گفتم "بابا دوستت دارم"
اینجا گلزار شهدای وردآورد است. بهشتی که روح شهید تقی ارغوانی هم در کنار دیگر برادران شهیدش در آن آرمیده است. شهید تقی ارغوانی خودش هم میدانست که لحظه خداحافظی است، قبل از شهادت برای آخرین بار خداحافظی میکند آنهم با یکی از بازماندگان و یادگاریهای گردان مالک، خط شکن دوران جنگ تحمیلی، حاج مصطفی سلیمی. «الو سلام حاجی، زنگ زدن من دارم میرم، خیلی دوستت دارم، من و حلال کن.»
به گزارش ایلنا؛ شهادت تقی ارغوانی مصادف با ۲۲ بهمن ماه شد. تنها فرزندش سر مزار پدر است، برای امیرحسین ۱۲ ساله خیلی زود است که از سایه پدر محروم شود و مرد خانه باشد...
مادرش روبه رویش با آرامش نشسته. او از همسران شهید دوران دفاع مقدس صبر و مقاومت را به خوبی آموخته و جا پای آنها گذاشته است. بدون ذرهای نارضایتی با لبخندی پر از مهر و عطوفت با ما مصاحبه میکند و با غرور خاصی میگوید: «لیلا رجب هستم همسر شهید با افتخار تقی ارغوانی»
با اعزام همسرتان مشکلی نداشتید؟ چطور شد که رضایت دادید؟
دلم گواهی میداد که همسرم بعد از نخستین اعزام برمیگردد؛ برای همین با رفتنش مخالفتی نکردم؛ دلم خیلی قرص بود.
این اتفاق هم افتاد چون بعد از ۴۳ روز نبرد در سوریه، صحیح و سالم به خانه بازگشت. تا اینکه دوباره دلش هوای سفر کرد که این بار اجازه ندادم. زندگی ما به گونهای بود که برای خواستهها و نظرات هم احترام بسیاری قائل میشدیم. بار دوم به خاطر امیرحسین مانع رفتنش شدم.
گفتم بزرگ کردن پسرمان هم به نوعی جهاد و مبارزه است. من ترجیح میدهم که بمانی و با هم امیرحسین را بزرگ کنیم. با آنکه رضایت من اهمیت چندانی در قانون کشورمان ندارد اما همسرم گفت چون رضایت تو برایم مهمتر است اگر راضی نباشی نمیروم.
چه اتفاقی افتاد که با رفتن همسرتان موافقت کردید؟ اصرار خود شهید باعث شد یا اتفاق خاصی رخ داد که نظرتان عوض شد؟
بعد از بحث سر رفتن، شب خواب حرم حضرت زینب (ع) را دیدم که با لودر از چند جهت مختلف تخریب میشود. جیغ میکشیدم و توی سرو صورتم میزدم. با چنگهایی که به صورتم میکشیدم پوست صورتم زیر ناخنهام میرفت اما خونی از سر و صورتم نمیآمد! حضرت دستهای من را گرفت و هر ۲ دستم را از صورتم پایین آوردند و فرمودند: «با جیغ کشیدن و زدن توی سر و صورت حرم من حفظ نمیشه برای حفظ حرم من جون لازمه...»
با گریه از خواب پریدم، تقی هم از صدای گریههای من بیدار شد. گفتم چیزی نیست فقط من راضی شدم و مشکلی با رفتنت ندارم. گفت از ته دل راضی شدی؟ گفتم بله، اما میدانستم که دیگر بازگشتی وجود ندارد!
از لحظه خداحافظی بگویید. چون اینبار به خاطر خوابی که دیده بودید تقریبا به شهادت همسرتان واقف شده بودید؟
خداحافظی ما با بار نخست تفاوت بسیاری داشت. چون قبلا اطمینان داشتم که برمیگردد و آرامش خاصی داشتم اما اینبار با خوابی که دیده بودم یقین به شهادتش داشتم. حتی به من گفت: «خداحافظی این دفعه تو با قبلا فرق داره! رفتن من هم با بار قبل فرق داره!» گفتم: راضیام به رضای خدا. در آخرت شفاعتم را بکن، همین که برای ما آبرو و عزت میخری کافیه.
