دژاووی بیگانگی
نمایش «بیگانه» این روزها به کارگردانی مسعود دلخواه در سالن چهارسوی تئاتر شهر روی صحنه است؛ نمایشی که اقتباسی از رمان تحسین شده آلبر کامو به همین نام بوده و نگاهی نو و متفاوت به این داستان داشته است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «ارشیا زرین» یادداشتی را برای نمایش «بیگانه» نوشته است:
زن سفیدپوش آوازه خوان کیست در پایان نمایشهای «مسعود دلخواه»؟ قبلا او را ندیدهایم؟ پایان چیست و پس از پایان چه خواهد شد؟ پایان دلخواهِ دلخواه چیست!؟ آیا او پایان را یک بار دیده است و خود را دچار «دژاوو» میکند؟
فرم و محتوایی بیگانه را پشت پرده، روبه روی ذهن مخاطب میگذارد. در تاریکی آخر نمایش همه چیز هست. پرسش، نقد، جواب و...
زنی آوازه خوان بالای نگاه تماشاگران در نوری موضعی که به تاریکی (مرگ) میبردمان یا به زایشی نو؟! زن سپیدپوش شاید مفهوم و قید زایش باشد.
یک سکوت و سکون طولانی؛ جایی که تو را به خودت نزدیک میکند و باید فکر کنی. دستبند دست مورسو را بست یا صلیب دست دادستان را؟ اعتقاد انسان را آزاد میکند یا شناخت؟
«نگران نباش»
مورسو برای چیزی که اعتقاد ندارد (رسومات دینی) احترام قایل است اما رییس خانه سالمندان، نه! مورسو به کسی که دوستش داشت وفادار است اما آن زن، نه. مورسو، بود و کامل بود، اما ظرفی برای فهمیدن او نبود.
«چه چیز و جود دارد وقتی کسی آن را نمیشناسد؟»
یک،... یک دو سه چهار، کوبش میخ بر تابوت و شلیکهای مورسو به مرد عرب...
نور زیاد همان تاریکی است. مکانی خوفناک برای تقدس بیگانه! بیگانهای مقدس که کشیش هم برای به آغوش کشیدن او زانو میزند. آغوشی که او را مصلوبِ تعصبها و هیاهوی سیستم خواهد کرد. دنیای تاریک و مجازی که همه چیز در آن یک قرارداد پوسیده است. دنیایی بیعدل که هیچ یک از قراردادهایش مهم نیست حتی روز تولد در آن.
آلبر کامو در برزخ نمایشی دلخواه اسیر تناسخ میشود و صبور آرزوی حکم مرگ خود را دوباره نظاره گر است، بیهیچ پرسشی که جوابش را نداند!
خبرنگاری که اخبار برایش رنگ باخته است و باز غرقینگی در دایرهای وسیع و تاریک که وجود ندارد. زن، صدا، سپیدی... قراردادهایی برای تلنگر، تلنگرهایی برای بهانه و بهانههایی برای نشانه و باز دایره.
چه حرفیست که او نمیتواند بزند؟ چه دادیست که میکِشد؟ الههٔ بلند اندیشه ناکجا آبادیِ سپید چرا میآید و ما را به کجا میبرد؟ جنگ، صلح، ظلم، مهر، جبر و تفکر... خاکستریِ تنیده شده در باران نور با بازیگرانش چه رازی را بیرون میکشد؟
یک تکرار که تفییر یافته... زن آوازه خوان دلخواه زمانی سیاه پوش بود (در نمایش «دژاوو»)، زمانی که با مرگ مقابله میکرد. پایان مهیبِ مرموز دلخواه نقب به کدام پایان است؟ عمر؟ زمان؟ زندگی؟ یا مرگی ققنوس وار؟
آیا پایان ناب است؟ یا پایان را دوباره به یاد میآوریم... پس از تاریکی انسان انتظار چه چیز را باید داشته باشد؟
یک صفحه فکر که باید پاک شود؟
یک نظم که باید نابود شود؟ یک سکوت که باید حس شود؟ یا یک سیستم رفتاری که باید منسوخ... یا یک انقلاب در درون هر دانه مغز که با هیزمی از جنس گوشت و خون باید ققنوس آن بود تا دوباره جوانه زند؟
چرا هر سه زن، هم پرستار جذامی، هم مادر مورسو و هم معشوقهٔ او نامشان ماری (مریم) است؟ آیا این میتواند عمدی و کاملا آگاهانه باشد که دلخواه با این ترفند زیرکانه به داستان لایهای دیگر افزوده است؟ (چون در رمان کامو فقط نام معشوقه مورسو ماری است) و اگر چنین است، آیا آن تابلوی سه زن در پایان نمایش، میتواند اشارهای به «سه مریم انجیل» داشته باشد؟
دلخواه با هیچ تماشاگری کار ندارد. دلخواه پس از این تماشاگری ندارد. او یک سکوت است که گاهی خمیازهای میکشد. نمایش دلخواه را نباید با خط کشهای آموخته شده اندازه گرفت... باید گِرای کابوسهای بیگانه اما آشنای او را تخمین زد و سپس عمق فاجعهای که دوباره یادآوری میکند را بازشناخت.
شاید دلخواه تماشاگریست با چشمانی سیاه و بسته که به لحظهٔ رِوِرانس نمایشش که هنوز اجرا نشده رسیده و ما با تماشای نمایش او شاید شاید شاید غبطه خوردن او را به از دست دادن تماشای نمایشش میبینیم.