رئال اجتماعی بهسختی از سد ممیزان عبور میکند
فرض کنید قرار است سالانه 300 داستان جدید وارد کتابفروشیها شود؛ از این تعداد چند عنوان رئال اجتماعی امکان انتشار پیدا میکنند؟
جایگاه آسیبهای اجتماعی و مسائل اجتماعی کجاست؟ چرا دیگر کمتر داستانی میخوانیم که دردهای جامعه را حتی با زبانی الکن و بریده بریده عنوان کند؟ چرا نویسندگان به شخصینویسی روی آوردهاند و فقط گاهی نیمنگاهی گذرا به آنچه که در جامعه میگذرد؛ میاندازند؟ آیا میتوان امیدوار بود دوباره شاهد داستانهایی قرص و محکم در ژانر رئالیسم اجتماعی باشیم؟ اینها سوالاتیست که با مدیا کاشیگر (نویسنده، مترجم و فعال فرهنگی) درمیان گذاشتیم.
به نظر میرسد ادبیات داستانی ما خیلی شخصی شده و ما با یک رئالیسم داستانهایی روبرو شدهایم که هیچ ارتباطی با اجتماع ندارد. حتی با آنچه احمد محمود یا محمود دولتآبادی در آثارشان بهدست دادهاند؛ اساسا جایگاه مسائل اجتماعی در ادبیات داستانی ما کجاست و این افول رئالیسم اجتماعی در داستان و رمان ایرانی از کجا ناشی میشود؟ یا شاید افق این داستانها تفاوت کرده؟
اینگونه هم نیست که طی این سالها اصلا داستان اجتماعی نداشته باشیم. نویسندگانی همچون زویا پیرزاد، فرشته احمدی و مهسا محبعلی داستانهایشان در ژانر رئالیسم اجتماعی قرار میگیرد. البته درست است که رئالیسم احمد محمود و محمود دولتآبادی با چیزی که الان ما در داستانهایمان میبینیم؛ متفاوت است و فرق دارد. آن هم به خاطر زمان شکلگیری و خلق آثار این نویسندگان و تفاوتش با دورهی معاصر و عصر است.
دلیل دوم و مهمِ کم شدن بار اجتماعی داستانها هم سانسور و ممیزی شدیدی است که در سالهای گذشته گرفتارش شده بودیم و کمکم دارد بهتر میشود و فضا برای نوشتن بازتر، باید صبر کرد و به این هوای تازه فرصت داد تا دوباره داستانهای اجتماعی قابل تامل خلق شود. وقتی یکی از ناشران ما که اتفاقا از بزرگترین ناشران آثار داستان و رمان است؛ دویستوهشتاد عنوان کتاب پشت سد ممیزی داشته و دیگری امکان انتشار و تجدید چاپ صد و خوردهای از کتابهایش را چون ژانری اجتماعی و نقادانه داشتهاند؛ نیافته است؛ چگونه میخواهیم داستان اجتماعی به حیات خودش ادامه بدهد.
فرض کنید قرار است سالانه 300 داستان جدید وارد کتابفروشیها شود از این تعداد چند عنوان؛ با محوریت داستان رئال اجتماعی امکان انتشار پیدا میکنند؟ اساسا عمدهی تمرکز ممیزان و سانسور بر دو محور خلاصه میشود، اول نبودن موارد خلاف اخلاق و جنسی در داستانها و دوم عدم وجود بار انتقادی و اجتماعی در یک اثر، که ما طبعا در ایران داستان جنسی برای انتشار نمیفرستیم، داستانهای اجتماعی هم که سرنوشتشان مشخص است. با این تفاسیر به نظر من؛ طبیعی است اگر گرایش به نوشتن و خلق یک داستان اجتماعی بین نویسندگان کشور افت داشته باشد.
پس باید بگوییم این موارد نویسندگان ما را به نوعی فردگرا و حتی منزوی کرده. شاید هم ادبیات داستانی ما پتانسیل بیشتری برای پرداختن به جامعه و اجتماع ندارد؟
این مسئله خیلی به منزوی شدن یا نشدن نویسندگان ارتباطی ندارد. به جز عوامل بیرونی مثل سانسور و ... که صحبتش شد. عوامل درونی و روانی هم در میزان علاقهی یک نویسنده به خلق داستانهای رئال اجتماعی دخیل هستند. به عنوان مثال از آدمی مثل من بعید است که اگر بر خودش هم سخت بگیرد یک داستان اجتماعی بنویسد. ممکن است در داستانهایم اشارهای به دغدغهها و آسیبهای اجتماعی داشته باشم اما عمدهی تمرکز من بر شخصینویسی است. این هم به طرز نگاه و دیدگاه نویسنده برمیگردد. یکی مسئله اجتماعی و جامعه را مهتر میداند و فکر میکند با نوشتن از آنها به بهبود و سلامت جامعه کمک میکند و یکی هم مثل من مشکلات کلی جامعه را شخصی، فردی و در تکتک افراد جامعه میبیند و معتقد است با اصلاح افراد، جامعه هم خود به خود اصلاح میشود و مشکلات کمتری خواهد داشت.
