ایلنا از یک قربانی مین گزارش میدهد؛
مین مثل مرگ؛ جوانیِ بربادرفته در «کانیطومار»
قصه هادی لگزی، روایت قربانیان مین است؛ کسانی که ناخواسته جان و سلامتی خود را در اثر وجود مینهای پاکسازینشده از دست میدهند و البته پس از قربانی شدن، از حمایتهای دولتی نیز خبری نیست.
به گزارش خبرنگار ایلنا، اول خرداد ۱۳۷۹؛ بهار در مناطق کردستان، عین زیبایی است. بهاری که مثل هر سال سرشار از شگفتی و غافلگیری است؛ بهارِ روشنِ دلانگیز در گندمزارهای غرب ایران...
ساعت ده صبح است؛ علفهای هرز همه جا را گرفتهاند؛ مزرعهای در کانیطومارِ بوکان و دستهای پسری دبیرستانی که زمین را وجین میکند؛ دستهایی پر از امید و توانمند؛ «فردا امتحان ریاضی دارم باید زود برگردم خانه....» آنسوتر سایهای مهیب بر خاک افتاده؛ «آی سوزامی؛ آی سوزامی.....». انفجار در بهار بوکان و همه چیز در همین لحظه تمام میشود.
نامش هادی لگزی است؛ متولد سی و یک تیرماهِ ۶۴؛ میگوید: «شب قبل باران شدیدی باریده بود؛ باران که میآمد برای روستای ما، کانیطومار، که در شیب کوهپایه قرار داشت، هم نعمت بود و هم لعنت؛ یک پایگاه نظامی بالاتر بود و وقتی باران میآمد با گل و لای، مین هم میآمد پایین؛ مینهایی که ثمره هشت سال جنگ سخت بودند، هنوز دست از سر ما مردم بوکان و آذربایجان غربی برنداشته بودند. آن روز کذایی، گندمزار پدرم را وجین میکردم که متوجه شدم یک شی ناشناس از زیر گل و لای بیرون آمده، دستم را روی خاک بردم جلوتر و دیگر هیچ نفهمیدم؛ مین، منفجر شد و پس از آن دیگر فقط سیاهی بود؛ دو ماهِ تمام در بیمارستان بیهوش بودم.»
صدایش از جایی دور میآید؛ از دوردستهای تنهایی: در پانزده سالگی به انتهای جهان رسیدم؛ به آخر خط؛ در همان اول خرداد ۱۳۷۹؛ همان روزی که روی مین رفتم و دو دست، دو چشم و حس بویاییم را از دست دادم.
هادی لگزی، دانش آموز سال اول دبیرستان، روز جمعه اول خرداد ۱۳۷۹، در مزرعه پدرش روی مین میرود و همه چیز برایش دگرگون میشود؛ دو ماه بعد از حادثه، روزی که در بیمارستان امام خمینی ارومیه به هوش میآید؛ متوجه میشود فاجعهای که رخ داده، گودالی مخوف و عمیق است که جوانیاش را بلعیده؛ دو دست از مچ قطع شده؛ دو چشم، نابینا، حتی یک چشم، تخلیه میشود؛ حس بویایی کامل از بین رفته و شنوایی گوش راست، ۸۰ درصد از دست رفته است.
دردهای هادی سالها ادامه پیدا میکنند؛ دردهایی که تمامی ندارند؛ از همه رنج آورتر برای او این است که ناخواسته و بیدلیل قربانی شده و با اینهمه او جانباز به شمار نمیآید.
- روزگار را چطور میگذرانی هادی؟ منبع درآمدت چیست؟
- ماهی ۶۰ هزار تومان بهزیستی میدهد و دو تا یارانه میگیریم؛ همین...
اینها را که میگوید، صورت بیچشم را به سمت همسرش میگرداند؛ زنی که کنارش نشسته و دستان از مچ قطع شده را تیمار میکند؛ چای دهانش میگذارد؛ برایش لقمه میگیرد و در عوضِ چشمهای خالیِ هادی، بیصدا میگرید؛ زنی که عشق را تاوان همه رنجها میداند؛ زنی که به عشق تا مرز ایثار، تعهد دارد.
