روایت مرگ مظفر عباسی میوه فروش قمی از زبان بستگانش:
خواهش میکنم حقیقتِ داغدیدگیمان را سانسور نکنید/ از ماموران سد معبر شهرداری قم شکایت کردیم
مظفر، حدودا چهلساله بود، سه فرزندِ هفت، چهار و دو ساله دارد؛ کاسبیاش سالها میوه فروشی بود، اما پول و سرمایهای نداشت که یک باب مغازه یا حتی دکه اجاره کند؛ همان پیاده روِ مقابل منزلش شده بود محل کسب و کارش؛ وانت را میگذاشت همانجا و میوه میفروخت؛ نه کسبه محلی و نه همسایهها هیچ کدام شکایتی نداشتند؛ آرام، کارش را میکرد؛ کاری به کسی نداشت
«ما داغداریم؛ این بماند، به ما دروغگو هم گفتند؛ این هم بماند؛ فقط نمیخواهیم حرفهایمان سانسور شود؛ میخواهیم حقیقت رسانهای شود..»
عباسی، پسرعموی مظفر عباسی، میوه فروشی است که عصر شنبه پس از برخورد با ماموران سد معبر شهرداری قم جان خود را از دست میدهد؛ این خبرِ تکان دهنده منتشر که می شود، مردم شهر را، میوه فروشان قمی را و همسایه های مظفر عباسی را منقلب می کند؛ روز بعد، میوه فروشان قم در ورودی میدان میوه و ترهبار تجمع میکنند؛ آنها پلاکاردی در دست دارند: ما هم فرزندان ایرانیم؛ ما را نَکُشید...
این خبر همه آنهایی را که نگران برخوردها با دستفروشان و فروشندگانِ خیابانی هستند، نگرانتر میکند؛ چند سال ِ پیش، جریان مرگِ دلخراشِ علی چراغی، دستفروش تهرانی، توسط ماموران سد معبر شهرداری تهران پیش آمد و چندی پیش، برخورد با زنان دستفروش ارومیهای، فومنی و اهوازی و حالا هم قصهی دردناک مظفر عباسی.
فعالان اجتماعی معتقدند پاک کردن صورت مساله آن هم با اعمال خشونت، جمعآوریِ ضربتی فروشندگانِ شهری و دستفروشان و برخوردهای حذفی، نمیتواند راه حلی برای غیررسمی زدایی از بازار کار باشد؛ واضح است تا بیکاری هست، تا آمارِ نیروی جویای کار بیش از فرصت های رسمی ِ اشتغال است، هم دورهگردی و دستفروشی هست و هم به اصطلاح سد معبر. یکی از میوه فروش های قم که وانت دارد و دوره میگردد و میوه میفروشد و دیروز هم در تجمع وانت داران شرکت کرده؛ میگوید: شهرداری از جانمان چه میخواهد؟ اگر میوه نفروشیم؛ اگر ماشین هایمان راببرند، چه کنیم؟ برویم دزدی کنیم؟
و اما روایت شهرداری قم در مورد حادثه به صورت رسمی منتشر شدهاست: ساعت ۱۹:۳۰ ماموران سد معبر شهرداری قم به یک راننده وانت میوه فروش به خاطر سد معبر تذکر میدهند که منجر به واکنش وی میشود و راننده وانت اقدام به شکستن شیشه خودروی خود میکند. هیچ برخوردی با این راننده نمیشود و پس از اخذ تعهد بدون هیچ مشکلی راننده وانت از محل دور میشود. اما پس از مدتی حال راننده وانت بد شده و سرش به جدول کنار خیابان برخورد میکند که با حضور اورژانس به بیمارستان الزهرا منتقل میشود. با این وجود راننده پس از ۲ ساعت فوت میکند.
دادستانی قم هم اعلام کردهاست که آثار ضرب و جرحی دیده نشده و قتلی در کار نبودهاست. میگویند متوفی احتمالا سکته کردهاست.
حالا دو روز بعد از حادثه، پسرعموی متوفی تقاضا میکند که صحبت های خانواده متوفی هم شنیده شود؛ او میگوید: شهردار در صدا و سیمای قم، ادعا کرده که مظفر دو ساعت بعدِ تذکر ماموران سکته قلبی کرده، اما ما این روایتِ رسمی را قبول نداریم؛ کلی هم فیلم داریم که کسبه محلی گرفته اند؛ از همین فیلمها به عنوان مستندات در شکایاتمان استفاده خواهیم کرد؛ در فیلمها مشخص است؛ ماموران سد معبر، با پسرعموی من درگیر میشوند، وقتی که بیجان میشود، میگذارند و میروند؛ بعد، مردم و همسایهها در حضور پدر و مادرِ متوفی به اورژانس زنگ میزنند؛ اورژانس که میآید؛ هرچه تلاش میکند، مظفر احیا نمیشود، میبرندش بیمارستان و آنجا اعلام میکنند که تمام کردهاست....
