خبرگزاری کار ایران

دغدغه، احساس ، والیبال و زندگی جوانان اردبیلی

بگوی آن راز مگوی؛ سکرت گزارشی از دختران عاشق والیبال در اردبیل

بگوی آن راز مگوی؛ سکرت گزارشی از دختران عاشق والیبال در اردبیل
کد خبر : ۵۲۳۶۷۰

«لرزشی غریب سرانگشتان تا مچ دست‌هایم را فرا گرفته بود. گنگ و مبهوت... سرجایم میخکوب شده بودم. به سان پیکره‌ای سیمانی که چیزی نمی‌تواند تکانش دهد. یا هراسه‌ای که در اقلیمی دور، مدت‌هاست یکه مانده و در حالی که به نقطه‌ای خیره شده، باد نیم‌تنه‌اش را به لرزش می‌آورد. خودش بود... نه! خواب و رویا نبود. چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم. او زمینی شده بود و من روی ابرها سیر می‌کردم...»

به گزارش ایلنا، تیم ملی والیبال ایران در مسابقات انتخابی جام جهانی دیدارهای خود را در اردبیل برگزار می‌کند و این فرصتی مناسب برای بانوان اردبیلی بود تا آرزوی خود برای حضور در استادیوم و تشویق بازیکنان والیبال را برآورده کنند. این گزارشی خواندنی از سعیده فتحی، از سالن برگزاری این دیدارها و صحبت‌هایش با هواداران بانوی حاضر در این استادیوم.

آرزوی آیدا

این داستان آیدا دختر 16 ساله اردبیلی است. نوجوانی که عاشقانه والیبال را دوست دارد و بازیکنی مثل امیر غفور، پشت‌خط زن تیم ملی ایران، برایش تبدیل به اسطوره شده است. آنقدر که وقتی او را از نزدیک می بیند پاهایش یاری نمی کند تا نزدیک تر شود و دست‌کم عکسی به یادگار بگیرد. حسرت می خورد که چرا نتوانسته عکس بگیرد. می گفت زهره (دوستش) رفته و عکس هم گرفته اما او آنقدر هیجان زده شده که فقط توانسته نگاه کند و بعد از چند دقیقه هم غفور سوار اتوبوس شده و آیدا در حسرت مانده... آنقدر با شور و هیجان داستانش را تعریف کرد که نتوانستم بی تفاوت باشم. مگر می‌شد لبخند معصومانه را در پهنای صورتش ببینی و با رویاهای او همسفر نشوی؟

 گفتم تمرین که تمام شد؛غفور را می آورم تا با او عکس بگیری. باورش نمی شد با آن لهجه شیرین آذری گفت:« شوخی می کنید؟ خندیدم و سری به طرفین تکان دادم. گفت: باورم نمی شود...

تمرین تمام شده؛ آیدا پشت میله‌های محافظ سالن مانده؛ دست‌هایش دور دو میله مشت شده و حالا غیر از غفور زیرچشمی به من هم نگاه می‌کند... غفور خسته اما خندان کنار شانه‌ام، سمت در خروجی سالن می‌آید... حالا آیدا قهرمانش را در چند قدمی می‌بیند. شرمی ناخواسته به وجودش چنگ می‌اندازد و سرش را پایین می‌گیرد... غفور در شیب نصفه نیمه جلوی در سالن دستی به صورت نتراشیده‌اش می‌کشد. با آیدا احوالپرسی می‌کند و چند ثانیه بعد مقابل دوربین گوشی دختر اردبیلی لبخند می‌زند...

بگوی آن راز مگوی؛ سکرت گزارشی از دختران عاشق والیبال در اردبیل

شعفی وصف‌ناپذیر در تار و پودش دویده؛ انگار همه لحظات زندگی‌اش به این روز و این ساعت و ثانیه گره خورده... «دیگر دستت نمی‌لرزد؟» سرش را بالا می‌گیرد و بدون اینکه پاسخی بدهد دستش را که با ریتمی یکنواخت می‌لرزد بالا می‌گیرد... «خبر از قلبم ندارید! می‌خواهد از سینه‌ام کند شود....» این را می‌گوید و با لبخند به صفحه گوشی‌اش چشم می‌دوزد. در کار خبرنگاری، لحظاتی وجود دارد که نمی‌توان آن را واژه‌ها توصیف کرد. نه!‌ جمله «مایاکوفسکی» اینجا مصداق ندارد و من فرمانروای کلمات نیستم!‌ نه من،‌ هیچ روزنامه‌نگاری نمی‌تواند شادی آیدا را در با کلمات به تصویر بکشد. او حالا خوشحال‌ترین دختر دنیاست.

