استاد فلسفه دانشگاه سیدنی مطرح کرد:
دنیای سرمایهداری کارگر را پس از بازنشستگی به انبار ضایعات میفرستد تا بمیرد/ غرب هیچ شانی برای کارگر قائل نیست/ واکنش دولتهای غربی به مردن چند گوزن یا آتشسوزی جنگلها فقط اشک تمساح است
گراهام هارمان میگوید: کارگری که از دل انسانگرایی مدرن برآمده امروز چیزی شبیه یک ماده اولیه است و طبعیت به یک انبار بزرگ تبدیل شده است. انباری که هیچ کارکردی جز اینکه کار صنعت را راه بیاندازد، ندارد. کارگر عامل پیش برنده اقتصاد نیست بلکه یک چیزی است مثل ذغال سنگ که در کوره میریزند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، "نمونته نگومو" یکی از رهبران قبیلههای واورانی در منطقهای در آمازون در نامهای به نُه کشور آمازون در آمریکای جنوبی درباره ادامه حیات کره زمین هشدار داد: «تمدن شما در حال کشتن زمین است».
این پیام در دل روزهایی مخابره شد که جهان در برخورد با ویروس کرونا گویی باید همه ساختار خود را بازبینی کند. این جمله یک شعار زیبای محیط زیستی نیست و برای فهم آن و چرایی این نابودی، انگشت اشاره به سمت کلیدیترین مفهوم دوران مدرن یعنی «کار» و کارگران نشانه خواهد رفت، مفهومی اساطیری که در چرخش تمدنی عصر مدرن از معنای اولیه خود و پیوند انسان و طبیعت کاملا مستحیل شده و اکنون تنها در قالب تولید انبوه و کالایی شدن مناسبات درک میشود و حتی در نزدیکترین دیدگاه دوران تمدن مدرن به مفهوم کارگری یعنی مارکسیسم نیز مغفول میماند و این گمگشتگی رابطه انسان و طبیعت قرنهاست در دوران مدرن؛ طبیعت را چون یک دیگری بیگانه مورد استفاده و تعرض قرار داده است که تنها در مقام یک بیجان غیرعقلانی باید بر وی غلبه کرد. یک روی سکه دیگر را نیز چون نفرینی دنبالهدار به همراه آورده است اگر انسان رابطه خود با طبیعت را در تعریف اولیه کار منکر میشود در ساختار سرمایهداری نوین خود در چرخ دندههای معنازدایی تبدیل به نوعی ماده اولیه بیجان شده است، اما راهکار چیست؟ آیا این چرخه بیجان کردن طبیعت و کارگر در جایی قابل شکستن است؟ در همین باب با گراهام هارمان (استاد فلسفه در سیدنی استرالیا) گفتگویی ترتیب دادیم.
بهتر است از تبارشناسی مفهموم کار شروع کنیم، آیا این مفهوم در طول تاریخ همواره یک معنای ثابت داشته است؟
این معنایی که ما امروز به کار میبریم تقریبا به اواسط قرن هجدهم مربوط است. اما این معنا میتواند دقیقتر هم باشد. یعنی کسی بپرسد که آیا این معنا از کار که امروز موجود است و تبارش به قرن هجدهم میرسد، آیا خود برآمده از ساختارها و مفاهیمی مسبوق به خود است یا نه؟ به نظرم اولین قدم این است که در باب خود مفهوم کار تامل کنیم. این تامل از نظر من؛ قطعا باید تاریخی باشد. برای همین منظور بهتر است تا به یونان بازگردیم و بپرسیم یونانیان که سرمشق تفکر و تمدن غربی هستند و غرب که به یک معنای مشخص ذیل یونان میاندیشد، چه تلقیای از کار داشتند؟
کار در معنای یونانی کلمه به معنای به انجام رسانیدن است. وقتی کسی کاری انجام میدهد در معنای یونانی کلمه یعنی آن کس با انجام دادن کار روی چیزی؛ آن را شکوفا میکند. کاری که یونانیان و قدما انجام میدادند همیشه معطوف به تولید بوده است اما تولید در نظر آنها به معنای انباشت کالا یا ابزار نبوده است. برای آنها تولید کردن چیزی یعنی اینکه آن چیز تا نهایت حد خود شکوفا شود. در این معنا تولید کردن رفتاری مهربانانه و اصیلتر با چیزها داشته است چراکه اگر هدف شما در کار کردن این باشد که آن چیز شکوفا شود آنگاه دیگر در پی تخریب آن امر نمیآیید. مثلا کشاورزی در دوران باستان همیشه با مراقبت از زمین همراه بوده است. قدما معتقد بودند که زمین را باید کمتر از میزانی که تحمل آن را دارد، شخم زد تا زمین بتواند زنده بماند. در پرتو این نوع نگاه به چیزها و طبیعت، صنعت تنها معطوف به رفع نیازهای ضروری است. بشر برای گذران زندگی تا جایی که نیاز او اقتضا میکند از طبیعت استفاده میکند اما در عین حال این استفاده دارای ماهیتی مراقبتی است.
