ایلنا از زندگیِ کارگر مهاجر خراسانی گزارش میدهد؛
دروازه غارِ «علیجانجان» تهِ خط است
کارگری که از زور خشکسالی از خراسان جنوبی به تهران پناه آورده، میگوید: اول در یک تولیدی لباس کار میکردم که آن هم ورشکست شد. حالا کارم «چاییفروشی» در پارک دانشجوست؛ فلاسک دستم می گیرم و چند لیوان یک بار مصرف و یک کیسه قند؛ عصرها میروم پارک و تا نیمه شب چایی دست خلقالله میدهم. به اندازه اجاره خانه درمیآید؛ اما باقیِ زندگی را با پول یارانه میچرخانیم؛ دیگر چه بگویم؛ خودتان خوب میدانید؛ پول یارانه به نان خالی هم نمیرسد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، صدایش درد دارد؛ درد در صدایش، در کلامش با لهجه جنوب خراسانی، تنوره میکشد؛ فوارهی درد است حرفهایش؛ غمی که از عمق وجودش میآید، در مردمکِ چشمانش شعله میشود؛ غمی که اگر سرت را برنگردانی، خاکسترت میکند؛ اینجا دروازه غار است؛ خیابان مولوی؛ بغلِ راستهی پارچه فروشها؛ جایی که آنقدر مواد و موادفروش زیاد است که خیلی از اهالی محل به طنز به آن میگویند راستهی موادفروشا....
اینجا دروازه غار است و «علیجانجان» کارگری که از فرط ناچاری با زن معلول و دو فرزند هفت و دوازدهسالهاش در همین راستهی موادفروشا خانه کردهاست. در اتاقکی نمناک که شبیه پستویی بینور و بیروزن است. در خانهای که پنج اتاق توسریخورده دارد. خانهای که آشپزخانه ندارد. خرابهای با یک سرویس بهداشتی مشترک که سقفش شکم داده و هر آن میتواند روی سرت آوار شود. غیر از «علی» و خانوادهاش همه همسایههای خانه، مهاجر افغانستانی هستند. همه کارگر مهاجرِ نصفِ سال بیکار؛ همگی مهاجرانی در جستجوی «نان».
تا دلت بخواهد، بچههای قد و نیمقد در این حیاطِ کهنه وول میخورند؛ از هر اتاق، حداقل دو بچه بیرون میآید؛ با این همه، رختهای شسته و رنگارنگ روی بند که نشان میدهد در این عمارتِ رو به زوال و فرسوده، «زندگی» کجدار و مریز ادامه دارد. زندگیِ آدمها در جستجوی نان؛ زندگی زنها، بچهها؛ زندگیِ مردهای خسته و بیکار.
«علی جانجان» یکی از همین آدمهای مستاصل و درجستجوی نان است. مهاجری غریب که سرنوشت، او را از روستاهای بیرجند به پایتخت و کوچه پسکوچههایش کشانده. قصهی زندگیاش را که روایت میکند، گذشته و امروزش به هم گره میخورد. قصهی زندگیاش به دورها میرود؛ به خراسان تفتیده؛ به جنوب خراسانِ خشک و بیآب؛ به گرمای سوزان و بیبارانی؛ به رودهای خشک؛ به درختچههای عناب و بوتههای زرشکِ ماتمگرفته و بیبار؛ به آوازهای «الله مدد».... او به 37 کیلومتری جاده بیرجند- قائن برمیگردد؛ به «مزار حنبل»؛ روستایی که دیگر «جان» ندارد:
«خشکسالی بود؛ کشاورزی از سالهای 75- 76 رو به نابودی رفت؛ روستای ما آب نداشت؛ حتی آب لولهکشی را با تانکر میآوردند؛ ما عناب و زرشک میکاشتیم؛ چهل خانوار بودیم؛ تا به خود بیاییم، کشتوکار خوابید و همه مهاجرت کردیم؛ حالا فقط پنج خانوار در مزار حنبل ساکنند؛ آنها همه پیر و فرتوتاند و زمینگیر؛ وگرنه در روستا نمیماندند»
پنج سال پیش، «علی جانجان» کولهبار کوچکش را پشتش میاندازد و با زن علیل و دو فرزند کوچک، راهی جاده میشود؛ اولین مقصدش، ساریست؛ کارخانه آلومینیومسازی در شهرک مصطفی خمینیِ ساری. سه سال به امید بیمه کار میکند اما آخر سر، بیمه که نمیشود هیچ؛ کارخانه هم بدهی به بانک بالا میآورد و تعطیل میشود؛ چهل کارگر هم آواره و بیکار.
خانوادهی «جانجان» باز آوارهی جادهها و راهها می شود؛ سرگردانی در ساری خیلی نمیپاید؛ اتوبوس قدیمی، «بقچهبندیلشان» را به پایتخت میآورد؛ به تهران؛ شهرِ بیآسمان:
«آمدیم تهران؛ دو شب مرقد امام خوابیدیم. به تهران که رسیدیم؛ رفتیم سراغ سرایداری؛ گفتند زنت فلج است؛ نمیتواند کار کند، نمیتوانی سرایدار شوی؛ بیخانمان بودیم و آخر سر، یک نفر گفت بیایید دروازه غار، یک اتاق خالی برایتان جور میکنم؛ اینجا را گرفتیم با یک میلیون تومان پول پیش و ماهی 320 هزار تومان اجاره؛ دو سال است اینجاییم؛ اول در یک تولیدی لباس کار میکردم که آن هم ورشکست شد؛ حالا کارم «چایی فروشی» در پارک دانشجوست؛ فلاسک دستم میگیرم و چند لیوان یک بار مصرف و یک کیسه قند؛ عصرها میروم پارک و تا نیمه شب چایی دست خلقالله میدهم. به اندازه اجاره خانه درمیآید؛ اما باقیِ زندگی را با پول یارانه میچرخانیم؛ دیگر چه بگویم؛ خودتان خوب میدانید؛ پول یارانه به نان خالی هم نمیرسد...»
