خاطره «بهمن فرسی» از غلامحسین ساعدی و دیگران/ ساعدی زیر بال آلاحمد از همهجا بیشتر چاق شد
بهمن فرسی میگوید: «یک روز یکی از کارکنان مسافرخانه آمد و گفت که یک آقایی آمده اصرار دارد که من را ببیند. حاجی گفت بگیم بیاد ببینیم کیه. چند دقیقه بعد یک جوان مربعِ مستطیل آمد به اتاق ما. گفت که او غولامسِن ساعیدی (غلامحسین ساعدی) است؛ اسم مستعارش هم گوهرمراد است.»
به گزارش خبرنگار ایلنا، ماهنامه هویت که در حوزه علوم انسانی، ادبیات و هنر در تبریز منتشر میشود در جدیدترین شماره خود پروندهای درباره بهمن فرسی (نویسنده، نمیاشنامهنویس و بازیگر مطرح ایرانی) منتشر کرده است که برای آن یادداشتی هم از این هنرمند ساکن لندن گرفته است.
در این پرونده گفتگوهایی هم با علی نصیریان، جعفر والی، اکبر زنجانپور، محمدرضا خاکی و اسماعیل شنگله درباره بهمن فرسی و فعالیتهای تئاتری او آمده همچنین مروری بر آثار و فعالیتهای فرسی انجام گرفته و یادداشتهایی نیز درباره او منتشر شده است. جواد عاطفه، پری اشتری و حسین اصلعبدالهی در این پرونده یادداشت و گزارشهایی را نوشتهاند.
یادداشتی که بهمن فرسی درباره تبریز و آشنایی و دیدارش با غلامحسین ساعدی نوشته سرشار از طنز و ادبیات خاص اوست؛ بخشی از این یادداشت را که با عنوان «تشری به یک خاطره» منتشر شده، میخوانید:
«تبریز، زادگاه من. خطهایی که من زبان نوشته و چاپیاش را "اگر به خط نسخ باشد" میدانم و میتوانم بخوانم. سندش هم ترجمهیی که از سلام به حیدر بابای شهریار کردهام. و سربلند است در میان یازده ترجمه که دیگران کردهاند، تعارف نداریم با کسی.
دیگر؟ من یک بچه محل داشتم به اسم قاسم حاجی طرخانی. در اواخر نوجوانی و مقدمات جوانی. حاجی صداش می کردم. در دبیرستان پیرنیا هم گمان میکنم همشاگردی بودیم. نه مطمئنم که نبودیم. چون نمیشد من به علی نصیریان در تیارت جشن آخر سال مدرسه رل داده باشم و به او نداده باشم. او هم ویر بازی کردن داشت. بعد نمیدانم چه شد که مدرسه را ول کردیم. با هم نکردیم این کار را. من برای خودم کرده بودم. او هم برای خودش. و نمیدانم کی و چه طور شد که او پیش پیراهن دوز محله کارگر شد. روزی هر چند تا پیراهن که میدوخت دستمزد طی شدهاش را میگرفت. من هم شده بودم نویسندۀ مجلۀ فردوسی. اولین پولی هم که بابت نوشتههایم گرفتم هشتصد و خردهیی تومن بود. که به قول بیسوادها کلی ما را احیاء کرد. اما خیلی وقتها هم میدیدم که نشستهام ور دل حاجی، توی دکان پیران دوزی عباس آقا. و هیچ کار بخصوصی نمیکنیم. دنیا را هم نمیخواهیم فتح کنیم. اما تاریخ با سرعت خودش ورق میخورد. حاجی شد کارمند چاپخانه. من شدم کارمند بیمه. یک وقتی هم او مأمور شد که برود تبریز برای یک کار اداری. مرا هم مهمان کرد که همراهش بروم. چون زادۀ تبریز بودم. اما تبریز را ندیده بودم. نمیدانم حاجی چه تحقیقاتی باید صورت میداد، و داد یا نداد. کارش اما با آقای عبدالعلی کارنگ، مدیر فرانکلین تبریز بود. آهان، پیش از این سفر من نمایشنامۀ گلدان خودم را نوشته بودم. رل پسر را هم توی نمایشنامه داده بودم به حاجی. وگلدان جنجال بپا کرده بود. بعدا هم معلوم شد که سروصدا تا تبریز هم رفته است. یک روز هم در خانۀ کارنگ من و حاجی به ناهار مهمان بودیم. در آن خانه غیر از خود کارنگ کسی را ندیدیم. من در آن خانه معنی نامحرم را درک کردم. لای در اتاق باز میشد، یک دست، با سینی غذا میآمد تو. کارنگ سینی را میگرفت. دست غیب میشد. مرد نیکنفسی بود کارنگ. با رعایتها و سلیقههای کلاسیک خودش. من مختصری دربارۀ حیدربابا با او حرف زدم. اما هیچ یادم نیست چه گفتم و چه گفت. بعد از کارنگ فقط با دوست یکزمانیِ لندنیام دکتر تورخان گنجهای دربارۀ حیدربابا حرف زدهام. حیدربابا را اصلا قبول نداشت. اصلا با این منظومه قهر بود. خیال میکنم من کمی واسطه شدم تا قهرش را کنار بگذارد. ترجمۀ مرا هم تأیید میکرد. چه پایان ناگواری داشتند تورخان و همسرش. و چه ناسپاس و حق ناشناس بدرقه شد آن خزانۀ دانش و فرهنگ.