بسیاری از ادیانی که در گذشته آسمان، زمین یا خورشید را مقدس میدانستند گواه همین دیدگاه امر است یعنی اینکه طبیعت برای قدما دارای ارزش ذاتی بوده است. برای همین کارگری که روی زمین کار میکند جایگاه خود را برابر طبیعت را میشناسد. مثلا نزد هومر یا هسیود از زمین به عنوان مادر تمام چیزها نام برده میشود. اشتباه است که گمان کنیم هومر و هسیود چون نظرورزی پیچیده امرزوی را بلد نبودند پس لاجرم در دام تصویرسازیهای خیالی افتادهاند. خیر. اینکه آنها زمین را مادر تمام چیزها میدانستند حاکی از بصیرتی برای ما است: اینکه زمین همچون مادر پاس داشتنی است و تخریب طبیعت در مقام نوعی جنگ با الوهیت دانسته میشد.
این تصویر در دروان جدید اساسا متحول شد. ظاهرا هم با انسانگرایی رومی و بعد فلسفه دکارتی چنین تحولی روی داد؟
در دوران مدرن اتفاق مهمی رخ میدهد که برای فهم وضعیت کارگر امروز خیلی ضروری است. دوران مدرن از اساس آغاز انسانی شدن همه چیز است. تمامی شئون زندگی آدمی در دوران مدرن اساسا انسانی میشود. انسان مدرن خود را موجودی میداند که در مقر ثابت عالم است. موجودی که توانی بیانتها برای شناختن دارد. اما انسان در دوران مدرن طبیعت را در مقام موجودی که غیر از اوست، درمییابد. اولین تفاوت نگاه قدما و نگاه مدرنها به طبیعت همین است: آنها طبیعت را محترم و مادر همه چیزها میدانستند اما برای مدرنها زمین و طبیعت یک غیر است. طبیعت یک موجود بیجان غیر عقلانی است که باید در برابر انسان از میان رود. انسان مدرن تصور میکند که این طبیعت در مقام نیرویی علیه او آزادیاش را محدود کرده است لذا برای تحقق آزادی خودش باید بر آن چیره شود. پس طبیعت نه تنها باید شناخته شود بلکه باید بر آن غلبه کرد تا انسان رقیب خود برای تسلط بر تمام رموز هستی را از میان بردارد. در نتیجه کار کردن برای تفکر مدرن و انسان مدرن یعنی استفاده در نهایت خود. اگر کسی میگوید میخواهد چیزی تولید کند این تولید یعنی از یک ماده خامی، امری جدید ساختن. در این معنا کار کردن در نهایت باید ماده خام را تا جایی که میتواند دگرگون کند. یعنی از نظر شکلی و هم از نظر میزان استفاده. پس وقتی چنین مفهومی از کار مستفاد شود ما با نوعی نباشت کار مواجه میشویم. انباشت کار مستلزم آن است که تعداد زیادی برای تولید به کار گرفته شوند و این چیزی نیست جز تولید یک طبقه فقیر، ناخودآگاه و به شدت از خود بیگانه شده به نام کارگر.
امروز بسیاری از جنبشهای حفظ محیط زیست هم چنین چیزی میگویند. دولتهای لیبرال هم تقریبا خود را مدافع این قبیل جریانات میدانند. با این حال میدانیم که این دولت برخاسته از روح تفکر مدرن است و لاجرم حانل و مدافع ارزشهای آن.
به نظرم چیزی به عنوان حمایت از محیط زیست امروز دروغینترین شعار است. محیط زیست چطور میتواند مورد حمایت قرار گیرد اگر که اول از همه به رسمیت شناخته نشود. شما برای اینکه به من احترام بگذارید باید قبل از هر چیز من را بپذیرید. یعنی من را نه برده و موالی خود، نه چیزی از آنِ خودتان بلکه در مقام یک فرد انسانی مستقل که ممکن است گاهی با شما مخالفت هم کند، بپذیرید. امروز دولتهای غربی برای مردن چند گوزن در فلان نقطه از اروپا یا آتشسوزی جنگلهای استرالیا و سوختن کوالاها اشک تمساح میریزند اما این آتشسوزیها آتشی است که از گور همین دولتها بلند میشود. پس این دروغینترین شعاری است که میتوان داد. اشکال کسی چون مارکس هم در این است. مارکس فکر میکرد بدون بازتعریف نسبت انسان به هستی میتواند کارگران را نجات دهد. مارکس اساسا چندان هم انقلابی نیست. او فقط میخواهد یک انسانگرایی تازه بیاورد. انسانگراییای که در آن کارگران هم احتمالا سهمی دارند و زیر بار فشار گرده خم نمیکنند اما این راه چاره نیست. امروز خطر بزرگتری در کمین است که با هیچ نسخهای از مارکسیسم قابل درمان نیست.
