خبرگزاری کار ایران

گل‌های نارنجی پوش

گل‌های نارنجی پوش
کد خبر : ۴۶۷۶۸۱

یک روز برفی و سرد زمستان، آرمان متقی، یک دانش‌آموز دبیرستانی همدان، به یکی از خیابان‌های شهر می‌رود. سر صحبت را با کارگر رفتگر شهرداری باز می‌کند و به درددل‌هایش گوش می‌سپارد.

براساس اخبار دریافتی ایلنا، یک روز برفی و سرد زمستان، آرمان متقی، یک دانش‌آموز دبیرستانی همدان، به یکی از خیابان‌های شهر می‌رود. سر صحبت را با کارگر رفتگر شهرداری باز می‌کند و به درددل‌هایش گوش می‌سپارد؛ درددل‌هایی که خواندنی‌اند و دانش‌آموزی که در انتهای گزارش می‌گوید قلمم دیگر طاقت گریستن ندارد...

آرمان متقی، دانش‌آموز سال دهم، از همدان، 23 بهمن 1395:

چهارراه نظری همدان،‌ بارش برف، گل‌های نارنجی را در گوشه‌وکنار این شهر می‌رویاند. گل‌های زمستانی در برابر سرما مقاوم‌ هستند و نارنجی‌پوشان در برابر فقر. شاید خیابان‌ها را بتوان با جارو نظافت کرد اما با وعده‌وعید نمی‌توان صورت غم‌گرفته عباس‌آقا را گرد‌گیری کرد. آن برف که لبخند را بر صورت دانش‌آموزان کاشت، امید را از صورت پیرمرد برداشت. پارو توان کارکردن ندارد، گویی از بی‌تفاوتی برخی گله دارد. پاسخ سلام، درنگی عمیق است. دست‌های سرد و خشکیده‌اش آزارم می‌دهد. از سرپرست می‌ترسد، تن به مصاحبه نمی‌دهد. درد کارگران روزمزد را خوب می‌دانم. سرما مچ سرپرست را می‌خواباند. به کاشانه می‌شتابد. نارنجی‌پوش می‌گوید: سه ماهی می‌شد که حقوق نگرفته بودیم، اعتصاب کردیم بلکه جواب دهد. کارگر جدید آوردند، ما هم ترسیدم و برگشتیم سرکار. حقوق عقب‌افتاده یک ماه را دادند، غافل از آنکه با پستانک، قصاب طلبکار را نمی‌توان ساکت کرد. دخترم دانشجوی رشته عمران است و تحصیل، هزینه دارد. کیمیا، دخترم دو ساله بود که پول پوشکش را هم نداشتیم؛ مادرش یک صبح بی‌خبر رفت، می‌گویند با پسرعمویش که در ترکیه رستوران‌دار است، ازدواج کرده. از کودکی یتیم بودم، مادرم ده سال کیمیا را بزرگ کرد و بالاخره یک روز سیاهپوش شدم. من ماندم و یک خانه شیروانی و کلی پرسش و عقده که کیمیا از فقر و بی‌مادری به یدک می‌کشید. آرام‌آرام همه‌چیز داشت درست می‌شد که بعد از سال‌ها بارکشی در میدان بار از بالای کامیون افتادم، مهره‌هایم جابه‌جا شد و خانه‌نشینی را تجربه کردم. آن زمان بود که متوجه کیمیا در سن بلوغ شدم که خیلی کمبود داشت؛ تنها راه، فراموشی گذشته بود. کیمیا که سال‌ها تجدید شده بود، دانشگاه بوعلی قبول شد. از نارنجی‌پوشِ خسته پرسیدم: حداقلش صاحبخانه که هستی یا اجاره هم مجبوری بدهی؟ آهی کشید و در پاسخ من گفت: مادرم سرطان خون داشت؛ مخارج درمانش از عهده کارگر روزمزد خارج بود؛ پس مجبور شدیم پول نزول کنیم که خانه هم به گرو رفت. می‌دانی این وسط چی جالب‌تر از همه است؟! با ماهی 720 هزار تومان حقوق شهر‌داری، یارانه‌مان هم قطع شده است.

 

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز