در گفتوگو با محمد ملکزاده مطرح شد؛
تاملی در معادله تقابل سنت و مدرنیته: دینِ مدرن یا مدرنیته دینی؟
تبیین و فهم درست ریشههای شکل گیری جریان مدرنیته در غرب، تا حد زیادی پاسخگوی بسیاری از تفاسیر نادرستی است که دینی نظیر اسلام را در نقطه مقابل مدرنیته و تجدد ارزیابی میکنند. از این منظر، پس از فهم عمیق مساله، دوگانهسازی و دوگانهانگاری سنت و مدرنیته نیز خود به معادلهای تبدیل میشود که اساسا از بنیان مفهومی و مصداقی روشنی برخوردار نیست.
به گزارش خبرنگار ایلنا، از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی ایران، دوگانه سنت و مدرنیته و شکلگیری مباحثات و مناظرات مختلف و گسترده پیرامون آن، بخش قابل توجهی از تلاشهای محققان دانشگاهی و حوزوی را به خود اختصاص داده است. در این راستا، استدلال اصلی این بوده که اسلام به مثابه یک گفتمان سنتی (در قالب مجموعهای از آموزهها که ریشه در سنت و گذشته دارند)، قادر نیست همچون راهنما و هدایتگر جامعه در حوزههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، در جهانی که با امواج گسترده مدرنیته مواجه است، فضایی از کنشگری داشته باشد. در واقع، در جهانی که آکنده از امواج مدرنیته است، اسلام از کارایی چندانی برخوردار نخواهد بود و بهتر است دین در حوزههای مختلف بویژه حیات اجتماعی انسانها و یا توسعه و پیشرفت علمی و فرهنگی آنها، مداخلهای نداشته باشد.
با این همه، این جنس از تفکر، قویا از سوی برخی از جریانهای دانشگاهی و حوزوی مورد نقد گرفته و میگیرد و آنها به طور خاص تاکید میکنند که مدعیان این دیدگاه، اولا تصور درستی از اسلام و دستاوردهای آن برای بشریت ندارند؛ ، دوما، ریشههای شکل گیری جریان مدرنیته را به خوبی نمیشناسند و در نهایت، این واقعیت که ظهور اسلام خود جلوهای از ایجاد فضایی مدرن در جوامع انسانی بود را نادیده میگیرند و مساله دین را در قالب دوگانهای بیاساس نظیر تقابل سنت و مدرنیته، بَر میسازند. در این راستا، در گفتگو با «محمد ملکزاده»، پژوهشگر علم سیاست و استاد پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، به بررسی ابعاد مختلف معادله مذکور پرداختیم.
مشروح گفتگو با محمد ملکزاده را در ادامه میخوانید:
سالهاست که گزاره تقابل سنت و مدرنیته به مثابه مسالهای مهم بویژه در جامعه و در چهارچوب مباحثات و مناظرات آکادمیک در جریان است. در این راستا، برخی روشنفکران بر این باورند که دین به مثابه جلوهای مشخص از سنت، قادر به پاسخگویی و تامین نیازهای بشر در عصر مدرن نیست. با این حال، مخالفت با این گزاره از سوی حامیان دین (به طور خاص، پژوهشگران و محققان این حوزه) موجب شده تا شکافهای مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ناشی از این مساله، جلوههای عینی به خود بگیرند. به نظر شما دلایل و محرکهای اصلی ارائه این تفسیر چه هستند؟
همانوطور که اشاره کردید بحث سنت و مدرنیته و تقابلِ مطرح شده در چهارچوب این معادله، از جمله بحثهای جدی در حوزه اندیشهای است. تاکنون مباحثات و مناظرات فراوانی نیز با محوریت مساله سنت و مدرنیته انجام شده است با این حال، کنشها و واکنشها در قالب مساله مذکور نشان میدهند که همچنان این موضوع جای بحث زیادی دارد و جا دارد که اندیشمندان به این حوزه به نحو جدیتری ورود کنند. در این راستا من لازم میدانم که در ابتدای سخنانم یک مقدمه کوتاه را که مرتبط با کلیت بحث است ارائه کنم و سپس با استفاده از چهارچوب ارائه شده در قالب آن، سوال فعلی و دیگر سوالهای شما را پاسخ دهم.
در ابتدا باید بگویم که واقعیتی دال بر این مساله وجود دارد که در هر جامعه ای، و درونِ هر انسانی، به لحاظ غریزه الهی نوعی «کمال طلبی» وجود دارد و به هر جامعهای که مینگریم (از جمله جوامع اسلامی)؛ به دنبال پیشرفت و تعالی هستند. این موضوع، مسالهای بدیهی است که قابل انکار هم نمیباشد. در این راستا، بسیاری از متفکران و اندیشمندان اسلامی نیز در طول تاریخ اسلام همواره این دغدغه را داشتهاند که روند حرکتی جامعه را به سمت کمال و اوج گیری هموار کنند.
در این رابطه، نکتهای که بعضا موجب اشتباه برخی شده و آنها را واداشته که تاکید کنند سنت و به طور خاص تفکرات دینی نمیتوانند همپای مدرنیته حرکت کنند این است که فرهنگ و سنن اصلی یک جامعه، از جمله گزارههایی هستند که بسیاری، به آنها توجه دارند و توجهشان نیز با توجه به اهمیت این حوزه و مساله، بجا و منطقی است. دلنگرانیهایی که همواره از سوی دلسوزان جامعه (به ویژه جوامع اسلامی) مخصوصا در حوزه فرهنگ و سنتها وجود داشته نیز بجا و دقیق بوده است.
باید توجه داشته باشیم که جریان «تجدد» یا همان «مدرنیته» که در گسترده جهانی بویژه در کشورهای اسلامی مطرح شده، همواره این دغدغه را نیز در این نوع از جوامع ایجاد کرده که مبادا سنتهای اصیل و فرهنگ غنی که این قبیل جوامع داشتهاند (در روندِ بیقاعده توسعه مدرنیته) از بین رود و نابود گردد. در این راستا شاهد بودهایم که دین اسلام به عنوان یک دین پیشرو، همواره با توسعه و پیشرفت انسانها موافق بوده و به طور خاص بر مبحث «علم آموزی» که در نوع خود بنیانِ مدرنیته کنونی محسوب میشود نیز تاکیدات فراوانی داشته و دارد. حتی پیشوایان بزرگ دین نیز سفارشات فراوانی را در این رابطه انجام داده اند. از این رو، تمامی این مسائل نشان میدهند که اساسا دینی نظیر اسلام (به مثابه جلوهای از سنت)، هیچگونه مشکل با اساسِ مدرنیته ندارد اما نکته مهم در این میان این است که علی رغم تاکید بر وجوه مثبتی که اکنون در قالب مدرنیته مطرح میشوند (نظیر علماندوزی)، این نگرانی نیز وجود داشت که سنتهای اصیل و فرهنگ غنی مسلمانان نیز از بین نروند. وقتی در جامعه عرب جاهلی، سنتهای بعضا بسیار مذمومی در کنار برخی سنتهای مناسب حاکم بود، شاهد بودیم که دین اسلام اوج گرفت و عملا سنتهای مذموم را تا حد زیادی کنار زد و جامعه را در مسیر اصلاح و پیشرفت قرار داد. در این راستا، بسیاری از سنتهای خرافی نظیر زنده به گور کردن دختران و یا قتل و غارتها و تجاوزات و فساد و تعصبات خشک قومی و قبیلهای که در نوع خود موجب ایجاد درگیریهای قدیمی و فرسایشی نیز میشدند، با ورود اسلام و دین، به تدریج تضعیف شده و به کناری زده شدند و به جای آنها، اسلام سنتهایی صحیح را جایگزین میکند که این جابجایی در آن زمان، خود الگویی از تجدد و یا به بیانی، مدرنیته را ارائه میکند (برای جامعه آن زمان).
در این رابطه مفاهیمِ رو به جلو و انسانی نظیر تساوی حقوق، رفع تبعیض، دینداری، گذشت و ایثار، انفاق و کمک به دیگران، جوانمردی و خوش خلقی، همه و همه تغییرات جدیدی بودند که اسلام با ظهور خود در بافت یک جامعه خرافی (با فضایی آکنده از سنتهای غلط)، آنها را ایجاد کرد و بسیاری از رویهها و فرهنگها را تصحیح نمود. با این حال ما میبینیم که در کنار این روند، برخی سنتهایی (سنتهای مثبت) که در زمان جاهلیت نیز وجود داشتهاند، به واسطه اسلام و پیشوایان این دین، همچنان حفظ میشوند و حتی تلاش میشود که آنها ارتقا یابند. از جمله آنها میتوان به سنت مهمان نوازی، پایبندی به قراردادها و معاهدات و مواردی از این دست اشاره کرد که در جامعه عرب جاهلی نیز وجود داشتند و در زمره سنتهای مثبت آنها به حساب میآمدند. در این رابطه حتی شاهدیم که پیامبر گرامی اسلام (ص) حتی قبل از رسیدن به مقام نبوت، بنا داشتند تا وارد گروهی به نام جوانمردان شوند. گروهی که هدف اصلی خود را بر حمایت از افراد ضعیف قرار داده بودند. از این منظر، اسلام عملا نشان داده که بنا نداشته تمامی سنتهای جامعه پیشین را حذف کند. به تعبیر مدرنیته امروز، اسلام نخواسته مسائل خوب و بد را با هم جارو کنند و از بین ببرد. از این منظر، اینکه گفته شود اصلِ اسلام با سنتهای غنی خود بنای ناسازگاری با تجددِ راستین را دارد، چندان درست به نظر نمیرسد. زیرا اساس خودِ اسلام نمودی عینی از ایجاد تحول و مدرنیزاسیون بوده است.
در این رابطه حتی شاهدیم که هر چه به دوران اوج گیری مدرنیته در غرب حرکت میکنیم، بسیاری از علوم اسلامی به کمک جریان مدرنیته میآیند و در این رابطه حتی برخی تحلیلگران و اندیشمندان غربی میگویند که وقتی انسان تمامی جنبههای درگیری و تقابل اسلام و مسیحیت در قرون وسطی را مورد بررسی قرار میدهد و مطالعه میکند این مساله کاملا روشن میشود که «تاثیر اسلام بر جامعه مسیحیت به مراتب بیشتر از میزان تاثیری است که تاکنون از آن صحبت شده است». حتی برخی تحلیلگران غربی معتقدند که اسلام نه تنها در تولیدات مادی و اختراعات فناوری اروپا شریک است و اروپا را از نظر عقلانی در زمینههای علم و فلسفه کمک میکند و حمایت مینماید، بلکه عملا این اسلام است که اروپا و غرب را وا میدارد تا تصویری جدید را از خود و علم ایجاد و عرضه کنند. از این رو اینکه ادعا شود اسلام و اندیشه اسلامی نمیتوانند با تجدد و مدرنیته کنار بیاید، تعبیری کاملا غلط است و درست به همین دلیل است که شاهدیم مسلمانان از دوران قرون وسطی تاکنون، در پیشرفت تجارت، صنعت، فلسفه، ریاضیات، ستاره شناسی، پزشکی، فلسفه و سایر علوم، کمکهای قابل توجهی را به غرب میکنند. جالب اینکه جوامع اسلامی از مدتها قبل از ورود جوامع غربی به حوزه علوم مذکور، در این حوزهها فعال بوده اند. از این منظر، در بسیاری از حوزه هایِ حرکت غرب به سمت جریان مدرنیته، این اسلام و جوامع اسلامی بودهاند که زمنیه را جهت حرکت سریعتر و بهتر آن به این سمت، هموار کرده اند.
با این حال، یک نکتهای که وجود دارد این است که در غرب به دلیل برداشت نادرستی که کلیسا و اربابان کلیسا از مقوله مذهب ارائه کرده بودند، عملا موجب شده بود تا نگاه نادرست و غیرخوشبینانهای نسبت به دین و مذهب (در غرب) شکل بگیرد. وقتی تاریخِ آن زمان را بررسی میکنیم میبینیم که تا حدی نیز افراد حق داشتهاند. زیرا اساسا وقتی با تعصبات خشکِ اربابان کلیسا رو به رو شدهاند و اجازه هیچ پیشرفتی نیز از سوی کلیسا به آنها داده نمیشده، اصولا طیفهای گستردهای از مردم، دینزده شدهاند و اساسا در این فضا، مدرنیته موفق را مدرنیتهای ارزیابی میکردهاند که به کل «دین» را به مثابه جریانی به اصطلاح «واپسگرا» (از دید انها) کنار بگذارد. با این همه، این مساله دلیل نمیشودکه مثلا عدهای این باور را ترویج کنند که اندیشه اسلامی نیز به نوعی در همین چهارچوب باید ارزیابی شود (بویژه در رابطه با ارتباط آن با مدرنیته).
