خبرگزاری کار ایران

حکایت زندگی یک خانواده روستایی/آقارضا با ۶۰ سال سن باید به کمیته امداد پناه ببرد

حکایت زندگی یک خانواده روستایی/آقارضا با ۶۰ سال سن باید به کمیته امداد پناه ببرد
کد خبر : ۶۸۱۳۱۴

آقا رضا؛ کارگر ۶۰ ساله‌ی ساختمانی؛ حالا که گرفتار کهولت سن شده، نه از حق و حقوق بازنشستگی بهره‌مند است و نه امیدی به آینده دارد.

به گزارش خبرنگار ایلنا، کل خانه‌ی پیرمرد و پیرزن، به وسعت یک فرش ۹متری‌ست. وسعت دنیایشان را اما نمی‌دانم. خانه‌شان یک اتاق ۹متری در کوچه پس کوچه‌های دروازه غار تهران است. تنها زندگی می‌کنند. راه خانه‌شان عین خط‌های کف دست هر دوشان، عین بخت و اقبالشان که آنها را از روستاهای بین ملایر و اراک به تهران کشانده‌؛ پر از پیچ و خم است. آقا رضا و طیبه خانم حالا هر کدام نزدیک به ۶۰ سال سن دارند. آقا رضا کارگر ساختمانی است که سال‌های گذشته در شهرستان ملایر به گفته‌ی خودش روی زمین‌های مالکان زمین کار می‌کرده است. بعد از آمدن خشکسالی‌های پی در پی، او و همسرش برای پیدا کردن یک لقمه نان به تهران می‌آیند.

آقا رضا می‌گوید: خورشید که می‌زند از خانه بیرون می‌زنم و خورشید که فرومی‌رود، به خانه برمی‌گردم؛ اما با دست خالی؛ اینجا هم سرِ زمین مردم کار می‌کنم. کارگر ساختمانی هستم؛ ۲۰سال است که به تهران آمده‌ایم. هر سال تابستان اوج کار ما بود. اما امسال بیکاری بیداد می‌کند؛ فقط هفته‌ای یک‌بار کار به ما می‌رسد. ما کارگر فصلی هستیم. تابستان وقت کشاورزی و ساختمان‌سازی است. وقتی در تابستان کار گیر ما نیامده؛ دیگر هیچ امیدی به فصل سرما و زمستان نداریم. 

آقا رضا پیرمرد خوشرویی است و همه چیز را با لبخند و شوخی تعریف می‌کند. اما به پیشانی‌اش که نگاه می‌کنی،  چروک‌هایش  هربار که می‌خندد، مثل یک لب غمگین کج می‌شود. خنده‌هایش در پیشانی‌اش محو شده است. 

طیبه از روزهای مهاجرت و شهرنشینی می‌گوید: این آلونک‌ها جای زندگی نیست. خونه خودمان هم خیلی بزرگ نبود اما حیاط داشت. با دخترهایم قالیبافی می‌کردیم. سالی یه دوازده متری خودم می‌بافتم و هر کدام از دخترها یک ۹متری پایین می‌انداختند. دستم بشکند نگذاشتم درس بخوانند. سواد نداشتیم. سالی ۱۰مَن نان می‌پختم.

از آقا رضا می‌پرسم مگر بیمه ندارید؟ الان دیگر وقت بازنشستگی شماست نه سر ساختمان رفتن و بنایی کردن. می‌گوید:  آن‌سال‌‌ها که جوان بودم و سر زمین مردم کار می‌کردم، با درآمدم یک خانه و زمین کشاورزی در حد خودم خریدم. روی همان کار می‌کردیم. تا اینکه  وقت ازدواج بچه‌‌ها رسید و ذره ذره فروختم و به آ‌ن‌ها دادم. آن روزها زمین از خودمان بود و خیلی به فکر بیمه گرفتن نبودیم تا به تهران آمدم. اینجا که رسیدم یک وقت‌هایی کارفرماهای بازار و یک وقت‌هایی خودم؛ حق بیمه را می‌پرداختیم اما آنقدری نشد که با آن بازنشسته شوم. یکی از مشکلات اصلی ما الان نداشتن بیمه است. وقتی برای درمان خودم و طیبه به دکتر می‌رویم، هزینه‌های بالای درمان که به‌دلیل نداشتن بیمه باید بدهیم؛ زندگی را سخت‌تر می‌کند.

آقا رضا ادامه حرفش را می‌گیرد و می‌گوید: بدون نان و کار هم که نمی‌شود زندگی کرد. می‌شود؟ طیبه وسط حرف‌هایش می‌پرد و می‌گوید: به خدا دیگه خودم نه چشممش را دارم و نه کمرش را وگرنه قالی ‌می‌بافتم اما امان از درد... امان...

فکر کردن به مصائب پیرمرد و پیرزن و زندگی پردردشان، گاهی کارگر ساختمانی شدن پیرمرد و گاهی باربر شدنش آن هم در این سن برای زنده ماندن، دردآور است.

محمد باقری (عضو هیات مدیره کانون انجمن‌های صنفی کارگران ساختمانی سراسر کشور) می‌گوید: ما در ایران محدودیت سنی برای بیمه کردن کارگران ساختمانی نداریم. هر کارگر ساختمانی با هر سنی می‌تواند بیمه تامین اجتماعی شود اما از آنجا که کارگران ساختمانی به صورت فصلی کار می‌کنند، معمولاً بیش از سی سال بایستی حق بیمه واریز کنند تا بتوانند بازنشسته شوند و این خود یک مشکل اصلی‌ست. بنابراین عموم کارگران ساختمانی قبل از بازنشست شدن، از کارافتاده می‌شوند.

درنهایت سرنوشت پرپیچ و خم آقا رضا و همسرش با این قوانین و وضع اقتصادی به کجا ختم می‌شود؟ به کمیته امداد امام خمینی و مستمری ناچیز آن؟! پیرمرد از همان لبخندهای تلخ و پر غمش می‌زند و می‌گوید: این نیز بگذرد. حالا فکر می‌کنم انگار پیرمرد را گذاشته‌اند پشت در؛ بی‌جیره و مواجب و بدون امید به آینده....

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز