استاد فلسفه در دانشگاه فولاند تاکید کرد:
طبقه حاکم نابودی سندیکاها و جنبشهای اجتماعی را هدف گرفته/ اروپا به دنبال احیای هویت سفید با کاهش ثروت طبقه کارگر است/ کسانی که مسئول حاشیهای شدن طبقۀ کارگرند عمدتاً سفید هستند
آلن گلدمن اعتقاد دارد: مفهمو هویت سفید موجب مبهم شدن دلایل واقعی ناپایداری زندگی طبقۀ کارگر شده و پرداختن به آنها را دشوارتر میسازد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، امروز، سیاست نه تنها ما را از هویتهای محدودمان فراتر نمیبرد، بلکه توسط آن محدود میشویم. سیاست؛ آنچه هستیم، آنچه باید ارزشمند بدانیم یا بدان باور داشته باشیم را تعریف میکند. بسیاری تصور میکنند مسلمان یا اروپایی بودن به معنای پذیرش مجموعۀ خاصی از آرمانهاست. حکایت هویت سفید معاصر بخشی از داستان طولانیتر محدود شدن سیاست با این مسائل است. این هویت حالا نه تنها در سطح سیاستهای ملی و سیاسی بلکه در میان طبقه کارگر هم منتج به ظهور برخی نتایج فاجعهبار شده است.
آلن گلدمن (استاد فلسفه در دانشگاه فولاند چین) میگوید: مفهوم هویت سفید موجب مبهم شدن دلایل واقعی ناپایداری زندگی طبقۀ کارگر شده و پرداختن به آنها را دشوارتر میسازد.
به اعتقاد شما حل مسئله جامعه کارگری در جهان بدون درنظر گرفتن گرفتاریهای ناشی از نژادپرستی ممکن است؟
امروزه، ما نژاد را با رنگ پوست یا خاستگاه جغرافیایی تعریف میکنیم. در سدۀ نوزدهم، نژاد با طبقه و نیز رنگ پوست تعریف میشد. فهم این مسئله اکنون دشوار است، اما متفکران سدۀ نوزدهم طبقۀ کارگر را گروه نژادی متفاوتی میدانستند، تا حد زیادی به همان شیوهای که بسیاری امروزه سیاهان را گروه نژادی متفاوتی با سفیدپوستان میدانند. «هویت سفید» تا حد زیادی در بافت طبقۀ کارگر به بحث گذاشته میشود. اما، از دید تاریخی، طبقۀ کارگر «وحشی» و مانند همۀ نژادهای غیرسفید، پست دانسته شده است. سفید بودن به معنای معاصر آن، در آغاز سدۀ بیستم آغاز به ظهور کرده و با دو تحول یعنی، ظهور دموکراسی و امپریالیسم جدید رونق پیدا کرد. با دموکراتیکتر شدن کشورهای غربی، همزمان با گسترش نهایی حق رأی به همۀ جمعیت بزرگسال، نگاه نژادی به طبقۀ کارگر نیز، که بر آگاهی نخبگان سدۀ نوزدهم غلبه داشت، به آرامی از دیدگاههای عامه رخت بربست. گسترده شدن حق رأی با گسترش حکمرانی امپریالیستی اروپاییها در آفریقا و اقیانوس آرام همزمان شد. در همزمانی دموکراسی و امپریالیسم، هواخواهی از امپریالیسم، دموکراتیزه شد. تفکر نژادی از یک ایدئولوژی نخبگانی به بخشی از فرهنگ عامهپسند میهنپرستانه بدل شد. برتری نژادی مردم بریتانیا در روزنامههای کثیرالانتشار، رمانهای ارزانقیمت و سرگرمیهای عامهپسند به نمایش گذاشته میشد.
در نتیجه، زبان نژاد با انحصار بیشتری تمرکز خود را بر رنگ پوست گذاشت. «خط رنگ» به مهمترین روش فهم و تقسیم جهان بدل شد. در جایی که برتریهای نژادی چپ و راست، جهان را از دریچۀ هویت نژادی مینگریستند، رادیکالهایی که نابرابری و ستم را به چالش میکشیدند، این کار را به هواخواهی از حقوق جهانی انجام میدادند. آنها تأکید داشتند که مجموعهای از ارزشها و نهادها وجود دارند که همۀ انسانها میتوانند در ذیل آنها به بهترین نحوی شکوفا شوند. همین جهانینگری بود که جنبشهای بزرگ رهاییبخشی را، از مبارزات ضداستعماری گرفته تا کارزارهای حق رأی زنان، تغذیه میکرد. همۀ اینها مبارزاتی بر ضد سیاست تعریف آدمها بر اساس هویتشان بود.
اما امپریالیسم و تفکر نژادی مسائل دشواری را مطرح کرد. بسیاری میپرسیدند که اگر اروپا مسئول بردگی بیش از نیمی از جهانیان بوده است، آرمانهای سیاسی و اخلاقی آن چه ارزشی دارد؟ آرمانهایی که در بهترین حالت نتوانسته جلوی آن بردگی را بگیرد و در بدترین حالت، مبنای فکری آن را فراهم آورده است.
در گذر زمان، مخالفت با حکمرانی اروپا با مخالفت با اندیشههای اروپایی نیز همراه شد. جهانینگری هممعنا با اروپامداری و حتی نژادپرستی دانسته شد، چرا که به دنبال تحمیل اندیشههای اروپایی-آمریکایی عقلانیت و عینیت بر آدمهای دیگر بود. بسیاری استدلال میکردند که آرمانهایی که از عصر روشنگری نشأت میگیرند از فرهنگ و تاریخ خاصی پدید آمدهاند. غیراروپاییها باید اندیشهها و ارزشهایی را بسط دهند که در فرهنگها و نیازهای خودشان ریشه دارند. نتیجه، نخست، شکوفایی مجموعهای از جنبشهای تجزیهطلبانۀ سدۀ بیستمی و سپس، ظهور سیاست هویت رادیکال در دهههای پس از جنگ جهانی دوم بود. در آستانۀ ظهور نازیسم و هولوکاست، و در میانۀ مبارزات برای استقلال در سراسر آفریقا، آسیا و کارائیب، رابطۀ میان چپ، راست و سیاست هویت تغییر پذیرفت. نژادپرستی از میان نرفت. اما جایی که اندیشههای برتری نژادی در جهان پیشاجنگ در حلقههای نخبگان غربی یک هنجار بود، اینک برابری نژادی به اعتلای اخلاقی دست مییافت. در همین اثنا، تکذیب رادیکال جهانینگری و هواخواهی از ادعاهای خاصنگری، اشکال سیاسی جدیدی به خود گرفت. مبارزه برای حقوق سیاهان در ایالات متحده موجب رشد اندیشههای تازهای دربارۀ هویت و خودسازماندهی شد. بسیاری از فعالان سیاه در دهۀ 1960، که از یکسو میان یک جامعۀ بهشدت نژادپرست و از سوی دیگر، چپهای بیتفاوت گرفتار شده بودند، از سازمانهای حقوق مدنی بریدند و گروههای جداگانهای را تشکیل دادند که موجب ظهور جنبشهای سیاهپوست دیگری شد.
بسیاری استدلال میکردند که سیاهپوستان آمریکایی بایستی جداگانه و نه تنها به عنوان یک راهبرد سیاسی بلکه به عنوان یک ضرورت فرهنگی، سازماندهی شوند. رادیکالیسم سیا، الگوی بسیاری گروههای دیگر شد، از زنان گرفته تا بومیان آمریکا، از مسلمانان تا بقیه گروهها. این گروهها تغییر اجتماعی را از دریچۀ فرهنگها، اهداف، و آرمانهای خودشان مینگریستند.
اصطلاح «سیاست هویت» میگوید بخش اعظم سیاست رادیکال از سوی کسانی شکل میگیرد که تجربههای خود را در کانون مبارزات خود قرار میدهند. با این حال، آنها تأکید داشتند که چنین مبارزاتی ضرورتاً با کارزارهای گستردهتری برای تغییر همبستگی دارند. سیاست هویت آن زمان، ابزارهایی را برای به چالش کشیدن ستم به عنوان بخش مشخصی از یک پروژۀ گستردهتر دگرگونی اجتماعی فراهم آورد. طی نیمسدۀ گذشته، این پروژۀ اجتماعی گستردهتر از هم پاشیده است. سندیکاها، چپ قدیم و جنبشهای اجتماعی جدید همه از میان رفتهاند. بهرسمیت شناختن هویت نه وسیلهای برای رسیدن به هدف، که خود به یک هدف تبدیل شده است.
تمایز مهم تاریخی دیگری، میان سیاست هویت دروننگر «پیوندزننده» و سیاست همبستگی بروننگر «پلزننده» وجود داشته است. اولی با تأکید بر عضویت مشترک در یک هویت خاص، خواه جنسیت، خواه نژاد آدمها را بسیج میکند. سیاست همبستگی نیز بر رفتار جمعی تأکید دارد، اما همبستگی را نه ناشی از هویتهای خاص بلکه مجموعۀ مشترکی از ارزشها و باورها و مبارزه برای کسب مقبولیت برای آن ارزشها و باورها میداند. این تمایز همواره روشن نبوده است. عناصری از هر دو سیاست در بسیاری از اشکال سیاست جمعی همزیستی داشتهاند. اما در جایی که سیاست هویتی دچار دودستگی میشود، سیاست همبستگی موجب ایجاد اهداف مشترکی در میان افتراقهای نژادی، جنسیتی، مذهبی و ملی میشود. با این همه، سیاست همبستگی است که طی سه دهۀ گذشته با افول جنبشهای رادیکال، دچار افت شده است. بسیاری امروزه چنین میاندیشند که تنها شکل سیاست جمعی که امکانپذیر مینماید، آن سیاستی از که در هویت ریشه داشته باشد. رفته رفته، همبستگی نه برحسب سیاسیت بلکه برحسب قومیت یا فرهنگ تعریف میشود. پرسشی که آدمها از خود میپرسند دیگر این نیست که من چه نوع جامعهای میخواهم؟ بلکه این است که ما که هستیم؟ این دو پرسش بی تردید با هم مرتبط هستند، و هر نوع حس هویت اجتماعی باید به هر دو پرسش پاسخ دهد. اما با تنگتر شدن حوزۀ سیاسی، و تضعیف سازوکارهای تغییر سیاسی، پاسخ به پرسش اول، بیش از آنکه دربارۀ ارزشها و نهادها باشد، دربارۀ نوع آدمها و تصوری است که از خودشان دارند. و پاسخ به پرسش دوم، بیش از آنکه با آرمانهای مترقی برای جامعۀ مطلوب آینده تعریف شود، با تاریخ و میراثی تعریف میشود که فرضاً به آن تعلق داریم.
