سرنوشت ملتها را نه حکومتها که خصلتها رقم میزند
در ژاپن هم پس از تسلیم این کشور به غرب، شمار کثیری از هنرمندان و اهل قلم به کلی سرخورده شدند و حتی عدهای خودکشی کردند، اما ملت ژاپن راه خود را طی کرد و نومیدی بزرگ اهل قلم و روشنفکرها را با کار و کوشش پاسخ داد.
این پرسش که آیا شاعران و نویسندگان محق بودند بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ دلسرد و حتی سرخورده شوند یا نه، به دیدگاه شخص ارتباط پیدا میکند. تردیدی نیست که محمدرضا شاه پهلوی اندک کارهای مثبتی برای کشور کرده بود و در مواردی یک دیکتاتور مترقی بود، ضمن اینکه «قابل تحملتر» از تمامیتخواهانی چون لنین، هیتلر، استالین، موسولینی، کیم ایل سونگ و پسر ونوهاش و کاسترو بود، اما به دلیل ضدیت با نفسِ منش بشری یعنی آزادی، دموکراسی و عدالتخواهی، به لحاظ خصلت اجتماعی و تاریخی؛ نگرش و کنشهای ارتجاعی داشت. یکی از این کنشهای ضدمدرنیستی و ارتجاعی او، تقابل و تضادش بود با اراده و آرای مردم و در نتیجه افراد منتخب مردم – چه بهطور مستقیم و چه غیرمستقیم. در راس این افراد یکی از محبوبترین چهرههای ملی تاریخ ایران یعنی زندهنام دکتر محمد مصدق قرار داشت. مصدق مانند هر انسانی در کنشهای فردی اشتباههایی کرده بود و مانند هر سیاستمداری بری از اشتباه نبود. اما کنشهای سیاسی نادرست او در محدوده اشتباه جای میگیرند، حال آنکه سیاستمدارانی بودند و هستند که کنشهای نادرستشان از حوزه اشتباه خارج و به محدوده خیانت و جنایت کشیده میشود که آوردن مثال در این مورد کار مضحکی است.
وقتی شاه اقدام به حذفِ سیاسی این چهره میکند، بیتردید دست به کنشی ارتجاعی میزند که به لحاظ روانشناسی در محدوده قدرتطلبی قرار میگیرد. من که اینطور فکر میکنم و دلیلی نمیبینم آن را کتمان سازم، اما سیرِ تاریخ به گونهای پیش میرود که اقدام ارتجاعی و قدرتطلبانه شاه، از منظر تاریخی نتیجهای «مترقی و خجسته» برای مردم و کشور ایران تلقی میشود. چرا؟ به این دلیل که اگر شاه دست به کودتا نمیزد و چهره ملی ما همچنان نخست وزیر باقی میماند، از آنجا که نسبت به ارتش بینشی لیبرالیستی و انفعالی داشت، آن را به حال خود رها میکرد و آنگاه با احتمالی نزدیک به صد درصد سازمان افسران و درجهداران حزب توده که ششصد پرسنل تاثیرگذار را در اختیار داشت، با آن ذهینت ذاتا توطئهگر دست به کودتا میزد؛ مانند کودتاهای نورمحمد ترکی، حفیظ الله امین و بالاخره لنینیست سوار بر تانک تی هفتاد و دو روسی ببرک کارمل در افغانستان و نیز منگستو هایله ماریام در اتیوپی.
حساب کنید که ما از سال ۱۳۳۲ یا یکی دو سال بعد تا زمان فروپاشی شوروی در سال ۱۳۷۰ یعنی به مدت ۳۸ سال جزو اقمار شوروی میشدیم. فکر میکنید از ایران چه میماند، جز کشوری آکنده از فضای امنیتی سازمان یافته، فقر، فساد، اضمحلال شخصیتی ناشی از فقدان شفقت و حذف عزت نفس و مناعت طبع و گسترش غیرقابل تصور رشوهخواری و ابعاد هولناک فحشای پنهان و بیو بند و باری اخلاقی؛ مانند کشورهای تحت انقیاد شوروی در اروپای شرقی. بگذریم از سلاخیهایی که لنینیسستهای حزب توده از دگراندیشان میکردند. ایران عملا – و نه در حرف – توسط شوروی اشغال میشد، همانطور که با آلمان شرقی و بلغارستان و لهستان و کشور دیگر و حتی جمهوریهای خود شوروی همچون لیتوانی و لتونی و استونی رفتار میشد: کشورهای اشغال شدهای با یک حکومت دست نشانده.
فراموش نکنیم که گرچه زمان کودتای شاه، شخص استالین جانشین برحق لنین مرده بود، اما باند مخوف جنایتکاری به شکل گروهی جای او را گرفته بود که هر کدامشان، از خروشچف و مالنکف و بریا و گاگانوویچ گرفته تا بولگانین، وروشیلف و مولوتف در خشونتهای خونبار دستِکمی از استالین نداشتند. فکر نکنم کسی منکر سرکوبهای این جانیهای لنین پرست باشد و سرکوبهای جنایتکارانه آنها را در حق مردم مجارستان و چکسلواکی و دیگر کشورها نادیده بگیرد.
من متولد ۱۳۲۷ هستم، شاید اگر آن زمان پنج ساله نبودم و شاعر یا نویسنده و روشنفکر جوان یا میانه سال مستقلی بودم، دچار یاس میشدم و نوشتههای سوزناکی را روی کاغذ میآوردم. در ژاپن هم پس از تسلیم این کشور به غرب، شمار کثیری از هنرمندان و اهل قلم به کلی سرخورده شدند و حتی عدهای خودکشی کردند، اما ملت ژاپن راه خود را طی کرد و نومیدی بزرگ اهل قلم و روشنفکرها را با کار و کوشش پاسخ داد. بیدلیل نیست که به قول گوستا لوبون «سرنوشت ملتها را نه حکومتها، بلکه خصلتهای آنها رقم میزند.»
حتی اگر بخواهم به شیوه پوچگرایی و هیچانگاری به موضوع نگاه کنم، باز کودتای مورد طرح آن قدر سرنوشتساز نبود. آلمان در جنگ دوم به تقریب نیمه ویران شد و فرانسه در همین جنگ زیاد صدمه دید، و حتی اشغال گردید، اما به گفته خودشان زمانی طعم واقعی آزادی را چشیدند که کشورشان از سوی آلمان اشغال شد و «آنها برای آزادی میجنگیدند». آلبر کامو نوشته بود: «در کدامین لحظه زندگی به سرنوشت بدل میشود؟ در زمانِ مرگ؟ امّا مرگ سرنوشتی برای دیگران است، برای تاریخ و برای خانواده شخص. از طریقِ آگاهی؟ امّا این ذهن است که تصویری از زندگی همچون سرنوشت خلق میکند و نوعی پیوستگی و انسجام به آن میدهد، پیوستگی و انسجامی که در خودِ زندگی نیست. هر دو مورد توهّم است. نتیجهگیری: سرنوشتی در کار نیست.»
حقیقتش را بخواهید من از سالها پیش به شک افتادهام که چرا بعضی جریانها این همه به این کودتا اهمیت میدهند؟ آیا نمیخواهند ذهن ما را به گذشته معطوف کنند تا «اکنون» پنهان بمانند؟ به قول مولانا:
میدهند افیون به مرد زخممند / تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را میدرند/ او بدان مشغول شد جان میبرند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد/ از تو چیزی در نهان خواهند برد