روایت از ۳ هوادار فوتبال؛ از زندانی شدن تا خودسوزی
دختران ریشو!
هر جامعه ای «مساله» های خودش را دارد و هیچ جامعهای بیمساله نیست. آنچه مهم است نوع برخورد آن جامعه با مسایل است. نخستین قدم در حل مسایل یک جامعه نیز پذیرش مساله بودن آنهاست.
به گزارش ایلنا، قدیمیها با خاطراتشان از پیش ما میروند و جوانها با رویاهاشان؛ با آرزوهایی که هرگز به آنها نرسیدهاند. داستان ما با همین جمله آغاز میشود. جملهای که در نگاه نخست ساده و رمانتیک است ولی وقتی چندبار زیر لب زمزمه شود و به ویژه هنگامی که روی گزارهاش (جمله دوم و تکمله نهاد) تشدید بگذاریم، پرده از رازی برمیدارد و آن را فاش میسازد.
آنها؛ هر سه آنها، حدود یک هفته مانده به بازی تیم محبوبشان در ورزشگاههایی که مانند کَشتی دریانوردان بریتانیایی قرون وسطی(به علامت منع ورود )حضور زنان و دختران (رویشان) را علامت ممنوع میزدند، تمرین پسر بودن کردند!
کسی چه میداند شاید سه دختری که هرگز همدیگر را ندیده بودند و وجه شبهی که آنها را در روایت ما به هم پیوند میزند، شوق بودن در ورزشگاه ها بود، در سرزمینی موهوم از یکدیگر الهام میگرفتند. پس دست جنباندند، ریش و سبیل عاریه و کلاهگیس تهیه کردند و هر یک در خلوتگاه خویش به هیبتی مردانه درآمدند. صدای دورگه، راه رفتن بیتکلف و... هرچه ممکن بود باعث شود اندام ظریف آنها به پرهیبتی مردانه پهلو بزند، به مشق آنها تبدیل شد. در نهایت هم دو نفرشان توانستند به آرزویشان که ورود به استادیوم فوتبال بود برسند و یک نفر هم آرزو به دل ماند! «زهرا»، «شبنم» و «سحر» از گیلان ، خوزستان و تهران. هر دختر نماینده یک استان؛ مرکز ، شمال و جنوب.
آنها قُرق را شکستند. اولین بار به ورزشگاه رفتند تا بازی تیم محبوبشان را از نزدیک ببینند و سکوهای سردِ «آزادیِ»همیشه مردانه، اینبار دختران را هم به خود ببیند. آنها روی استادیومها این مهر را ثبت کردند که میشود دختر بود و به ورزشگاه رفت، در عین حال منقلب هم نشد؛ البته عجالتا با پوشیدن لباس پسرانه!
دخترها پس از پایان هر بازی و هنگامی که با شخصیتی مجازی که خود خالقش بودند وداع میکردند زخمهای عمیقی را میدیدند که روی تنشان خزیده. وسایل گریم بسیار حرفهای که آنها از خیابان منوچهری تهیه میکردند گران بود. جدا از آن برای اینکه کل بدنشان همسطح شود، مجبور بودند کل بدنشان را با چسبهای بزرگ نواری بپیچند. هر بار اما باز کردن این چسبها تنی زخمی برایشان به یادگار میگذاشت ولی دردش را به جان میخریدند و جور هندوستان ممنوعه را میکشیدند، آنهم فقط برای ساعتی حضور در یک ورزشگاه! این زخمها هم نمیتوانست به شادمانی غریبی که در وجودشان متولد شده بود خللی وارد کند. آنها با هر یورش تیم محبوبشان غریو تشویق سر میدادند، از روی سکو برمیخواستند و پایکوبان با دیگران به شادی میپرداختند و با هر بار لرزش قفس توری تیمشان، اندوهی ناشناخته روح لطیفشان را که پشت هیبتی سخت و خشک پنهان کرده بودند تسخیر میکرد. تراکم دختران ریشو اما مختص شمال و جنوب و مرکز نیست، چه در نقطه نقطه جغرافیایی چند هزار ساله و سیاست زده، در هزاره سوم میلادی دخترانی هستند که در عطش حضور در ورزشگاه ها میسوزند.