من، لیلا 15 سال دارم!

شور و هیجان خاصی دارد و انگار حس و حالش به ملی‌پوشان هم تسری یافته و تمرین تیم ملی را هم پرنشاط می‌کند. چقدر من را یاد دوران نوجوانی خودم می‌اندازد. روح خودم را در کالبد «لیلا» دختر 15 ساله اردبیلی می‌بینم. شاید همین موضوع باعث شد که سمت او بروم. مثل بقیه دختران اردبیلی خونگرم است. می‌پرسم:«از اینکه به سالن آمده ای خیلی هیجان داری؟» می‌گوید:« خیلی زیاد. آنقدر که نمی توانم حسم را برایتان توصیف کنم.» می‌گویم:« خودت هم والیبال بازی می‌کنی؟» انگشت اشاره‌اش را که با آتل بانداژ شده نشانم می‌دهد:«بازی می کنم این هم نشانه اش(باخنده). من هم خنده‌ام می‌گیرد. می‌خواهم بدانم چرا به والیبال جذب شده است. پاسخ می‌دهد: «بخاطر سید!» تکرار می‌کنم:«سید؟!» نگاهش را از تمرین بچه‌های تیم ملی می‌گیرد و باز با همان لبخند دوست‌داشتنی‌اش ادامه می‌دهد:«بله سید. یعنی وقتی  در تلویزیون بازی سید محمد موسوی را دیدم؛ خیلی از نوع بازی‌اش خوشم آمد. همیشه دوست داشتم مثل او بازی کنم و برای همین والیبال را انتخاب کردم. حالا 3 سال است که والیبال باز می کنم.» چیزی از ذهنم می‌گذرد. می‌پرسم:«با محمد عکس گرفتی؟» می‌گوید چندتایی گرفتم. «چندتا؟ آفرین! چطوری توانستی چندبار با او عکس بگیری؟» می‌خندد:« نه نه! من از همین بالا عکس می گیرم او هم در عکسم می افتد، دوربین گوشی‌ام را جوری تنظیم می کنم که هنگام تمرین در عکسم باشد.» دوست دارم بدانم در چه پستی بازی می‌کند. با صدای آرامش می‌گوید:« هنوز پست خاصی ندارم!» لیلا از میزبانی اردبیل می‌گوید؛ از اینکه این روزها همه جای اردبیل حرف از والیبال است. از شور و حال خاصی که ورود تیم ملی به اردبیل داده حرف می‌زند و امیدوار است بازهم این اتفاق تکرار شود.

مریم منتقد، منتقدان معروف!

«شما خانم فتحی هستید؟ سعیده فتحی؟» سرم را از روی یادداشت‌هایم برمی‌دارم و خط نگاهمان به هم گره می‌خورد. خودش را «مریم»‌ معرفی می‌کند. بیست و چهار و پنج ساله به نظر می‌رسد اما فکر می‌کنم 30 را دارد. اخبار والیبال را با جدیت دنبال می‌کند و من را هم از اینستاگرام می‌شناسد و مطالبم را می‌خواند. از وقتی علیرضا نادی کاپیتان تیم ملی بوده، والیبالی شده و هوادار سفت و سخت سعید معروف است.

مریم کمی از خبرنگاران گله‌مند است:«خبرنگاران مسائل را غیرواقعی نشان می دهند!» از او مثال می‌خواهم. کمی سکوت می‌کند و بعد آرام و شمرده می‌گوید:«مثلاً‌ همین درگیری اخیر موسوی و غلامی آن همه خبرنگار آنجا بود اما هیچ کدام واقعیت را ننوشتند! و همه خواستند یک جوری داستان را بازتاب دهند که مقصر امیر خوش خبر و سعید معروف نشان داده شوند!» می‌گویم اینطور نیست و بسیاری از خبرنگاران ماجرا را همانطور که بود نوشتند. با اصرار حرفم را رد می‌کند:« نه من در اینستا چیزی ندیدم!» توضیح می‌دهم که اشتباهش همین است که اینستاگرام را مرجع قرار داده، شبکه‌ای اجتماعی که در آن کسی خبر یا گزارشی نمی نویسد....