قصهی زندگی و آوارگی این خانواده و «نانِ خالی خوردن» تمام ماجرا نیست؛ از یک جایی به بعد اوضاع بازهم بدتر میشود؛ تنهایی و بیپناهی وقتی «دردها» سرازیر میشوند، بیشتر خودش را نشان میدهد.
بیست و سوم فروردین، ساعت سه بعدازظهر، چهارراه گلوبندک، فصل دردناکتری برای «جانجان» فرا میرسد:
«محمدمهدی تازه از مدرسه آمده بود؛ کنار من ایستاده بود که یک موتوریِ از خدا بیخبر زد به ساق پایش و در رفت؛ ساق پایش خرد شد و خون فواره زد؛ فوری پسرم را به بیمارستان رساندم؛ صد هزار تومان ریختیم به حساب که پایش را پانسمان کردند؛ بعد هم آتلبندی و عمل؛ بیست و هفتم گفتند مرخص است؛ همان روز بیست و هفتم، مصیبت شروع شد؛ گفتند دو میلیون تومان باید بریزی به حساب و برگِ ترخیص بگیری؛ من هم به این امید که دفترچهی «بیمه سلامت» را قبول میکنند رفتم حسابداری؛ اما گفتند این دفترچه را نمیپذیریم؛ مانده بودم چه کنم؛ بچه را بیمارستان نگه داشتند و من راهی راهروهای وزارت بهداشت شدم.»
«جانجان» از وزارت بهداشت هم نامه میبرد که چون استطاعت مالی ندارد، «فرانشیز درمان» رایگان باشد؛ اما گویا بازهم بیمارستان نمیپذیرد؛ درنهایت بعد از چهار روز، انجمنهای مردمنهاد پا پیش میگذارند و بخشی از هزینه درمان را میپذیرند؛ ششصد هزار تومان میریزند به حساب بیمارستان. بیمارستان هم کارت ملی و گواهینامه پدر را نگه میدارد و بچه را مرخص میکند؛ میگویند هر وقت باقی پول را پرداختید بیایید مدارک را ببرید...
«علی جان جان» آن روزها را بدترین روزهای زندگیاش میداند؛ روزهایی که هیچکس از او، کارگرِ بیکار و بیبیمه حمایت نکرد؛ برای «محمدمهدی» هم روزهایی که پدرش از این در به آن در میزد و در راهروهای بیمارستان، التماس میکرد؛ بدترین روزهاست؛ او در کودکی طعم محرومیت و نداری را چشیده؛ اما دردش از این بزرگتر است، او شرمندگی پدر را دیده؛ این درد کمی نیست.
محمدمهدی که گوشهی اتاق نشسته و با چشمان درشتش به ما که نشستهایم و از این همه درماندگی حرف میزنیم، زل زده؛ میگوید: از کارمندان و مسئولان بیمارستان یک سوال دارم؛ اگر بچه خودشان هم بود همین کار را میکردند؟ بازهم نمیگذاشتند برود خانه؟ دوست دارند کس و کار خودشان، اینجور مقابل بچهشان سکهی یک پول شود؟
محمدمهدی نامهای نوشته که دلش میخواهد «همه» بخوانند: همه باید بدانند من و پدرم آن روزها چقدر غصه خوردیم...
قصهی این کارگر، قصهی مشترکِ کارگران فصلی و بیکار است؛ «علیجانجان» که به قول خودش از ده سالگی کار کرده و زحمت کشیده، از خیلی از حداقلها محروم است؛ حتی یک بیمه درمانی مناسب ندارد؛ زندگیاش، سیکلِ بستهی تکرار مرارتهاست؛ کار؛ بیکاری؛ آوارگی؛ کار بیکاری؛ آوارگی؛ این دور، تمامی ندارد.....
حرف آخرِ این پدرِ مغموم که حین حرف زدن، دستانِ زمخت با رگهای برآمده را روی سر دخترک خردسالش میکشد؛ ساده است؛ حرف سادهای که «خیلیها» نمیخواهند بشنوند؛ «خیلیها» خود را به نشنیدن زدهاند که این دردها را نشنوند:
« اگر فکری به حال روستای محروم و بیآبمان میکردند، برمیگشتم بیرجند؛ برمیگشتم «مزار حنبل» و آقایی میکردم؛ ولی چه کنم که آنجا کار نیست؛ حتی آب هم پیدا نمیشود؛ از بدِ سرنوشت، اینجا گیر افتادهام؛ چاییفروشی و سیگارفروشی و دستفروشی که نشد کار؛ من از کار کردن نمیترسم، به هر دری هم که فکر کنید، زدم اما همه درها بسته بود؛ حالا دیگر امیدی به زندگی ندارم؛ حالا آرزوی مرگ میکنم؛ من و زن و بچهام «هیچکس» را نداریم؛ اینجا، این اتاق کوچک ما در دروازه غار، ته خط است»
اینجا ته خط است؛ اینجا کوچههای فرسودهی «دروازه غار»، تهِ خط است؛ از اتاق که خارج میشوی، از در کوتاه خانه که بیرون میآیی، خیلیها مثل «علی جانجان» هستند؛ دور افتاده از دیار و کاشانه؛ در جستجوی نان، با چشمهای بیامید؛ سالهای دربدری برای مردمِ بیروزی تمامی ندارد......
گزارش: نسرین هزاره مقدم