به طور کلی من بر این باورم که بشرِ صنعتی غرب کم کم به این نتیجه رسید که علم و فناوری (پس از شروع جریان مدرنیته در غرب) به تنهایی قادر نیست که خوشبختی را به ارمغان آورد. این مساله به طور خاص زمانی خود را نشان میدهد که آسیبهای کنار گذاشتنِ دین از سوی غرب، در حال عیان شدن است. در این رابطه بسیاری از جریانهایی که بعضا از دلِ خود کلیسا نظیر «کالوینیست ها» و یا آنهایی که تحت تاثیر «مارتین لوتر» بودند، کم کم به این باور رسیدند که اندیشههای صرفا مبتنی بر ماتریالیسم و سکولاریسم، برای زندگی بشر کافی نیستند و نیازهای کامل بشر را تامین نمیکند.
در این رابطه شاهدیم که بشرِ غربی دچار نوعی بحران میشود که در قالب آن خلا معنوی با تمام وجود حس میشود و شدیدا به مذهب احساس نیاز میشود. بحث اصلی اندیشمندان دینی نیز در همین راستا قرار دارد. آنها میگویند که ما نباید به بهانه مدرنیته، کلیتِ فرهنگ و اندیشههای اصلی خود را کنار بگذاریم و گذشته خود را به کل نابود کنیم. از این منظر، هیچ تضاد ماهوی بین سنت اسلامی و مدرنیته (مدرنیته راستین)، در چهارچوبِ معنایی اینکه بخواهیم مدرنیته را به معنای رشد و پیشرفت در نظر گیریم، وجود ندارد. اگر هم تقابلی هست، مرتبط با این مساله است که نباید تمامی سنتهای خوب و بد را با هم نابود کرد. مسالهای که بویژه اندیشمندان اسلامی را نگران کرده که مبادا به بهانه مدرنیته، کل فرهنگ و سنتهای غنی اسلامی نابود شوند.
مسالهای که نمود عینی آن را مثلا در دوران حضور «رضا خان» در قدرت و یا تفکرات افرادی نظیر «تقی زاده» (که باور داشت باید از سر تا پا غربی شد)، به وضوح مشاهده کردهایم. تلاشهایی که در دوران خود با شکستهای قابل ملاحظهای نیز رو به رو شدند. البته این شکستها نباید به این معنا تفسیر شود که سنت با مدرنیته در تضاد است. خیر، این شکست ناشی از برداشت غلطی است که برخی حاکمان از مفهوم مدرنیته داشتند و با تقلیدات ظاهری سعی داشتند مدرنیته را در جامعه به بهای نابودی فرهنگ اصیلِ ایرانی-اسلامی، پیادهسازی کنند.
به نظر شما در قالب معادله سنت و مدرنیته (به طور خاص با تاکید بر مفهوم دین در جبهه سنت)، بایستی از دینِ مدرن (یا اسلام مدرن) سخن گفت یا مدرنیته اسلامی؟ چه نوع ترکیبی میتواند پیامدهای بهتری را به همراه داشته باشد و ظرفیتهای دین و مدرنیته را نیز به بهترین وجه در اردوگاه خود نمایندگی کند؟
یکی از نکاتی که بویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی به آن زیاد پرداخته شد، به نوعی در همین سوال متبلور است. در این راستا، پس از ایجاد نظام اسلامی در ایران، برخی به طرح این مساله پرداختند که آیا ما با یک حکومت اسلامی طرفیم یا اسلام حکومتی؟ به تعبیری دینِ حکومتی را شاهد خواهیم بود یا حکومتِ دینی؟ به نظر من این دوگانگی از ابتدا نیز اشتباه بود. ما در آموزههای دینی مفاهیمی نظیر اسلامِ حکومتی و یا دین حکومتی نداریم (در واقع مفاهیمی که به ویژه از منظر علمی و تحقیقاتی مورد پذیرش باشند).
در غرب، دقیقا در نقطه مقابل این مساله را شاهدیم. جامعه غربی که از رویههای اربابان کلیسا زده شده بود، عملا در دوران تجدید و مدرنیته، دین را به مثابه ابزاری مینگریست تا با استفاده از آن به فریب افکار عمومی و هدایت آنها به مسیرهای مطلوب و مد نظر خود بپردازد. از چشم اندازی کلی، دین عملا به ابزار مدرنیته تبدیل شده بود. حال این مساله به نوعی در ابتدای بنیانگذاری نظام اسلامی در ایران برجسته شد و برخی از حکومتی شدنِ دین سخن گفتند. اما ما در فرهنگ اسلامی چنین چیزی را نداریم.