هادی از سر دواندنها، از راهروهای طولانی ادارات و دادگاهها و بنیاد شهید، از کاغذبازیهای بیحاصل روایت میکند؛ از اینکه در این مرز و بوم او را که هستیاش را باخته، جانباز به حساب نمیآورند:
«همان سال ۷۹، به دادسرای نظامی شکایت کردم؛ دادسرا، نیروی انتظامی را به پرداخت دیه محکوم کرد؛ بار اول از دریافت دیه انصراف دادم؛ چون شنیده بودم اگر دیه را بگیرم، دیگر جانبازی به من تعلق نمیگیرد؛ بعدها وکیل گفت این اشتباه است، دیه و جانبازی به هم ربطی ندارند؛ در نهایت، کمیسیون ماده ۲ استانداری آذربایجان غربی، درخواست جانبازی من را رد کرد؛ جانبازی را هم از دست دادم؛ شدم از اینجا مانده و از آنجا رانده....»
او از سالهای دربدری و بلاتکلیفی میگوید:
«چند سال پرونده جانبازی را اینور و آن ور بردم؛ قاضی دادسرای نظامی میگفت باید جانباز محسوب شوی؛ اما کمیسیون ماده ۲ نمیپذیرفت؛ سال ۸۶، دوباره پرونده دادسرای نظامی را زنده کردیم و ۳۰ میلیون تومان دیه گرفتم؛ باز هم دوندگی کردم تا رسیدم به سال ۹۰؛ در این سال، قوانین جانبازی اصلاحیه خورد و بندی که میگفت اگر در اثر سهلانگاری با ادوات جنگی مصدوم شوی، جانباز محسوب نمیشوی؛ پاک شد؛ مرداد ۹۰، کمیسیون ماده ۲ فرمانداری بوکان، پرونده من و چند نفر دیگر مثل سلیمان و علی را از نو بررسی کرد؛ جانباز شناخته شدیم؛ نتیجه را به بنیاد شهید فرستادند؛ اما معالاسف این بار بنیاد شهید بود که زیر بار نرفت؛ بهانههای جورواجور آوردند؛ گفتند قبلا پرونده بررسی و رد شده، دوباره نمیشود به عقب برگشت؛ گفتند دیه گرفتهای؛ هزار بار، هزار حرف مختلف زدند؛ اما حکم قانون را نپذیرفتند؛ بنیاد شهید که باید مجری قانون باشد، حکم قانون را نپذیرفت؛ حالا خودتان حساب کنید؛ یازده سال دوندگی و سرگردانی آن هم با این همه معلولیت، حاصلش چه شد؛ صفر؛ صفر مطلق...»
قصه به غایت دردناک است؛ پسری که از جنگ خاطره روشنی ندارد، یک دهه بعد از پایان جنگ، هستیاش را باختهاست؛ بیآن که ذرهای تقصیرکار باشد، دارد تاوان میپردازد؛ او حتی یک دفترچه درمانی ندارد؛ نصیبش از خدمات رفاهی دولت، فقط یک دفترچه بیمه سلامت است؛ دفترچهای که عملا هیچ جا کاربردی ندارد؛ او بدون حمایت دولت، نه میتواند هزینههای دست مصنوعی را بپردازد و نه حتی پروتز چشم انجام دهد؛ لیکن با این همه رنج، او هرگز از زندگی دست نکشیده:
«هشت سال، درس را رها کردم؛ بعد در خانه درس خواندم و دیپلم گرفتم؛ همان سال دانشگاه سراسری تبریز، کارشناسی مطالعات خانواده قبول شدم؛ سخت بود اما با معدل بالا لیسانس گرفتم؛ دوران دانشگاه با همسرم که اهل پاوه است، آشنا شدم؛ سال ۹۵ ازدواج کردیم؛ در طبقه بالای خانه پدرم در بوکان زندگی میکنیم و این روزها در انتظار آمدن فرزندمان هستیم...»
