خزان تا خزان زندگی محمدحسین بهجت تبریزی
محمد حسین بهجت تبریزی با رشته پزشکی وارد دانشگاه تهران شد، ولی هیچوقت نمیدانست روزی نوشداروی سهراب دیر میرسد. او خیلی زود فهمید که نه تیغ میفهد نه تیمار، انگار کسی آرام به او عروض و قافیه و غزل را میگفت. ولی به او نمیگفت این شعر درد هست ولی دوا؟ نه.
به گزارش خبرنگار ایلنا، محمد حسین بهجت در یازدهمین روز از زمستان ۱۲۸۵ پا به زندگی پاییزیاش گذاشت. محمدحسین فرزند اسماعیل موسوی، شاید کودکیاش را مثل هم سن و سالهایش در تبریز گذراند ولی بعد از گرفتن مدرک سیکل به تهران آمد و وارد دارالفنون شد.
شاید آن روزها محمدحسین هیچ وقت نمیدانست روزی نوشداروی سهراب دیر میرسد، شاید نمیدانست جوانی را پای نازنینی میدهد. شاید حتی به آمدنی فکر نمیکرد که جانش را به قربانگاه او بفرستد.
محمدحسین با رشته پزشکی وارد دانشگاه تهران شد ولی خیلی زود فهمید که نه تیغ میفهد نه تیمار، انگار کسی آرام به او عروض و قافیه و غزل را میگفت. ولی به او نمیگفت همین شعر درد هست ولی دوا؟ نه
محمدحسین در همان دوره دانشگاه با ملکالشعرای بهار چای مینوشید، با عارف مشاعره میکرد، با نیما درد و دل و شاید با سایه سیگار میکشید. محمدحسین حالا شهریار شده بود.
شهریار حالا عاشق شده بود: در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم/ عاشق نمیشوی که به ببینی چه میکشم...
شهریار عاشق ثریا دختر عبدالله امیرطهماسب شده بود و فکر میکرد که خزان زندگیاش به بهار وصل شده ولی نمیدانست که فصل بعد از پاییز زمستان است و زندگی او یک فصل بیشتر ندارد و آن هم پاییز است، حتی اگر چند سال با ثریا نامزد باشد. چون در نهایت ثریا با چراغعلی سالار حشمت معروف به امیر اکرم ازدواج میکند.
شهریار همچنان غم دنیا را با شعر گفتن تسکین میداد:
ز تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران/ رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی/ تو بمان و دگران وای به حال دگران
او درس پزشکی را بعد از ازدواج ثریا رها کرده و از تهران کوچ میکند. شهریار بعد از چند سال به تهران برمیگردد و روز ۱۳ به پارکی میرود تا با تنهایی و خاطرات ثریا قدم بزند که ناگهان ثریا را همراه همسرش میبیند و شعر معروف ۱۳ را همانجا میسراید:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/ تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز/ من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام/ جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی/ هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت/ پدر عشق بسوزد که در آورد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر/ عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود/ که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر/ من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس/ خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر/ شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
سالها گذشت و بعد از انقلاب شهریار همچنان شعر میگفت، اما به عقیده برخی افراد، کمی از شاعر بودن فاصله گرفته بود. او برای نظام غزل میسرود. حالا از شیر بودن فاصله گرفته بود. اما معروفترین شعر او در این سالها پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند بود که در حضور رهبر انقلاب سروده شد:
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند/ بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
....
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید/ ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
شهریار در آخرین روزهای عمرش دیگر شهریار نبود ؛ شاید مدام ثریا را در خیال میدید و زیر لب میگفت: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
و شیشه عمر او در نزدیکترین روزها به پاییز شکست... .