رابطه احساسی شما با همسرتان چگونه بود و چند سال زندگی مشترک را تجربه کرده بودید؟
۱۴ سال زندگی مشترک داشتیم. رابطه ما رابطهای خاص بود و من را وحشتناک دوست داشت. دوست داشتنش خیلی خاص بود همیشه میگفت اول تو را دوست دارم. اگر دنیا نباشه همین که تو باشی برام بسته.
بعد از اعزام با هم در ارتباط بودید؟
بله. هر روز زنگ میزد. چند روز بود که خبری نشده بود، توی دلم گفتم حتما اتفاقی افتاده. تا اینکه زنگ زدند و دیدم بالاخره به خواستهاش رسید.
خبر شهادتش را چگونه دادند؟
گفتند مجروح شده، اما میدانستم که شهید شده. تا زمانی که در معراج شهدا با تقی صحبت کردم و به آرامش خاصی رسیدم. وقتی گذاشتند من و پسرم با تقی خلوت کنیم.
گلایه نکردید که چرا شما را با فرزندتان تنها گذاشت و رفت؟
نه. اصلا! خدا را شکر میکنم و راضیام که با افتخار شهید شد.
بعد از اعزام درباره نگهداری و تربیت فرزندتان چیزی میگفت؟
اصلا. همیشه میگفت نیازی نیست که سفارش کنم چون میدانم که به خوبی از پس تربیت فرزندمان بر میآیی.
اگر بخواهید به بارزترین خصوصیت اخلاقی همسرتان اشاره کنید. چه خصیصه اخلاقی شما را جذب میکرد؟
دوست داشتن بسیار زیاد، به شکلی که وحشتناک من را دوست داشت و سادگی بیش از اندازهاش. هرگز مردی را ندیده بودم که اینجوری به همسرش علاقهمند باشد.
آرامش شما روی اطرافیانتان هم تأثیر گذاشته. این آرامش از کجا میآید؟
۴-۵ روز بیقرار بودم، خلوتی که در معراج شهدا داشتم من را آرام کرد، اما باز بیقرار بودم تا دیشب که خوابش را دیدم. تقی اشکهای چشمم را پاک میکرد و میگفت: «دیگه دوست ندارم گریه کنیهرگز گریه نکن! من خوبم و شک نداشته باش که برای خانوادهام عزت میآورم...» من هم از صبح دیگرگریه نکردم...
اکنون دوربین همسرتان کجاست؟
دوربین برای شهرداری بود، تحویل داد، چون باید شغلش را واگذار میکرد به شخص دیگری تا اعزام شود.
گلایهای ندارید؟
همسرتان در سالهای گذشته تمام برنامهها را پوشش میداد اما در ماههای اخیر بسیار کم کار و به نوعی بیکار شده بود.
گلایهای ندارم اما همسرم برای خبرگزاریها و شهرداری، بازدید خانوادههای شهدا و جانبازان، بازدیدهای میدانی، افتتاحیهها و... با جون و دل کار میکرد. این اواخر به تقی اعتراض میکردند که چرا کم کار شده! همسرم معاون عملیات بود و بیشتر وقتش صرف آموزش میشد و به همین خاطر نمیتوانست زیاد در برنامهها حضور داشته باشد و آنقدر کارش را دوست داشت که از عدم حضورش و گلایه همکاران ناراحت میشد.
آیا خواسته از مسئولان دارید که تمایل به انعکاس آن داشته باشید؟
تنها یک خواسته دارم، اینکه مسئولان برای دیدن من و پسرم به خانه کوچک خودمان بیایند، چون مراسم همسرم در خانه پدر شوهرم برگزار شد. دوست دارم زندگی ساده تقی را ببینند. آنهایی که فکر میکنند همسرم برای پول رفته! ببینند که پول در زندگی ما جایی نداشته! دوست دارم زندگی ساده ما به تصویر کشیده شود.
همانطور که میدانید پیکر بسیاری از شهدای حرم سالم بر نمیگردد و داغ بیشتری بر دل خانواده شهدا میگذارد. از اینکه پیکر همسر شما سالم به وطن برگشته چه احساسی دارید؟ وقتی برای بار نخست از سوریه بازگشت برایمان تعریف میکرد که یک بار پیکر ۸ شهید و ۱۷ زخمی را به تنهایی آورده بوده. انصاف نبود که خودش روی زمین بماند و پیکرش سالم بر نگردد. چون با سردار فرزانه به شهادت رسیدند، پیکر سردار بر نگشته اما تقی سالم برگشت و از این بابت بسیار خوشحالم که خداوند اجرش را این گونه داد.
از نحوه شهادتش مطلع هستید؟
منتظریم همرزمانش برگردند تا از آنها بپرسیم که چگونه به شهادت رسیده.
بهترین تصویر ثبت شده توسط همسرتان، از نگاه شما کدام است؟ آنقدر از ما عکسهای قشنگ میگرفت که لحظه به لحظه زندگی ما پر شده بود از عکسهایی زیبا. تمام عکسهایی که گرفته از نظر من زیباست و عکس خاصی مد نظرم نیست.
اگر بخواهید شهید تقی ارغوانی را در یک جمله تعریف کنید چه میگویید؟
زیباترین جملهای که به ذهنم میرسد این است که خوشحالم امیر حسین را از او به یادگاری دارم که مثل خودش شیر مرد است، خوشحالم از اینکه ۱۴ سال با این آدم زندگی کردم و خوشحالم از اینکه این همه عظمت و شکوه از خودش باقی گذاشت.
از پسر شهید میپرسیم
با پدرت در معراج شهدا چه صحبتی کردی؟
گفتم بابا دوستت دارم.
با پدرت بازی هم میکردی؟
بله کشتی میگرفتیم، فوتبال بازی میکردیم. (میخندد) یه وقتایی گازمم میگرفت!
از آخرین باری که پدرت را دیدی بگو؟
آمد دم در مدرسه و گفت مراقب مامانت باش، نکنه مامانت تنها بمونه.
پدرت هدیهای هم از سوریه آورده بود؟
برام یادگاری آورد، دوربین کلاشینکف. پلاک جنگی خودش را هم به من داد و میگفت دلم نمیاد از پسرم یادگاریمو بگیرم. بعد سری دوم که به لشگر رفته بود سراغ پلاکش و گرفته بودن که گفته بود گم کرده و دوباره پلاک جنگی گرفته بود. الان اومدم با بابام حرف بزنم به مامانم گفتم گوشش کجاست؟ گفت همون جا که شمع روشن کردیم بعد که سرم و آوردم پایین شمع موی سرمو سوزوند. (میخندد) مامانم گفت: باشه، باشه. نمیریم، بچمو نخور!
خاطرهای از پدرت داری؟
خاطره من خنده داره. رفته بودیم سر یک برنامه که توی یه مدرسه اجرا میشد. شهردار سابق آمده بود. بابام میخواست عکس بگیره که یه نفر حواسش و پرت کرد. داشت عقب عقبی میرفت که عکس بندازه و پشت سرشم نگاه نمیکرد که پاش گیر کرد و افتاد سمت شهردار (میخندد) بعد شهردار بلندش کرد و گفت تقی جان مراقب خودت باش.
از مادر شهید میپرسیم
چطور شد که تقی راه دفاع از حرم حضرت زینب را انتخاب کرد؟
تقی پسر بزرگ خانواده بود و از همان کودکی با مسجد و بسیج الفت داشت. کافی بود به مسجد امام حسین شهرک وردآورد سر بزنید. آن وقت پسرم را میدیدید که یا مسجد را جارو میزند یا شیشهها را دستمال میکشد! البته زمان جنگ هم زمانی که بیشتر از ۱۲ سال نداشت با اصرار میخواست به جبهه برود وقتی که با مسجد جامع رفت آنجا از او خواستند که نوارهای نوحه را ضبط کند و برای رزمندگان به جمع کمکهای مردمی جمع کند.