بگوی آن راز مگوی؛ سکرت گزارشی از دختران عاشق والیبال در اردبیل

«به عنوان یک هوادار قبول داری که نقد و تعریف جای خود را دارند؟» کمی دنبال پاسخ می‌گردد:«بله! اما نقد با کوبیدن فرق می کند. جوی که الان علیه معروف شروع شده به دلیل این است که او 2-3 سالی می‌شود که مصاحبه نمی کند و خبرنگارها با او بد شده‌اند.» می‌گویم:«اما خبرنگارها با مصاحبه نکردن او مشکلی ندارند.» مریم فکر می‌کند همه می خواهند کاپیتان را تخریب کنند:« مثلا ما هوادارها از مطلبی که آقای افشار در زمان المپیک نوشته بود. اصلا خوش مان نیامد.» بحث با مریم را ادامه می‌دهم:«‌خیلی ها هم از آن حرکت والیبالی ها خوششان نیامد و توقع داشتند در رژه شرکت کنند و این موضوع را نقد هم کردند.» احساس می‌کند انتقاد از بازیکنان تیم ملی در آن مقطع درست نبود:«به نظر من باید صبر می کردند تا بازی ها تمام شود بعد هرچه می خواستند می نوشتند.» بالاخره به نقطه اشتراکی با هم می‌رسیم. این حرفش را قبول می‌کنم:«بله، شاید بهتر بود اگر هم نقدی هست بعد از مسابقات مطرح شود.»

بگوی آن راز مگوی؛ سکرت گزارشی از دختران عاشق والیبال در اردبیل

انگار دل پری از برخی همکارانم دارد: «بعضی خبرنگارها خیلی اعصاب بازیکنان را بهم می ریزند مثلا آقای فرهاد عشوندی مطالبی که می‌نویسد مشخص است چشم دیدن بازیکنان والیبال و موفقیت های تیم ملی را ندارد. برایش روشن می‌کنم این به اشتباه بین هوادارها جا افتاده که فکر می کنند هر کس نقد می کند چشم دیدن والیبال را ندارد.» توضیح می‌دهد:«من فقط خبرنگارها منظورم نیستند مثلا در زمان های حساس بعضی خبرنگارها می‌روند با کسی مصاحبه می کنند که مشخص است اصلا دوست ندارد تیم ملی موفق شود.» از او مثال می‌خواهم که می‌گوید: «علیرضا نادی، کاملا مشخص است که از موفقیت تیم ملی حرصش می گیرد!» می گویم:«این حس توست. کمتر پیش می آید کاپیتان سابق تیم ملی از موفقیت رشته اش ناراحت شو.د واقعا گاهی ضعف هایی را می بیند و از روی دلسوزی آنها را مطرح می کند.» حرفم را قبول نمی‌کند:«نادی تا قبل از المپیک که فکر می کرد شانس دارد دوباره به تیم ملی برگردد هیچ چیزی نمی گفت اما از وقتی فهمید دیگر راه برگشتی ندارد شروع به نقد کرد.»

از او می‌پرسم خودش به عنوان هوادار نقدی به سعید معروف ندارد که جواب می‌دهد:«خودم دوست دارم سعید معروف مصاحبه کند دوست دارم حرف بزند حتی با منتقدانش هم صحبت کند. من اگر بشنوم معروف مصاحبه کرده خیلی خوشحال می شوم و سریع می روم ببینم با کجا بوده و می خوانم تا ببینم چه گفته است.»

می‌گویم:‌«خب میرسیم سر صحبت اول مان خبرنگار اگر از یک ورزشکار مصاحبه میگیرد برای خودش یا دل خوش نیست بیشتر خبرنگاران اگر مصاحبه ای می گیرند بخاطر مردم است کسانی که ورزشکاران را دوست دارند و آنها را دنبال می کنند برای افرادی مثل شماست تا بخوانید و بدانید و خوشحال شوید. رسانه ها برای شما مردم کار می کنند برای مخاطبان شان پس اگر زمانی هم دلخوری از کسی مثل معروف باشد برای خود شما هواداران است هواداری که می گوید دوست دارد از معروف بیشتر بداند و بخواند اگر بفهمد او با جایی صحبت کرده هر طور شده آن را پیدا می کند و میخواند.

مجاب می‌شود:«من این حرف شما را قبول دارم و توقع دارم که کاپیتان در برخی مسائل سنجیده تر عمل کند اما از آنطرف هم توقع دارم که خبرنگاران واقعیت ها را بنویسند و بی جهت بازیکنان و تیم را تخریب نکنند.»