مارکسیسم از نوعی روند آگاهی دفاع میکند که قهرا در تاریخ محقق خواهد شد. اگر چنین باشد پس تکلیف این خطری بزرگتری که میگویید چه میشود؟ این خطر در چه موضعی از تاریخ منتظر ماست؟
این خطر را باید باز تاریخی توضیح داد. اگر انسان مدرن خود را سوژهای میداند که میتواند تمام عالم را بشناسد در دوران فعلی که نسخه حادتری از مدرنیسم در قالب سرمایهداری نوین را شاهد هستیم، بدل به یک چرخ یا ماده اولیه شده است. انسان امروز سوبژکتیویته خود را از دست داده است. یعنی حتی آن انسانیتی که برای خودش تعریف کرده بود امروز نه تنها از بین رفته بلکه بدل به عنصری خودتخریبگر شده است. در چنین وضعیتی کارگر اساسا انسان نیست. هیچ شانی از شئون انسانیت بر کارگر مترتب نیست. کارگری که از دل انسانگرایی مدرن برآمده امروز چیزی شبیه یک ماده اولیه است و طبعیت به یک انبار بزرگ تبدیل شده است. انباری که هیچ کارکردی جز اینکه کار صنعت را راه بیاندازد، ندارد. کارگر عامل پیش برنده اقتصاد نیست بلکه یک چیزی است مثل ذغال سنگ که در کوره میریزند. در واقع اگر روزی کارگر بودن صرفا مترادف کار سخت و مزد کم بود امروز دیگر کارگر بودن یعنی تعطیل کردن سوبژکتیویته. شما در مقام کارگر کارخانه فلان برند خودروسازی بدل به چیزی چون پیچ و مهره شدهاید. همچنین که پیچ و مهرهها تفریحی نمیکنند، سینما نمیروند، کتاب نمیخوانند، شمای کارگر هم نمیتوانید. اگر روزی از استطاعت بدنی بیفتید، باید کنار روید. کارگر امروز پس از بازنشستگی به انبار ضایعات میرود تا بمیرد. اشتباه مارکس این بود که فکر میکرد کارگر تنها با محصول خود یگانه میشود بلکه فراتر از اینها، او امروز با مواد خام یکی شده است.
راهکاری که با توجه به گفتههای شما به نظر متبادر میشود این است که احتمالا باید امری عظیم به اندازه بزرگی خود این وضعیت باشد. یعنی احتمالا باید در پی عصری تماما تازه باشیم.
به نظرم الان مهمترین مساله برگرداندن انسانیت به عرصه کار است. این البته انقلابی فکری است که به این زودیها میسر نخواهد شد. یعنی بشر فعلا توانایی رسیدن به این دگرگونی فلسفی را ندارد. اما دستکم باید یک افق و آرمان برای ما باقی بماند. باید بیشتر از قبل از مدرنیته انتقاد کرد و محدودیتهای آن را شناخت. وضعیت کارگران یک نمونه جدی از خطری است که ممکن است انسانگرایی به همراه داشته باشد: ناانسانی شدن انسان. امروز فلسفه مهمتر از هر چیز باید از وضعیتی تازه سخن بگوید. اما نمیتوان در این وضعیت تازه از آن طرف بام افتاد و دست به ماشینی شدن تمام شغلها زد. اینکه رباتها سر کار بیایند البته ممکن است در جایی و برخی مشاغل مفید هم باشد اما نباید در این مساله هم افراط کرد. ممکن است در خود این رباتیزه شدن محیطهای کار دست پنهان همان عوامل در کار باشد. کار برای زندگی انسان امری عرضی نیست که بتوان آن را با گسترش رباتها حذف کرد. امروز به نظر من یک نکته مهم برای توجه وجود دارد: اگر بشر برای یک افق جدید فکری که در آن نسبتش با جهان و هستی از نو سامان داده میشود، آمادگی ندارد دستکم میتواند به سمت نوعی اخلاق محیط کار برود.
آیا راهکار نهایی پیوستن به یک انقلاب سیاسی تمام عیار است؟ اساسا چنین امکانی را متصور هستید؟
انقلاب سیاسی اگر از پی یک انقلاب فکری نیاید، همان ساختارهای قبلی را بازتولید میکند. مثلا شما اگر برای آزادی ایدهای نداشته باشید، رهایی از استبداد اصلا ممکن نخواهد بود ولو شما هر روز یک رئیسجمهور را عزل و دیگری را بر کار بگمارید. انقلاب مستلزم تغییری شگرف در روح جمعی است. مضاف بر این نیروهایی که انقلاب سیاسی را پیش میبرند اتفاقا گاهی بر سر تقسیم منافع وارد نزاعی میشوند که درنهایت جامعه و مردم را معطل خود میکند. من معتقدم وضع بشر چنان بیمارگونه است که راهی جز انتظار برای یک دگرگونی اساسی ندارد اما این انتظار به معنای انفعال نیست.