پس به کارهای فنی از بچگی علاقهمند بود
بله، نصب بلندگوی مسجد را روی طاق نصرت شهرک نصب کرده بود تا تمام اهالی وردآورد صدای اذان را بشنوند. تقی آرزوی شهادت داشت و باید شهید میشد...
هوا رو به تاریکی است و نور شمعهای مزار شهید سو سو میکند مادر شهید به گوشهای دورتر ازجمع میرود و به افق خیره میشود. نمیدانم شاید آخرین دیدار با فرزندش را تداعی میکند... وقت رفتن که دور فرزندش بارها میچرخیده... گویی اکنون دنیا دور سرش میچرخد...
صدای اذان در محله وردآورد طنین انداخته، از همان منارههای مسجدی میآید که تقی برای ترغیب جوانان به حضور در مسجد از آنها عکس یادگاری میگرفت...
مصطفی سلیمی خط شکن گردان مالک و برادر ۲ شهید از خاطرات سالها همکاری با شهید تقی ارغوانی میگوید:
گویی فرزند خانواده شهدا بود...
از ابتدای ورودم به منطقه ۲۱ و در مدت ۳ سال خدمتم ثبت تصاویر ماندگار از بازدید خانواده جانبازان و شهدا، افتتاحیهها، بازدیدهای میدانی، پروژههای عمرانی، برنامههای فرهنگی، اجتماعی و هنری برعهده شهید ارغوانی بود. جوانی خونگرم، خوش خنده و مهربان... بیشتر خاطراتم به بازدید از خانواده شهدا برمیگردد که لحظاتی که گاهی با غم گره میخورد را به گونهای ثبت میکرد که تأثیری عمیق روی مخاطب داشته باشد.
یادم نمیرود در بازدید از خانواده شهدا، میشد فرزند شهید! به محض گرفتن چند فریم عکس، سینی چای را از صاحبخانه میگرفت و پذیرایی میکرد. کارش بود، در بیشتر بازدیدها نمیگذاشت خانواده شهید از جایشان بلند شوند و کل پذیرایی را انجام میداد.
با عشق و علاقه کار میکرد و حرفهای بود، آنقدر که اگر ثبت تصاویر را عکاس دیگری جز خودش انجام میداد به راحتی متوجه میشدی...
۱۰ روزی راهی حرم ثامن الحجج (ع) شده بود و در زمان غیبتش عکاس دیگری ثبت تصاویر برنامهها را برعهده داشت.
یکی از دوستانم با من تماس گرفت و جویای حال شهید ارغوانی شد گمان کرده بود که جایش را با عکاس دیگری عوض کردهایم! میگفت از روی ترکیب بندی و کیفیت پایین عکسها متوجه شدم که عکاس دیگری برنامهها را پوشش میدهد.
وقتی که برایش این موضوع را تعریف کردم برق شادی را در چشمانش دیدم...
فضای صمیمی در منطقه ۲۱ حاکم بود و من قدردان تلاش همکارانم در حوزههای مختلف خدمت رسانی به مردم بودم.
آنقدر صمیمیت وجود داشت که بعد از رفتنم هم افرادی مانند شهید
ارغوانی با من در ارتباط باشند و بشوم سنگ صبور و محرم درددلهایی که داشتند...
با من در تماس بود و موضوع اعزام به حرم عقیله بنی هاشم (س) را مطرح کرد. با آنکه میدانستم روحش ظرفیت آسمانی شدن را داشت اما بیشک همنشینی با خانوادههای ایثارگران در عزمی که جزم کرده بود بیتأثیر نبود...
بارها از سوریه تماس گرفت، قبل از اعزام آخر با خنده و شوخی میگفت: «شاید شهید شدم دیگه...»
چند روز قبل از شهادت در آخرین تماسی که داشت حلالیت گرفت و گفت: «حاجی من دارم میرم، خیلی دوستت دارم...» که من هم از خدا خواستم تا به سلامت به وطن بازگردد و به او گفتم: «من هم دوستت دارم...»
شهید تقی ارغوانی
تاریخ تولد: ۲/۳/۱۳۵۳
تاریخ شهادت: ۲۱/ ۱۱/۱۳۹۴
محل شهادت: جنوب حلب سوریه