 

چرا اردبیل حتی یک تیم حرفه ای در هیچ رشته ای ندارد؟

از سالن که بیرون می روم ماموران یگان ویژه ایستاده اند مردم هم چشم انتظار آمدن والیبالیست ها هستند تا شاید بتوانند لحظه ای کنار آنها عکسی را شکار کنند. علی پسر اردبیلی است نزدیکم می آید و می گوید شما از تهران آمده اید می گویم بله ادامه می دهد« خوشبحال تان همیشه در تهران می توانید مسابقات تیم های مختلف را بروید اما ما در اردبیل چنین امکاناتی نداریم» فکر می کند من مسئول وزارت ورزش هستم می پرسد«چرا اردبیل یک تیم حرفه ای در هیچ رشته ای ندارد؟ چرا ما نباید در ورزش حرفه ای فعال باشیم» گفتم اینها را باید از مسئولان اداره کل ورزش و جوانان استان اردبیل بپرسی اما به نظر من هم اردبیل باید فعال تر از این باشد.

رضا دوست علی به ما اضافه می شود و می گوید ما ورزشکارهای خیلی خوبی داشتیم یاشاسین علی دایی (می خندد) رضا زاده قهرمان ماست اینها باید اعتراض کنند و بخواهند که ورزش اردبیل هم در سطح حرفه ای تیم داری کند ماسالن خوب داریم و باید حالا تیمداری هم بکنیم. من خیلی دوست دارم یک تیم والیبال داشته باشیم و هر هفته به سالن بیایم مردم ما ورزش را دوست دارند الان هرجای شهر که بروی همه از والیبال حرف می زنند. فضای شهرمان الان ورزشی شده است.

***

نخستین خبر خوب

صدای تشویق دختران می آمد با خودم گفتم حتما اشتباه می کنم اما صدا صدای زنانه بود. پرسیدم؛ گفتند بله خانم ها اجازه دارند در سالن حاضر شوند! اینطور اولین خبر خوب ما از اردبیل شد اجازه ورود بانوان به سالن حسین رضازاده.

 وارد سالن 6هزار نفری شدم در یک طرف مردان نشسته بودند و در طرف دیگر زنان، آنقدر با شور و هیجان تشویق می کردند که نمی شد از کنارشان گذشت. بازیکنان تیم ملی وارد زمین شدند یک به یک را با همان شور و هیجان خاص خودشان تشویق کردند آنقدر از دیدن والیبالیست ها ذوق زده بودند که نگران شان شدم و گفتم از آن بالا نیفتند پایین!

همین شور و هیجان  روی سکوها برد جایی که دختران و زنان اردبیلی نشسته بودند و برای اولین بار  تمرین تیم ملی والیبال کشورمان را از نزدیک می دیدند من هم که ذوق زده از  ذوق زدگی آنها بودم نشستم و دقایقی آنها را نگاه کردم 5-6 تا دختران نوجوان آنقدسر هیجان داشتند و بالا و پایین می پریدند که توجه مرا به خودشان جلب کردند. پیش آنها رفتم گفتم انقدر جیغ می زنید صدای تان نگیرد نگاهی به من کردند و گفتند شما خبرنگارید؟ از تهران آمدید؟ گفتم آره دوباره جیغ ردند گفتم چرا جیغ می زنید گفتم آخه خوشحالیم و خندیدند.

آیدا از علاقه اش به امیر غفور و داستان عکس انداختنش با او گفت. مریم قصه والیبالیست شدنش را برایم تعریف کرد و لیلا هم در نقش منتقد منتقدان معروف و خبرنگارها ظاهر شد و بحث مفصلی با هم کردیم.

من پای حرف های دخترانی نشستم و از دغدغه هایی شنیدم که باخبر شدن از آنها بسان راز است. رازی که مگوی نیست. اتفاقا باید فریادش زد. آنها که برای اولین بار حضور در یک سالن ورزشی و تشویق تیم ملی کشورشان را تجربه کرده بودند. آنها که از فضای والیبالی شهرشان خبر می دادند و می گفتند همه جا حرف از والیبال است. آنها که انسان بودند ولی دختر بودند. با آنکه از میزبانی سرمست به نظر می رسیدند اما گلایه هم داشتند که چرا اردبیل حتی یک تیم حرفه ای در هیچ رشته ای ندارد؟ واقعا بیاییم بپرسیم که چرا ندارد.  جماعتی که به داشتن ورزشکاری همچون علی دایی افتخار می کنند مردمی بسیار ساده و بی آلایش هستند که آرزوی داشتن یک تیم حرفه ای حداقل در والیبال را دارند. آنها رضازاده را به ما دادند که در دوران ورزشی اش با قامت راسخ خود ما را زیر وزنه ای که فریاد میزد به شعف می آورد.

سعیده فتحی - روزنامه آسمان آبی

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز