اژدها از آنچه که فکر میکنید به شما نزدیکتر است!
به عنوان دانشجوی فلسفه اولین بار به اسم مانی حقیقی در ترجمهای از متن بودریار (فیلسوف پسامدرن فرانسوی) برخوردم، جایی که بودریار برای تفهیم مفهوم "وانمایی" ، داستانی از بورخس را مثال میزند که در آن داستان امپراطوری یک سرزمین بر اساس یک نقشهی کاغذی شکل میگیرد و با پاره شدن آن نیز طومار امپراطوری در هم پیچیده میشود.
اگر چه ترجمه چنین متنی و یا رساندنِ پیام آن از یک فیلسوف دشوارنویس فرانسوی کار سادهای برای هیچ مترجمی از جمله حقیقی نبوده و نیست و اغلب ترجمهها از جمله ترجمه وی نارسا است اما حالا با فیلم "اژدها وارد میشود" این امر برای ما مسجل میشود که فیلمساز بر کاری به مراتب جذابتر و دشوارتر قادر است و آن نشان دادنِ مفهوم وانمایی در تصویر و فیلم است.
دنیای وانمایی نه واقعی که واقعیتر از آن است و از آن چه که میپنداریم به ما نزدیکتر است. فیلمساز خود در فیلم وارد میشود، او به همراه مادرش، هم همه اتفاقات را هم روایت میکنند و هم بازی به همین دلیل حتی فاصله بین خود فیلمساز و روایتش نیز از بین میرود. (نکته جالب این که این جمله از بودریار که اشیاء از آنچه که میپندارید به شما نزدیکترند در آیینه سمت راست خودروهای پراید نوشته شده است و دقیقا همین جمله در فیلم روی آیینه سمت راست خودروی بابک حفیظی که از سال 1343 روایت میکند نیز نوشته شده است)
در واقع فیلم نشان میدهد که ارتباط ما با بیرون بر اساس یافتههای هرکدام از ما میتواند تغییر کند. هیچ واقعیتِ معتبر و متقنی برای استناد وجود ندارد کما اینکه در گنجه نیاکانِ ما ممکن است اتفاقی چیزی پیدا شود که پازلِ واقعیت را طور دیگری تفسیر کند، و چه کسی میتواند دقیقا ثابت کند که داستان طور دیگری نمیتوانسته باشد؟ همه اینها در خدمت خیالی است که مانند نقشه بورخس بر برهوتِ واقعیت فراافکنده میشود، یعنی واقعیت برهوتی است که جز خیال ما نمیتواند مفهومی داشته باشد. به همین دلیل فاکتورهای به ظاهر بیرونیِ فیلم، در خدمتِ خیالِ هنرمند به کار رفتهاند، حتی تفسیر حضور روشنفکرانی چون زیباکلام یا حجاریان در مقام واقعیاشان تنها از نگاهی سطحی و از نهایت بی سلیقگی میتواند ناشی شود چرا که آنها نیز داستانی را روایت میکنند که به آنها دیکته شده است.
اینکه آیا کسی به فلان نام در سازمانِ فلان وجود داشته و یا غیب شده را نه میتوان پذیرفت و نه میتوان رد کرد. به همین دلیل مرز میان حقیقت و ناحقیقت برداشته میشود و چون حقیقت از درون تهی شده است ارزشگذاری برای آن دیگر معنایی ندارد همانطور که خوب یا بد دیگر معنا ندارد.
وجودِ دهشتناکِ یک اژدها ( که البته کاری به زندهها ندارد و خوراکش مردگان است) همیشه جزئی از اساطیر مغرب زمین بوده و وجود واقعی آن اثبات نشده است اما از مقام اسطوره بیرون میآید و واقعیت آن با فلسهای مشکی و چشمان قرمز، محرز میشود. در واقع این نماد اسطورهای در مقابل عقلی عرفی قرار میگیرد که مدعیِ چیرگی بر طبیعت است. اما به واقع و در عمل پی میبرد که هنوز در طبیعت چیزهایی هست که میتواند در خودآیینیِ محض رفتار کند. اما نکته بسیار مهم که از آن برداشتهای سیاسی نیز میتوان کرد این است که شاید راهی برای رسیدن به چنان آداب و رمزهایی وجود داشته باشد و شاید کسی این میان زودتر از بقیه به آن برسد و بتواند خیلی هوشمندانه مانند امثال چارکی و یا رئیساش از آن استفاده کنند چیزی شبیه آیینهای یهودی (کابالا) یا چیزهایی شبیه به این...اما چه بر سر مخاطبان چنین قدرتی میافتد؟ گویی که فرق نمیکند که پای بند و دانا به صدایی ماورایی باشی ( مثل کیوان) و یا درگیرِ زمین و آگاه به طعمِ تغییر آن (مانند بهنام) یا صرفا باهوش و کنجکاو ( مانند بابک) چرا که زندگی بعد از ذرهای آگاهیِ غیرمعمول دیگر معنایی ندارد. این رفتار غیرطبیعی و اسطورهای سبب میشود که من از خویشتنِ خود بیرون بیاید و دیگری شود، جایی که بابک، بهنام و کیوان دیگر خویش را نه تنها در خویش که در هیئت دیگری ( مرد هندی) و محیط یا هرچیزی جز خود یافتند و پس از آن هیچکس دیگر آن فرد گذشته نخواهد بود و به آن نیز بازنخواهد گشت.