من اولین بار بود که تبریز را میدیدم. تا امروز هم تنها بار است که آن شهر را دیدهام. به من گفتهاند که در آنجا به دنیا آمدهام و همین. عکسهای سیاه و سفید و تاری با یک دوربین تکان خورده، از یک خانۀ قدیمی در حافظهام هست. اما در تبریز که بودم، جسم و جان واقعی آن عکسها را پیدا نکردم. حتی حوسین دای اوغلی پسردایی پدرم را که وقتی میآمد تهران حتما در دو اتاق کرایهای ما میماند، و کاریکاتوریست به سبک روزنامۀ ملانصرالدین بود، یا پسرش فیروز را در بازار «شیشهگرخانۀ» تبریز ندیدم.
من و حاجی در تبریز، در مسافرخانۀ متروپل بودیم. گمان نکنم آن وقتها تبریز هتل داشت. اتاق ما در طبیق اول، بزرگ و دلباز و چسبیده به یک ایوان دراز بود، و برِ خیابان. شاید هم ایوان را اشتباه میکنم. شاید اسم مسافرخانه را هم اشتباه میکنم. شاید هم اسم مسافرخانه و هم ایوان دراز مال یک جایی بوده در خرمشهر. یک روز یکی از کارکنان مسافرخانه آمد و به حاجی گفت که یک آقایی آمده اصرار دارد که میخواهد دوست شما، ایشون، یعنی من را ببیند. حاجی گفت بگیم بیاد ببینیم کیه. چند دقیقه بعد یک جوان مربعِ مستطیل آمد به اتاق ما. گفت که او غولامسِن ساعیدی است. اسم مستعارش هم گوهرمراد است. زیر گوهرمراد برای مجلههای تهران چیز میفرستد که گاهاً چاپ هم شده است. و خیلی از دیدار ما خوشوقت است. مخصوصا آقای فرسی که استاد همۀ ما هستند. من هیچ باد نکردم و بادی به غبغب نیانداختم. چون چرت میگفت. او داستان و نمایشنامه مینویسد. تا امروز هم یک مجموعۀ داستان چاپ شده دارد با عنوان شبنشینی باشکوه. با دو تا نمایشنامه به نام های کاربافکها در سنگر و کلاته گل. در مورد نقش افکت در نمایشنامۀ گلدان هم سؤال داشت. که در بیش از چند کلمه، یعنی تا جایی که حس میکردم گیرندهاش موضوع را میگیرد به طریقۀ چهچهه برایش تلاوت کردم. تا امروز و معمولا از افکت برای تقویت سخن در تآتر استفاده کردهاند. توی صحنه کسی گفته است که الان توفان میشود، آنوقت از پشت صحنه صدای آسمان قرمبه پخش کردهاند. اما من خیال میکنم افکت خودش زبان دارد و میتواند بیانگر باشد. طرف! خوشحال و ذوق زده به نظر میآمد. گفت درسش به زودی تمام میشود. و بلافاصله باید برود سربازی. ترتیباتی هم داده که دوران خدمت سربازیاش بیفتد به تهران. یک قصه هم از بچههای علیموسیو مشروطهخواه معروف دارد. و سیر تا پیاز آن را برایم تعریف کرد. گفتم اگر با دقت و بیشتابزدگی نوشته شود، میتواند چیزی به داغی مونسررا از کار درآید.
قصههای ساعدی پر از مالیخولیا و پریشانی روح و روان، و عجولانه بود. و من باهاش دعوا میکردم که خیلی چیزها را این عجله حیف میکند و از دست میروند.
و پنج شش ماه بعد غولامسن در تهران آفتابی شد. ترتیبات کارساز و مؤثر داده بود که خدمتاش در تهران و در بیمارستان روانی لقمان ادهم باشد. تیارت بچههای علیموسیو را هم نوشته بود. اسمش را هم گذاشته بود «بامها و زیربامها». بیخود و بیجهت کلی هم افکت تنگ کارش زده بود. گمان نمیکنم اجرا شده باشد. و تقدیم کرده بود نمایشنامه را به بهمن فرسی و فرج صبا، دوست و همشهریاش که در مجلۀ روشنفکر کار میکرد و جوان جدی معقولی بود. برادرش اکبر یک آپارتمان اجاره کرد در شهناز پنج جاده قدیم شمران. هر پنجشنبه که خلاص میشد، یکراست می آمد سراغ من در بیمۀ ملی. به زور مرا میبرد به آپارتمان شهناز پنج. و بعد از ناهار قصهای را که در حین خدمت، پشت میز لقمان ادهم نوشته بود برایم میخواند. قصههایش پر از مالیخولیا و پریشانی روح و روان، و عجولانه بود. و من باهاش دعوا میکردم که خیلی چیزها را این عجله حیف میکند و از دست میروند.
بعد از من خواست که او را به شاملو و بعد نصیریان و انتظامی و نامدارهای دیگر تهران معرفی کنم. و کردم. و زیر بال حضرت آل احمد از همه جا بیشتر چاق شد. و من دیگر او را ندیدم. یا خیلی کم و گهگاه میدیدم. حضرت خوار و بار فروشی دو نبش دونبش صداش میکرد. خیال میکنم به اندازۀ کافی در تهران فتوحات کرد. دیگر بماند. من پشت سر مرده به همان اندازۀ رو در رویش حرف میزنم، اما بماند.»