روایت اول؛ ریش-قرمز
روایت اول داستان دختری است که هنرمندانه خودش را آرایش کرد و به ورزشگاه رفت. ریش مصنوعی بلندی روی صورتش گذاشت، روی ابروها و پیشانیاش را رنگ کرد و تمامی نشانههای یک صورت زنانه را از بین برد. نامش «زهرا خوشنواز» بود؛ ۲۵ ساله، اهل لاهیجان، اما ساکن تهران. وجه تمایزش با تمام دخترانی که پیش از او با سیمای مردانه وارد ورزشگاههای ایران شدهاند، در گرایشهای هنری و ادبی اوست. خوش نواز در صفحه اینستاگرام شخصیاش، خود را نوازنده سهتار معرفی کرده اما دستی در ادبیات مکتوب و نوشتن هم دارد. گرایش شدیدش به ادبیات و هنر را در صفحه اینستاگرامش به نمایش گذاشته بود اما پس از اینکه به استادیوم رفت و همه متوجه شدند، عجیب بود که همه آنها را پاک کرد و حالا در صفحه او چیزی جز عشق به فوتبال و پرسپولیس و گرفتن عکسهای یادگاری با بازیکنان دیده نمیشود! شاید خوشنواز، نوشتن از پدیده قرن بیستم را از آفرینشهای ادبی خوشتر دارد.
دی ماه سال 96 بود برای نخستین بار گام به ورزشگاه آزادی گذاشت. آنهم برای دیدن بازی پرسولیس و تراکتور، همان زمان با زهرا خوشنواز تماس گرفتم تا با او گپی بزنم و ببینم چرا تصمیم گرفته چنین ریسکی کند؟ او گفت:« من از بچگی آرزوی دیدن بازی استقلال و پرسپولیس را داشتم و خیلی علاقه دارم که شهرآورد را از نزدیک ببینم تا اینکه زمان بازی پرسپولیس و تراکتور رسید و آن هم دیدار مهمی بود. بازیکنان هم از هواداران دعوت کردند به استادیوم بروند و حمایتشان کنند، من هم احساس وظیفه کردم و گفتم باید هرطور شده بروم و بازی را ببینم. خیلیها گفتند نرو، این بازی خطری است! خب حق هم داشتند، همیشه میشنیدم چنین دیدارهایی تحت تدابیر شدید امنیتی برگزار میشود. اما من گفتم اتفاقا چون این بازی شلوغ است و هیچکس فکرش را نمیکند یک زن به استادیوم برود من باید بروم...»
زهرا قصد نداشت هواداریاش از پرسپولیس را در بوق و کرنا کند اما غافل از آن بود که گریم مردانه او را به دردسر خواهد انداخت و خیلی سریع تر از آنچه که فکرش را میکرد عکسهایش در فضای مجازی پخش شد و پس از آن داستان دختران ریشو سر زبانها افتادند.
با اینکه عکسهایش در استادیوم نشان میداد که خیلی خونسرد است و استرسی ندارد اما خودش اینطور از حس درونیاش میگفت:« استرس که برایت نگویم؛ پاها و قلبم مثل زلزله هشت ریشتری میلرزید ولی عشق پرسپولیس بر همه چیز غلبه کرد. ما اول قرار بود طرفدار پرسپولیس باشیم، اما تا به خودمان آمدیم دیدیم یک پرسپولیس است و تمام دنیایمان (موقع گفتن اینها میخندید).»
زهرا ریش و سبیل هایش را از کوچه مروی (بازارچهای در جنوب تهران، مشرف به خیابان ناصرخسرو) که بورس لوازم آرایش فروشی است خریده و خودش مانند مشاطهای چیرهدست آنها را به صورتش چسباند، او تعریف میکرد:«وقتی ریشهای مصنوعی را میخریدم یکی از فروشندهها که پسر جوانی بود پرسید اینها را برای چه کاری میخواهی و من هم راستش را گفتم. او و دیگر فروشندهها کلی خندیدند و گفتند عمراً بتوانی بروی؛ حتما ماموران میفهمند اما گریم من خیلی طبیعی بود و خدا را شکر دردسری برایم درست نشد .»