همسرش میگوید: وقتی یکی از هماتاقیهای خوابگاه گفت که هادی میخواهد از من خواستگاری کند؛ اول جا خوردم اما بعد زمان خواستم که فکر کنم؛ خانوادهام گفتند خودت شرایط این آقا را میدانی؛ میدانی که سخت است؛ اما من در نهایت عشق را انتخاب کردم؛ حالا از زندگیم راضیم؛ فرزندی هم در راه داریم.
هادی، راوی درد مشترک است؛ او در دردهای بیامانش تنها نیست؛ سلیمان هست؛ علی هم هست؛ قربانیان مین بسیارند؛ چندین کولبر هستند ؛ چندین کارگر مزرعه هستند؛ بسیارانی هستند که در این درد مشترک شریکند؛ بسیارانی که روی مین رفتهاند و بیدست و بیپا شدهاند؛ اما بیشتر آنها به امان خدا رها شدهاند؛ نه مستمری؛ نه حمایت و نه درمان.
حسین احمدینیاز، وکیل هادی و چند نفر دیگر از قربانیان مین است؛ او شرایط هادی را اینطور توصیف میکند: ما شاهد یک ستم دولتی در حق یک شهروند ایرانی هستیم؛ به این معنا که هادی لگزی، یک شهروند ایرانی است که ناخواسته و بدون اراده، صرفا به این علت که دولت از انجام تکالیفش در پاکسازی زمینهای آلوده به مین، قصور و کوتاهی داشته، دو چشم و دو دست را از دست دادهاست؛ البته هادی تنها نیست؛ فردی به نام سلیمان اویسی هم دقیقا همین شرایط را دارد و خیلیهای دیگر هم هستند.
این وکیل دادگستری تاکید میکند: مین یک سلاح جنگی است که در اختیار دولتهاست؛ لذا هر حادثهای که در اثر مین برای شهروندان پیش بیاید، مسئولیت آن برعهده دولت است. علاوه بر این، کنوانسیون اتاوا (۱۹۹۲) درباره ممنوعیت کاربرد مین صراحت دارد که متاسفانه ایران به عضویت آن درنیامده و یکی از اهداف ما وکلا و فعالان مدنی، تلاش برای اقناع دولت برای پیوستن به این کنوانسیون است. باید گفت در ایران، پس از جنگ، پایگاههای نظامی تخلیه شدند ولی مینها به امان خدا رها شدهاند؛ این مینها بر اثر بارندگی و گل و لای و نزولات جوی، جابجا میشوند؛ میآیند در مزارع و مناطق مسکونی، جا خوش میکنند و قربانی میگیرند.
به گفته احمدی نیاز، قربانیان مین مثل هادی لگزی، ناصر سرگران و سلیمان اویسی، قربانیان سهلانگاریها هستند که روند رسیدگی به پروندههاشان با ایهام، ابهام و مشکل مواجه است و دولت به صورت قطرهچکانی، حقوق آنها را میپردازد؛ به طوری که از هر صد قربانی مین، به بیش از ۹۰ نفر، حق و حقوق و مستمری پرداخت نمیشود.
از او در ارتباط با مراجع ذیصلاح برای رسیدگی به پروندههای قربانیان مین میپرسم؛ میگوید: براساس قانون، کمیسیونهای ماده ۲ که مربوط به بازگشت مهاجران جنگی است، مسئولیت رسیدگی به پرونده این قربانیان را برعهده دارند؛ این کمیسیونها در فرمانداریها تشکیل میشوند؛ اما چند ایراد اساسی وجود دارد: اول اینکه اعضای کمیسیون اکثرا ذینفع هستند؛ همین نهادهای انتظامی و امنیتی هستند؛ ریاست کمیسیون با فرماندار است و متاسفانه نماینده یا وکیل یا نمایندگان قربانیان در این جلسات حضور ندارند. دوم اینکه در ایران علیرغم کثرت قربانیان مین، فاقد تشکل و نهاد مدنی یا اتحادیه برای اینها هستیم و هیچ ساختاری برای دفاع از حقوق قانونی قربانیان مین وجود ندارد. و در نهایت اینکه ضعف و خلا قانونی داریم؛ چون در قانون فقط کمیسیون ماده ۲ تعریف شده و تاکنون علیرغم کثرت قربانیان مین، هیچ قانون خاصی برای حمایت از این قربانیان تدوین نشده.