دین خود پایه و اساس و آموزههای اصیل دارد و آن آموزههای اصیل هیچگاه فدای زد و بندهای سیاسی و یا برخی مصلحت اندیشیها نمیشوند. زیرا آنها آموزههایی ورای دخل و تصرف بشر هستند. از این منظر، این مساله که برخی به نظام جمهوری اسلامی ایران اشاره کردند و تاکید نمودند که زین پس ما دینِ حکومتی داریم و نَه حکوت دینی، کاملا غلط بود و از اساس مبنایی نداشت و قابل تطبیق با آموزههای دینی نیز نمیتواند باشد.
به نظر شما دلیل وجود ضعف در ارائه خوانشها و قرائتهایِ مدرن از دین به ویژه در جوامع اسلامی چیست؟
من فکر میکنم که عمده ضعف در این رابطه ناشی از نادیده گرفتنِ مبدا و ریشههای مدرنیته و اقتضائات و مسائلی است که حاکم بر زمانِ شکل گیری این پدیده بوده است. این مساله موجب شده که نتوانیم تصویر درست و روشنی را از مدرنیته ارائه دهیم و اقتضائات خاص آن را به درستی پیاده کنیم. اصطلاح مدرنیته وقتی از حیث ساختاری و ریشهای بررسی میشود، به معنا به روز بودن و در جریان بودن است. به بیان دیگر، به معنای پویایی و عدم سکون و حرکت مداومِ رو به جلو تفسیر میشود. این مفاهیم که در حقیقت بیانگر یک تمایز میان امور و پدیدههای مدرن نسبت به امور قدیمی و سنتی است، باید به درستی درک و مطالعه و تعریف شوند.
واژه مدرن وقتی در ادوار و دورههای گوناگون مطالعه میشود، شاهد هستیم که بسیاری از شیوههای رایج و قدیمی را در جوامع گوناگون با چالش رو به رو میسازد و به دنبال جایگزین کردن روندهای جدید، با رویههای قدیمی است. «مدرنیسم» نماینده اندیشههای عقلانی معاصر در مناطقی نظیر اروپا و آمریکای شمالی است و عملا به معرفی شیوههایی از حیات در حوزههای مختلف که به طور خاص از سده ۱۷ میلادی به بعد پیدا شده و رشد کردند و حالتی جهانی پیدا نمودند، اشاره دارد. در این رابطه یک اندیشمند غربی تعبیری دارد که میگوید: «عواملی نظیر شکست قدرت دینی کلیسا و در حقیقت تزلزل سلطه نهادهای مذهبی، ظهور علوم تجربی و همچنین احیای دانش و معرفتشناسی دینی به سبک نوین، ازجمله عوامل زمینهسازی بودند که عرصه را جهت شکوفایی فلسفه نوین در غرب فراهم آوردند و درست بر همین پایه نیز اساسا مدرنیته خود را از تفکرات خاص مذهبی کلیسا جدا کرد.»
در این راستا، ما باید به ریشههای مدرنیته توجه داشته باشیم. البته که این تصور که پیشرفتهای جاری بشر، تا حد زیادی مرهون مدرنیته است و این الگویِ ظاهر شده در غرب باید به سایر جوامع نیز سرایت پیدا کند تا آنها نیز به توسعه و پیشرفت برسند، تا حد زیادی ریشه در برداشتهای اشتباه از مبدا مدرنیته دارد. این در حالی است که وقتی مبدا وقوع تحولات جدید در غرب به خصوص از دوران رنسانس را مورد بررسی قرار میدهیم، با واقعیتهایی رو به رو میشویم که عملا نشان میدهند خلاف این گزاره حقیقت دارد.
در این چهارچوب وقتی تمدن و تفوق مدرنیته، حاصل تفکرات الحادی و دوری از دین ارزیابی میشود، این از اساس تفسیری اشتباه است (اگر چه تفسر غالب در غرب همین است). به طور کلی باید گفت مذهبِ اصلی و راستین، هیچگاه حتی در خودِ غرب، مانعی جهت حصول پیشرفت نمیشود و به نسبیت و شک گرایی مطلق ختم نمیشود. باید توجه داشت که عملکرد نامناسب اربابان کلیسه در برههای از تاریخ که تصویری نَه چندان روشن و مطلوب را از دین عرضه کرد، عملا موجب شده تا بسیاری دین را عاملی دست و پا گیر برای مدرن شدن ارزیابی کنند.
