بیش از این بر سرمان آوار شود......
گزارش: نسرین هزاره مقدم