هیجان زده بود و انگار داستانش تمامی نداشت. میگفت سالها به امید اینکه این قفل باز شود صبر کرده اما وقتی از تصمیم مسئولان ناامید شده تصمیم گرفته به شیوه خودش این قفل را باز کند. او میگفت:«بدونشک همه دخترانی که چنین ریسکی میکنند هدف دارند و آن هم رسیدن به حق طبیعیشان است. حتما انتهای این مسیر، شانس از آن ماست.»
زهرا بعد از آن روز باز هم گریم کرد و باز هم مرد شد و باز هم به استادیوم رفت، کارش سخت بود چون عکسش پخش شده بود هر بار باید گریم متفاوتی انجام می داد تا شناخته نشود.
روایت دوم؛ فندک، پرسپولیس و ورزشگاه الغدیر
برای خیلیها جای تعجب دارد که مگر جلوی در استادیومها بازرسی بدنی انجام نمیشود پس چطور این دخترها توانستهاند به داخل ورزشگاه بروند؟ جالب است بدانید شبنم دختر جنوبی برای ورود به استادیوم الغدیر اهواز هم بازرسی بدنی شده است و اتفاقا آنطور که خودش می گفت سرباز هم متوجه شد که او زن است و به سرباز دیگر گفته به این دست نزن او زن است اما چون شبنم با کلی از پسرهای فامیل و آشناها رفته بود، آن ها شروع به سر و صدا کرده و هول دادهاند تا شبنم بتواند از دست سربازها بگریزد! برای او واکنش مردم بسیار جالب بود و میگفت: "مردها وقتی میفهمیدند زن هستم خیلی مراقبم بودند!"
شبنم 25 ساله عاشق پرسپولیس است و این عشق را از مادرش به ارث برده و برای همین هم اولین بار دل را به دریا زد و سر بازی پرسپولیس و فولاد خوزستان با چهرهای پسرانه راهی استادیوم شد. او متنفر است که کسی به او بگوید: «دختر را چه به فوتبال!» می گوید: «من نمیفهمم که کروموزومها و جنسیت چه ربطی به علاقه فرد میتواند داشته باشد؟ چرا فکر میکنند فقط پسرها باید به فوتبال علاقه داشته باشند؟»
این تجربه برای دختر جنوبی فراموش نشدنی بود:«تجربهای بینظیر بود، خیلی کیف کردم، حتی یک درصد هم فکر نمیکردم تا این اندازه به من خوش بگذرد. نه تنها منقلب نشدم بلکه احساس امنیت هم داشتم. پشت سریام میزد به شانهام و میگفت داداش فندک داری؟ لیدر هی به من میگفت داداش چرا شعار نمیدی؟ داداش شعار بده ولی من بهخاطر صدایم نمیتوانستم شعار دهم.»
شبنم هم مثل زهرا امید داشت که بالاخره این قفلها روزی به روی آنها باز میشود:«ما از این ریسک کردن و تلاشها هدفی را دنبال میکنیم. میخواهیم از عشقمان حمایت کنیم. حتما انتهای این مسیر، شانس از آن ماست. یک روز دختران ما افتخار میکنند که مادری داشتند که برای حق خودش، جامعه زنان و دختران آینده جنگید.»
روایت سوم؛ یک داستان متفاوت
«به من دست نزن... من دخترم!» این را میگوید و دست سرباز را که حالا مانند هراسهای خشک و مبهوت جلویش ایستاده و با دهان نیمهباز خیره خیره نگاهش میکند، پس میزند. انگار زمان متوقف شده؛ «معطل چی هستی سرباز؟!» ماموران نیروی انتظامی کنار گیت، کوچه میدهند و درجه داری قدم تند میکند سمت سرباز که روی پاشنه میچرخد و خبردار مقابل مافوقش میایستد: «مگه کری؟! نشنفتی چی گفتم؟ هان؟ چرا نمیگردیش؟!» سرباز آب دهانش را فرو میبلعد و سیب آدم زیر گلویش تکان میخورد و با صدای بم و آرامش زمزمهوار میگوید:« جناب ستوان...آ..آخه..» ستوان فریاد میکشد:« کنار!.. برو کنار!» هیاهوی جمعیت دوباره متولد میشود. سرباز تکان نمیخورد، انگار یک نفر پوتینهای واکس نخوردهاش را با میخ به آسفالت سرد دوخته است.