از عباسی میخواهم که از پسرعمویش بگوید؛ از کار و کاسبیاش و این که چطور شد ماموران آمدند، اصلا از او چه میخواستند؟
عباسی ناپیوسته حرف میزند؛ صدایش زیادی مضطرب است، اما آنطور که میگوید بیشتر از خودِ حادثه، از آنچه بعدش پیش آمد و رفتارِ شهرداری ناراحت است. او شروع به روایت میکند:
«مظفر، حدودا چهلساله بود، سه فرزندِ هفت، چهار و دو ساله دارد؛ کاسبیاش سالها میوه فروشی بود، اما پول و سرمایهای نداشت که یک باب مغازه یا حتی دکه اجاره کند؛ همان پیاده روِ مقابل منزلش شده بود محل کسب و کارش؛ وانت را میگذاشت همانجا و میوه میفروخت؛ نه کسبه محلی و نه همسایهها هیچ کدام شکایتی نداشتند؛ آرام، کارش را میکرد؛ کاری به کسی نداشت.»
او زندگی مظفر را شرح میدهد؛ این که اگر وانت را از او میگرفتند؛ چطور میخواست خرج خانوار 5 نفره را دربیاورد؛ این که مظفر به هر دری که میزد، بسته بود؛ این که بچه هایش هرچه بزرگتر میشدند، سفرهاش کوچکتر میشد. او زندگی پسرعمویش را شرح میدهد تا به روز حادثه میرسد:
«آن روز هم داشت مشتریها را راه میانداخت که ماموران سد معبر آمدند؛ گفتند نباید اینجا کار کنی؛ راه را سد کردهای؛ میخواستند وانت را با خود ببرند؛ مظفر به آنها میگوید: حقِ بردن ماشین را ندارید؛ فقط بایستی اخطار بدهید و به من فرصت بدهید؛ خالاصه در نهایت گلاویز میشوند، همه همسایهها وکسبه شاهدند؛ بعد هم نقش زمین که شد؛ میگذارند و میروند. مادر و پدر مظفر هم سر میرسند؛ غوغایی به پا میشود؛ ماموران، صحنه را ترک میکنند و پیکرِ بیجانِ مظفر میماند روی دستِ خانواده و همسایهها.»
داغِ دلِ عباسی تازه میشود: این که میگویند سرش بعدِ دو ساعت خورده به جایی صحت ندارد؛ سرش به کجا خورده؟ چرا پس در گزارش اولیه پزشکی قانونی نیامده که سرِ متوفی به جایی خورده؟ پزشکی قانونی که به ما اعلام کرده بعدِ چهار ماه، نتیجه قطعی را منتشر میکند؛ مقامات این اطلاعات را از کجا آورده اند؛ آن همه آدم در محل حاضر بودند، آن همه شاهدِ زنده.
عباسی از شکایت صحبت میکند؛ از این که خانواده با جدیت پیگیر قضیه هستند؛ میپرسم از چه مقامی شکایت کردهاید؛ از شهرداری؟ او پاسخ میدهد:
«نه! شهردار که نگفته بروید، بزنید و بکشید؛ گفته فقط بروید تذکر و اخطار بدهید؛ ما از شهردار شاکی نیستیم؛ از مامورانِ سد معبر شکایت کردهایم؛ رفتارِ بدِ این ماموران، این فاجعه را به سرِ خانواده ما آورد؛ مامورانِ سد معبر، باید پاسخگوی رفتارشان باشند.»
عباسی همچنان نگران است؛ از صدا و سیما هم دلخور است؛ آخرِ صحبت باز هم تاکید میکند: ما داغداریم؛ جوان از دست دادهایم؛ یک خانواده عزادار، یک مادرِ داغدار، از شما میخواهند اگر قصد دارید از مظفر عباسی بگویید، حرفها را تمام و کمال به مردم برسانید؛ ما را دروغگو که کردند، شما حداقل سانسورمان نکنید....
نسرین هزاره مقدم