همان روندهایی که جنبشهای دهۀ 1960 را به سیاست هویت معاصر تبدیل کردند، موجبات احیای هویت سفید را نیز فراهم آوردند. چقدر با این امر موافقید؟
دقیقا چنین است ثروت رو به کاهش طبقۀ کارگر، نقش کانونی را در این مسئله ایفا میکرد. در سراسر اروپا، تغییرات اقتصادی و اجتماعی موجب ناامنی شده است. تغییرات سیاسی، بسیاری را با این احساس تنها گذاشته است که صدایی در سیاست ندارند و زندگیشان ناپایدارتر شده است. در حالی که روزگاری نهادهایی وجود داشتند که موجب تغذیۀ همبستگی، منزلت و در واقع هویت میشدند، آنچه امروز باقی مانده، خشم و اضطراب است. حاشیهای شدن طبقۀ کارگر، در بن، محصول تغییرات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است. اما بسیاری به این احساس رسیدهاند که آن را یک خسارت فرهنگی در نظر بگیرند. هنگامی که طبقۀ کارگر در کانون سیاست بریتانیا قرار داشت، فهم ربط مسکن یا دستمزد به سیاستهای اقتصادی و اجتماعی کار آسانی بود. امروزه، تنها زمانی که سیاست طبقاتی مورد بحث قرار میگیرد برای تأکید بر نه ریشههای مادی مسائل اجتماعی بلکه شکاف میان هنجارهای نخبگان و طبقۀ کارگر است. با تبدیل فرهنگ به دریچهای که مسائل اجتماعی از طریق آن ملاحظه میشود، بسیاری از آدمهای طبقۀ کارگر رو به اصطلاح هویت میآورند تا نارضایتی خود را بروز دهند. و با جای سپردن زبان سیاست و طبقه به فرهنگ و هویت، طبقه نه به عنوان یک صفت سیاسی یا اقتصادی، بلکه به عنوان یک صفت فرهنگی و حتی نژادی درنظر گرفته میشود.
برخی تحلیلگران استدلال میکنند که جدی نگرفتن میل سفیدپوستان به ابراز هویت خود، فرصت را برای راست افراطی فراهم میآورد.
عکس آن صادق است. با طرح ادعاهایی مبنی بر اینکه جمعیت سفیدپوستان حق کاهش دادن ورود غیرسفیدان به کشور را دارند یا اینکه تبدیل سفیدپوستان به یک اقلیت در شهری چون لندن یک مشکل اجتماعی به شمار میرود، تحلیلگران جریان اصلی، ادعاهای راست افراطی را بازتاب میدهند. بهنجارسازی هویت سفید، به نژادپرستی اجازه میدهد تا با برچسب دیگری بروز پیدا کند. حقیقت دارد که سیاستمداران مدتهاست مشکلات طبقۀ کارگر را نادیده گرفتهاند. با این حال، مشکلات طبقۀ کارگر را نمیتوان بر حسب سفید بودن فهم کرد. هیچ مجموعۀ یگانهای از علایق سفید وجود ندارد. کسانی که مسئول حاشیهای شدن طبقۀ کارگرند، عمدتاً سفید هستند. مسائلی که کارگران سفیدپوست با آنها مواجهند به مسائلی که کارگران غیرسفید با آنها مواجهند، شباهت دارند. مفهوم هویت سفید موجب مبهم شدن دلایل واقعی ناپایداری زندگی طبقۀ کارگر شده و پرداختن به آنها را دشوارتر میسازد. مسئله این است که تا به مشکلات رویاروی طبقۀ کارگر برحسب هویت پرداخته شود، سیاست هویت، چه رادیکال و چه ارتجاعی، آدمها را تشویق میکند که شکایتهای خود را در قالبهایی قرار دهند که حلشان را دشوارتر میکند. اگر براستی میخواهیم زندگی طبقۀ کارگر را بهبود بخشیم، باید با اندیشههای هویت سفید مقابله کنیم، نه اینکه آنها را ترویج دهیم.