پس چیزی شکل میگیرد که تا پیش از این وجود نداشته است، اگر روغن کوسه، سوی چشم را زیاد میکند و اگر کشیدنِ سیگار پنهان شده زیر النگوری مادر حلیمه سبب شود که درک، وارد وادی دیگر شود، اگر یک شتر میتواند مخفیگاه یک زنِ باردار را نشان دهد، اگر یکی از قهرمانها بعد از رفتن به قعر زمین به زبانی حرف میزند که تا پیش از این آن را نمیدانسته است، پس بیشک اژدهایی نیز میتواند زیر گورستانی باشد یا شاید دنیایی زیر دنیای زندگان.
یعنی نه اینکه در دنیای خود مفاهیمی سوررئال وارد کرده باشیم، بل این ما هستیم که وارد دنیایی دیگر شدهایم که از خود نظم و ارکانی دارد. این مطلب نشان میدهد که هر دنیایی قواعد خودش را دارد ولی تنها آن کس درکش میکند که از بیرون بدان نگاه کند. زمین مردگان توسط زندهها باید بررسی شود. حتی خود زندههای بومی آنجا هم دست به کار نمیشوند. مردمانی از بلاد دیگر شروع به حفر میکنند. شاید همه این تاکیدها بر حضور "دیگری" باشد، به همین دلیل این موضوع میتواند فاکتور مهمی باشد که حقیقی را یک قدم پیشتر از بودریار مینشاند. مرگِ مبهم و راز ناکِ یک نفر یا لرزیدنِ زمین یک گورستان به واسطه تنها یک تن (مثلا یک محقق یا یک افسربازجویی) نمیتواند معلوم شود. یک نفر در مقابل یک حادثه تنها میتواند متحیر شود. جذب شود و یا سرگردان، اما شریک شدن در آگاهی حداقل میتواند توانِ و قدرتِ یک عکسِ دسته جمعی را در خود داشته باشد که نشان دهد این توده در یک صفت دسته جمعی مانند مبارزه و یا حتی کشته شدن در راهی آرمانی شریک شدهاند. در تاریخ گفته شده که هنگام پخش تصویر مونرو، رییس جمهور آمریکا دچار وانمایی شد، یا چشمهای بسیاری تسلیمِ تبلیغ کوکاکولا (هنگامی که وسط یک فیلم سینمایی چند ثانیه از این تبلیغ پخش شد و این تنها صحنهای شد که مخاطبان از کل فیلم به یاد آوردند) شدند، اما مخاطبانِ فیلم حقیقی منفعل نیستند، از خود پرسش میکنند میتوانند غوطه ور از لذتِ چیزی ناب لحظهای بگویند که پس والیه هنوز زنده است و در کسری از ثانیه به خود بخندند و مثلا اژدها را به یک سردمدار تشبیه کنند و باز بخندند که خب آن که با زندهها کاری ندارد یا حتی به همه چیز شک کنند و هوس کنند یک سفر به قشم رفته و دره ستارگان را حالا با دیدی دیگر وارسی کنند، اما حیرانی آنها علاوه بر این موضوعات قطعا یک نتیجهی مضاعفی دارد و آن این است که ما دیگر نه مخاطبانی منفعل مانند تسلیم شدگان به جذبه یک زیبایی، و نه فعالانِ محض هستیم مانند قیام کنندگان یک جریان سیاسی، که شاید قسمی فراتریم.
درونِ ما به حفاریِ بیشتری نیاز دارد ما به مثابه دیگری باید خود را وارسی کنیم، مرزها عوض شدهاند و دو به اضافه دو شاید دیگر 4 نشود. چرا که مرز میان خودآگاه و ناخودآگاه برداشته شده و این گونه دیگر هیچ رویا و یا کابوسی نیست که به قول آدورنو در ذهن درون ماندگار شود. قطعا با خود و دیگری برخورد میکند و چیزهایی از گذشته، آینده را تغییر خواهد داد. به همین دلیل همه چیز از جمله اژدهای فیلم حقیقی، حقیقی است و از آنچه که فکر میکنیم به ما نزدیکتر است!
نویسنده: سهیلا منصوریان
دانشجوی دکترای فلسفه هنر