ستوان معطل نمیکند، سرباز ترکهای را پس میزند و در یک متری دختر پسرنما متوقف میشود... «گفتم به من دست نزنین!» صدای دختر طنین فریاد اولش را ندارد. کمی ترس چاشنیاش شده. هیاهو پسران و مردان آبیپوش بالا میگیرد. هرکسی چیزی فریاد میزند. ولش کن... چیکارش دارین؟... سرکارجون بیخیالِش شو طفل معصوم گنایی نکرده که... بچهها دختره اِس اِسیه باس هواشو داشته باشیم. ولش کنین!... ستوان کلاه آفتابگیر را از سرش برمیگیرد، موهای جوگندمیاش را به عقب هل میدهد و با غیظ به پسرکی که فریاد آخر را کشیده خیره میشود. فریادش این بار با آب دهانی که مقابل پای دختر مردنما فرو میافتد برمیخیزد . به مسوولیتی که دارد فکر میکند... . ون جلوی گیت ترمز میزند، در کشوییاش کنار میرود. اکنون سرو صداها کمی فروکش کردهاند. ستوان دست میاندازد و طوری که با بدن دختر تماس نداشته باشد، آستین تیشرت آبی رنگ دختر را میگیرد و او را به داخل ون مشایعت میکند... این ماجرا اما ختم به خیر نمیشود. سحر که دارای دو مدرک لیسانس زبان و کامپیوتر ساکن اطراف تهران بود با تمام نقشه ها و برنامه هایی که داشت نتوانست بازی استقلال- العین را از نزدیک ببیند.
مشترک مورد نظر خاموش است!
اما سرنوشت این سه دختر - پسرنما که در مقاطع متفاوت قصد داشتند وارد ورزشگاه شوند تا بازی تیمهای محبوب خود را ببینند چه شد؟ زهرا و شبنم امیدوار بودند تا این قفلها به دستان مسئولان باز شود تا دیگر نیازی به این کارها نداشته باشد و مثل آقایان با خیال راحت به استادیوم بروند و تیم محبوب خود را تشویق کنند. آنها فکر میکردند انتهای این مسیر به باز شدن قفل خواهد رسید اما متاسفانه روی خود آنها زودتر قفل زده شد و خبر آمد که دختران ریشو بازداشت شده اند! شایعات فراوانی درباره علت بازداشت این دختران وجود داشت و گفته میشد بر اساس شکایت مهدی تاج، رئیس فدراسیون فوتبال ایران این بازداشتها صورت گرفته است اما وقتی با امیرمهدی علوی سخنگوی فدراسیون فوتبال تماس گرفتم این شایعه را رد کرد و گفت هیچ ارتباطی به فدراسیون فوتبال ندارد. به هر حال مشخص نیست که سرانجام دختران ریشو که از زندان سر در آوردهاند چه میشود. گفته شده خانواده آنها با گذاشتن وثیقه، فعلا ماجرا را فیصله دادهاند. شماره زهرا خوش نواز را میگیرم تا این بار از او بپرسم چرا قفل استادیوم باز نشد اما خاموش است! در تلگرام و واتس آپ به او پیام میدهم اما دیده نمیشود و سوالاتم بیجواب میماند!
