شاعرانگی در پناهی غوغا میکرد
نام حسین پناهی ما را به یاد چهرهٔ مهربانش، صدای دلنشین و غم نهفتهٔ پشت آن میاندازد. انگار دنیا را از چشم کودکی میدید که در حال بوییدن گلی است.
به گزارش خبرنگار ایلنا؛ این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است...
حسین پناهی شاید که قوائد ادبی را خوب نمیدانست و در هنر نمایش و بازیگری سرآمد نبود و جایزهای نبرد، لیک در ذات هنرمندی او هیچ شکی نیست. پناهی مردی بود که با اذن پدر لباس روحانیت به تن کرد و با دیدن فقیری که سامان زندگیاش درگیر فضله موشی شده بود، این لباس از تن برگرفت.
سال ۱۳۳۵، در چنین روزی بود که حسین در روستای دژکوه متولد شد. کسی نمیداند در آن لحظه نابی که چشم به جهان گشود، پدرش خوشحالزاده شدن پسر بود یا غمگین نان شب.
او در خانوادهای فقیر و روستایی دور و بینام و نشان دیده به جهان گشود. دژکوه را امروز خوب میشناسندش به پاس حسین. همه میدانند دژکوه در شهر سوق است از توابع استان کهکیلویه و بویر احمد.
پناهی بعد از دوره سخت تحصیلات ابتدایی در بهبهان به خواست و آرزوی پدر، مدرسهٔ آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از مدتی درس حوزه را کنار گذاشت و یکسالی به معلمی در شوشتر روی آورد. پس از آن به اهواز رفت ولی آنجا هم چندان دوامی برای بیقراریهای پناهی نبود. برای ارشاد و راهنمایی مردم در کسوت روحانی به محل زندگیاش بازگشت.
سال ۱۳۵۶ بود که شوکت را به همسری برگزید. یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی پناهی که بیشک آشفته حالی وی را دو چندان نمود؛ داستان زنی است که فضلهٔ موشی روغن دست رنج چند ماههاش را آلوده کرده بود. او با دل نگرانی نزد پناهی آمده و خواسته بود رای بدهد که روغن نجس است یا پاک. پناهی میدانست شرع، این روغن را نجس میداند، ولی دسترنج زنی فقیر که نان و قوت خانودهاش در این روغن بود پناهی را وادار کرد رای به پاکی روغن بدهد، چراکه او سالها با طعم همین فقر زیسته بود و معنی آن را خوب میدانست.
«خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسههای بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریههای ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست»
پس از این ماجرا وی لباس روحانیت از تن درآورد، خانواده طردش کرد و با همسرش به اهواز بازگشت. در کتابخانه اهواز کاری برای خودش دست و پا کرد. سال ۱۳۵۷ دختر بزرگش «لیلا» در اهواز به دنیا آمد. با آغاز جنگ تحمیلی همان سال ۱۳۵۹ وارد جبهه شد و شروع به فعالیتهای فرهنگی کرد. اما حسین پناهی را قرار به ماندن نبود.
چون «آنا» دختر دومش دیده به جهان گشود، بنه بست و راهی تهران شد. یک سالی را در یکی از مقبرههای خصوصی امامزاده قاسم به سر برد و به عضویت گروه هنری آناهیتا درآمد.
آغاز زندگی در تهران برای حسین پناهی دوره شکوفایی به شمار میآید چراکه در این دوره دست به نوشتن برد و نمایشنامههایی نوشت و کارگردانی کرد. سال ۱۳۶۱ نخستین نمایشنامهاش به نام یک گل و بهار را نوشت. به کارگردانی پرداخت و همزمان چند کار دیگر نوشت وروی صحنه برد.
در نمایشنامههایش میبینیم که در دهان شخصیتهای نمایش به جای دیالوگ قطعات شعر گذاشته و در تمام نقشآفرینیهایش نیز شاعری نهفته است که گویی کلمات را دانهدانه از نیمۀ تاریک صحنه یا جایی معلق در هوا بیرون میکشد، زوایای مختلفشان را نگاه میکند و بعد با وسواس ادایشان میکند.
سال ۱۳۶۳ همزمان با تولد فرزند سومش (سینا) پناهی نخستین تجربه بازیگریاش را نیز از سر گذراند. و در سال ۱۳۴۴ به استخدام صداوسیما در آمد. به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش میبارید و طنز تلخش بازیگر نقشهای خاصی بود.
تجربه کارهای فراوان پناهی در حوزه تئاتر، تله تئاتر، سریال تلویزیونی، سینما، نمایشنامهنویسی، پرداختن به شعر و داستان همه نشان از بیقراری او دارد که پا بند به یک جا نشستن نبوده است.
«حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود»
پناهی که از بازیگری و نویسندگی تجربههای فراوانی داشت، به ضبط آثارش پرداخت و مجموعه دکلمههایش را در دو آلبوم منتشر کرد. آلبوم دوم آن مجموعه در شب یکشنبه یازدهم مرداد به پایان رسید. پناهی به خانه رفت. چهارشنبه همان هفته چهاردهم مرداد ماه ساعت ۹ شب در یک تماس تلفنی با پسرش صحبت کرد و این آخرین شب زندگیاش بود. حسین پناهی در چهاردهم مرداد ماه سال ۱۳۸۳ دیده از جهان فرو بست...
«چه مهمانان بیدردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......».