او ضعف آموزش را یک مشکل دیگر میداند و میگوید: ورای ضعف قانون، ضعف آموزش هم هست؛ یعنی نهادهایی که وظیفه پیشگیری از حوادث انفجار مین را برعهده دارند، به تکالیف خود در مورد آموزش شهروندانی که مناطق آنها آلوده به مین است، عمل نمیکنند.
این وکیل دادگستری معتقد است، ساختار حمایتی نیز دچار ضعف و کاستیست؛ او میگوید: روند رسیدگی به وضعیت حمایتی از قربانیان مین با اشکالات بسیار مواجه است؛ مثلا هادی لگزی باید بتواند از طریق هلال احمر که یک نهاد بشردوستانه است، خدمات درمانی دریافت کند؛ اما در عمل از خدمات، خبری نیست؛ او به غیر از یک دفترچه بیمه سلامت، هیچ حمایتی دریافت نکردهاست.
احمدینیاز وخامت اوضاع را اینطور شرح میدهد: قربانیان مین، ستمدیدگانی هستند که متاسفانه دولت هیچ گونه احساس مسئولیتی در مورد آنها ندارد. در پرونده هادی، ایشان سال ۷۹ رفته روی مین؛ سالها دوندگی کرده؛ ابتدا کمیسیون ماده ۲ بدون هیچ دلیل قانونی، درخواست جانبازی او را رد کرده و فقط گفته خداحافظ؛ تا اینکه بعد از ۴ سال، بعد از اصلاح قانون، هادی را به عنوان جانباز قبول کردند؛ اما اینبار بنیاد شهید نپذیرفتهاست و باز بار دیگر گفتهاند به سلامت....
او تاکید میکند: این شرایط، عین نقض حقوق شهروندی است؛ حقوقی که از آن بسیار دم میزنند؛ قربانیان مین، مغضوبان و فراموششدگانِ زمینند؛ نه وضعیت جسمیشان برای کسی اهمیت دارد و نه آشوبهای روانی و کابوسهایی که هرشب، سر را که بر بالین مینهند، همراهشان است.
از او میپرسم چطور هادی لگزی میتواند به حقوق حداقلیاش یعنی مستمری جانبازی برسد؛ میگوید: احقاق حق هادی بسته به دستور رئیسجمهور است؛ در حال حاضر کمیسیون ماده ۲ تصدیق کرده که هادی جانباز است؛ اما نهادهای بالادستی مخالفت میکنند؛ یعنی یک تعارض نسبت به قربانیان مین وجود دارد که موجب میشود ستم وارده مضاعف شود؛ در این شرایط، عالیترین مرجع که همان رئیسجمهور است، میتواند اگر بخواهد دستی برای امثال هادی بالا بزند و آنها را از رنجهای تبعی نجات بدهد.
هادی آخر گفتگو باز هم از کابوسهایش روایت میکند؛ از اینکه هر شب خواب میبیند چشم دارد؛ دبیرستانی است و فردا امتحان ریاضی دارد؛ از اینکه هر شب خیس عرق از خواب میپرد و تلخی واقعیت را در آغوش میگیرد. هادی رویاهایش را نیز برمیشمارد؛ فرزندی که در راه دارد؛ اتاقی اضافه در خانه پدری؛ ننویی منتظر در گوشهی آفتابگیر اتاق و دستانی که برای در آغوش گرفتن کم میآورد.
گزارش: نسرین هزاره مقدم