داستان سحر اما کمی متفاوت و البته غم انگیز تمام شد. برای سحر رویاهایش تبدیل به کابوس شد! آرزو داشت برای یک بار به استادیوم برود و تیم محبوبش استقلال را تشویق کند اما سر از بازداشتگاه و دادگاه درآورد. بدون اینکه بتواند داخل ورزشگاه شود دستگیر شد و پروندهاش را به دادگاه فرستادند. شایعات زیادی درباره او وجود دارد که جدیترین آن گواه از این دارد که چند ماه بعد برای پیگیری پروندهاش به دادگاه مراجعه کرد که متوجه شد رئیس دادگاه به واسطه فوت یکی از بستگانش در مرخصی به سر میبرد و یک نفر به او گفته که برایش 6 ماه زندان در نظر گرفتهاند و همین باعث می شود سحر با بنزینی که از قبل تهیه کرده، مبادرت به خودسوزی کند. "هشتگ دختر آبی" جهانی و جریانساز شد اما او سکوی آزادی را ندید و در تلی از خاک آرام گرفت.
فیفا قفل ها را می شکند؟
خبرنگار ورزشی که باشی همیشه با هیجان و برد و باخت سر و کار نداری. تو میراثدار حرفهای هستی که افشرهای از هرچه در گیتی یافت میشود به آن ضمیمه شده است. امید، یاس، ترس، شجاعت، کامرانی، تلخکامی، زندگی و مرگ و ... خبرنگار ورزشی که شدی یک روز باید به آسمان خیره شوی و از حضرت داور بخواهی پسران سرزمینت را در کوههای یخ زده K2 حفظ کند... روز دیگری باید در بامدادی غم گرفته گوشی همراهت خاموش و روشن شود، صدایی حزن آلود و لرزان آن سوی خط را شوخی بپنداری که خبر مرگ آیدین نیکخواه بهرامی را به تو میدهد و در خواب و بیداری خدا خدا کنی تا دمی دیگر از این کابوس مرگبار بیدار شوی... خبرنگار ورزشی که شدی هزاران کیلومتر آنطرفتر، آن سوی دنیا در نیمکره جنوبی، روز آخر پارالمپیک باید خبر مرگ ناگهانی دوچرخهسوار هموطنت را بشنوی، دستت را جلوی دهانت بگیری و به پهنای صورت اشک بریزی و همکارانت با زبانهایی از اقلیم های دور به تو تسلیت بگویند... خبرنگار ورزشی که شدی باید به هر دری بزنی تا فقط نام واقعی دختری را که به هراسآورترین شکل ممکن از سرنوشتش انتقام گرفته پیدا کنی و هرچه بیشتر بگردی کمتر پیدا کنی و داستانی که با شور و شوق آغاز کردی، با مرگ او به تلخ ترین شکل تمام شود و تو بمانی و یک دنیا تنهایی.
دختران قبیلهای مشرقی که فریاد مظلومیتشان در ضمیرت تکرار و تکرار میشود و تو چشمت روی تقویم دنبال پنجشنبه باشد تا این یگانه روز تعطیلت فرا برسد و برای ساعتهایی از سرنوشتی غمانگیز بگریزی اما در تمام شیشههای مترو، در وجب به وجب پیادهروهای شهر و در آیینه بزرگ کنار ایستگاههای اتوبوس شهری چهره سحر را ببینی. بدون بانداژ؛ که به تو خیره شده. خبرنگار که شدی پنجشنبه هم مال تو نیست. تو، سحر، دختران ریشو و ... همه به پنجشنبه تعلق دارید. شما آدم های پنجشنبهاید.
با همه این تلخیها فراموش نکنیم هر جامعهای «مساله»های خودش را دارد و هیچ جامعهای بیمساله نیست. آنچه مهم است نوع برخورد آن جامعه با مسایل است. نخستین قدم در حل مسایل یک جامعه نیز پذیرش مساله بودن آنهاست. خودسوزی دختر جوان موسوم به دخترآبی و یا منع ورود زنان به ورزشگاهها یک «مساله» اجتماعی در جامعه ماست. این «مساله» را شاید بتوان تحت عنوان فقدان تدبیر در اداره امور شناسایی کرد که کسی از عهده حل آن بر نیامد تا بالاخره پای مجامع بین المللی به آن باز شد. حالا کور سوی امیدی برای دختران روشن شده است، شاید فیفا این قفل ها را بشکند؛ آدمی به امید زنده است.
سعیده فتحی