خیلیها تکثر ادبیات عامهپسند را در کاهش توجه به ادبیات جدی و اجتماعی دخیل میدانند. با این تقابل ادبیات جدی و عامهپسند چقدر موافق هستید؟ آیا داستانهای عامهپسند میتوانند حایلی برای خواندن داستانهای جدید باشند یا هرکدام از این دو ژانر در مسیری خود را میروند و نقطهی طلاقی حادی ندارند؟
با این نظر و تقابل ادبیات جدی و عامهپسند موافق نیستم. شاید تعریفمان از عامهپسندی را باید تغییر بدهیم. هیچ کار جدی خوبی نداریم که عامهپسند نشده باشد مگر دو یا سه مورد که در کل ادبیات جهان استثناست. حتی رمانهای ساموئل بکت هم مورد توجه عامهی مردم قرار گرفت و عامهپسند شد، یا بوف کور صادق هدایت را علیرغم سنگین و غامض بودن محتوایش تقریبا تمام مردم و کتابخوانها مطالعه کردهاند. هیچ رمان عامهپسندی هم نمیتواند به میزان فروش یک داستان جدی با کیفیت برسد. به عبارت دیگر ادبیات جدی و عامهپسند در مقابل هم نیستند که جای یکدیگر را تنگ کنند. حتی اگر از دید کیفی و محتوایی ادبیات را به عامهپسند یا جدی تقسیم کنیم، باز هم محل تلاقی و ایراد نیست. ادبیات عامهپند از این منظر یک سبک داستانی است که راه خودش را در مسیری موازی با دیگر داستانها میرود و جای خردهگیری هم ندارد، چراکه بالاخره درصدی از مردم هستند که تمایل به خواندن چنین داستانهایی دارند و نمیخواهند یا حوصله ندارند خودشان را درگیر مسائل جدی ذهنی و فکری کنند. آنها هم حق دارند منابع خاص خودشان را برای مطالعه داشته باشند.
یکی دیگر از خردههایی که به ادبیات جدی و اجتماعی میگیرند، تکراری بودن مضامین و محتوا چنین داستانهاییست و حتی از آن به عنوان «بحران تکرار و مضمون در ادبیات داستانی» یاد میشود. چقدر این تکراری بودن را میتوان یک بحران تلقی کرد؟ و اگر بهواقع یک چالش جدی در ادبیات است چگونه میتوان از آن رها شد تا نویسندگان ما به صدای خاص خودشان نزدیک شوند؟
این بحث خیلی مفصل است، اضافه کردن پسوند «بحران» برای تکرار و مضمون در ادبیات به این راحتیها هم نیست. اصلا بحران تکرار و مضمون در ادبیات یعنی چه که بخواهیم برای رهایی از آن برنامهریزی و تصمیمگیری کنیم؟ اولا اینکه این مسئله تنها مختص به کشور و ادبیات ما نیست و در همهجای دنیا دیده میشود، در ثانی این مسئله محدود به ادبیات و داستان نمیشود و حتی در هنری مثل موسیقی هم شاهد این هستیم که برخی سمفونیها و نواها در کارهای متعددی مورد استفاده قرار میگیرد. همین چند هفته پیش در ایالات متحدهی آمریکا دادگاهی تشکیل شده بود که به ادعای تکراری بودن نتها و صداهای یک آهنگ که گویا قبلا در کارهای دیگری خلق شده، رسیدگی شود. پس این کپیکاریها و تکرارها چیزی نیست که رهایی برایش وجود داشته باشد. همیشه، در همهی هنرها و همهجای دنیا، عدهای هستند که مضامین کشف شدهی دیگران را تکرار میکنند که کاری هم نمیتوان برای آن انجام داد. هرچند این کپیکاریها خیلی هم مهم نیست چون بکر بودن و بدیع بودن اصل کار را با خودشان ندارند.
تجربههای شخصی چقدر میتواند به رسیدن به سبک خاص کمک کند؟ برخلاف گذشته تجربههای شخصی بیشتر نویسندگان جوان ما تنها به یک کافهگردی و دورهمی دوستانه محدود میشود. آیا میتوان همین مسئله را عاملی بر افت داستانهای اجتماعی دانست؟
بحث تجربههای شخص خیلی به تجربههای گردشگری و توریستی مرتبط نیست. نوع نگاه و نگرش افراد به واقع به ظاهر سادهی روزانه است که تجربههای شخصی متفاوتی ایجاد و شخصی را نویسنده میکند. اتفاق ساده و همهشمولی مثل دیدن یک تصادف را در نظر بگیرید. همه ممکن است در طول زندگیشان با صحنهی تصادف روبرو شوند، از این میان تعداد زیادی هستند که تنها نگاه میکنند و نهایتا دلشان به درد میآید یا چند روزی حال روانی مناسبی ندارند. معدود افرادی هستند که وقتی چنین صحنهای را میبینند یک سوال در ذهنشان میپیچد که چرا کسی به کمک مجروح نمیرود و مردم فقط نگاه میکنند؟ همین سوال و دیدگاه است که میتواند یک طرح داستانی را در ذهن فردی شکل بدهد و یک اثر ادبی خلق کند. هرچند نوع تجربیات که شخص در زندگی کسب میکند و رویدادهایی که با آن مواجه میشود هم در چگونه نوشتن و چه داستانی خلق کردن چندان بیتاثیر نیست.