از این رو، این تفکرات باید تغییر کنند، نَه مذهب و دینِ راستین. فراموش نکنیم که شروع اصلاحت دینی از داخل خود کلیسا حاکی از این است که اساسا دینی که که کلیسا در قرون پیشین ارائه میکرده، دین راستین نبوده است بلکه برعکس دین راستین، خود کاتالیزورِ پیشرفتهای بشر در حوزههای مختلف از جمله مدرنیزاسیون واقعی بوده است. ازاین رو، من فکر میکنم که اگر ما بتوانیم این چهارچوب را به درستی تبیین کنیم، ضعفی که اکنون در خوانشها در مورد مساله مدرنیته در میان روشنفکران وجود دارد، میتواند رفع شود و تصویری روشنتر از کلیتِ ماجرا حاصل شود.
برخی بر این باورند که عمده چهرههای علمی در حوزه دین، چهارچوبی محدود و دور از جامعه و صرفا در حصار تئوری (و آنچه زندگی در برجهای عاج آکادمیک عنوان میشود) را دنبال میکنند. نظر شما در این رابطه چیست؟ این دسته از افراد به طور خاص به ضعف در مرتبط ساختن حوزههای تئوریک و عملی در حوزه دین و ارایه تصویری مدرن و به روز از آن اشاره میکنند.
همانطور که اشاره کردید، بعضا متاسفانه همین مساله را شاهد هستیم. در این رابطه به طور خاص درمورد مساله فقه این موضوع از سوی برخی روشنفکران گفته میشد که این حوزه به عنوان یک حوزه سنتی، قادر نیست که نظامات و چهارچوبهای اجتماعی کنونی ایران در دوران اوج گیری مدرنیته را به خوبی مدیریت و تدبیر کند. استدلال اصلی آنها نیز این است که اساسا فقه مجموعهای از تئوریهاست و با استفاده از آن نمیتوان به مصاف دنیای مدرن و هزاران مساله جدیدِ آن رفت. در این رابطه آنها معتقدند که حداکثر کارایی و تاثیر فقه، مرتبط با دوران ماقبل مدرن میشود.
با این همه نکته اصلی و مهم این است که توجه داشته باشیم روشنفکرانِ اصیل ما هیچگاه خود را در تئوری محصور نکردهاند. آنها حتی با این موضوع مشکل داشتهاند و آن را در قالب دیدگاههای اصیل اسلامی نیز ارزیابی نکرده و نمیکنند. از این رو میبینیم که در طول تاریخ اسلام، اندیشمندانی را داشتهایم که خود وارد حوزه عمل شدهاند. در این رابطه به طور خاص میتوان به حضرت امام خمینی (ره) اشاره کنیم که علی رغم مخالفتهای گسترده با ایشان مبنی بر اینکه اکنون (در بحبوحه انقلاب اسلامی) زمان قیام علیه نظام سلطنت (با ریشههای تاریخی) در ایران نیست، وارد میدان میشوند و به صورت کامل با این قبیل تفکرات مخالفت میکنند و با صراحت اعلام میکنند که ما بر اساس اصول دینی و آموزههای اصیل دینی خودمان میتوانیم جامعه را اداره کنیم و در طول بیش از چهار دهه پس از حیات جمهوری اسلامی ایران نیز شاهد هستیم که کشورمان تا حد زیادی این مساله را ثابت کرده است.
در واقع، در این دوران این گزاره که با اتکا به آموزههای اسلامی میشود مفاهیم و گزارههایی را ارائه کرد که توان اداره جامعه را داشته باشند، مشاهده شده است. از این منظر، در طرحواره کلی که اسلام ارائه میکند، محدودشدنِ صرف به تئوری، به هیچ عنوان مورد تایید اسلام و آموزههای اصیل آن نیست و در اندیشه دینی نیز جایگاهی ندارد. افرادی نیز که در این مسیر پا میگذارند، نمیتوانند گامهای موثری را برای جامعه اسلامی بردارند و کلیت دین نیز با این روش و منش موافق نیست.
گفتگو: سامان سفالگر
دبیر: زهرا حاج محمدی