استاد فلسفه در بریزبین مطرح کرد:
ترس از مرگ بنیاد گسترش شهرسازی انسان معاصر است/ انسان شهری از مرگ افسونزدایی میکند اما در روستا مرگ به هستی تعلق دارد
جولیان باگینی میگوید: انسان شهری از مرگ افسونزدایی میکند اما در روستا مرگ به خود هستی تعلق دارد. انسان با گریز از روستا به ابرشهر و تولید تعدد امکانات، خواست مرگ را نفی کند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، انسان چه با ذاتی معین زاده شود و چه خود در نهایت خود را هست کند، موجودی میراست. انسان در پرتوی تناهی خود، میتواند جهان را چنانکه باید درک کند. در واقع درک پدیدارهای انسانی بدون نظر به تناهی او، نمیتوانند تلقی شفافی از آنها داشته باشد چراکه تناهی انسان و آگاهی او از اینکه میمیرد، در تار و پود کنشهایش خزیده است. از جولیان باگینی (استاد فلسفه در بریزبین در استرالیا) پرسیدیم کارکرد مرگ آگاهی بر زندگی بشر چیست؟
آیا انسان وقتی زاده میشود در مقام حیوان ناطق به دنیا میآید؟ آیا واقعا حق با ارسطو است که انسان ذات معینی دارد؟
اگر در باب نوزادی که همین چند دقیقه پیش متولد شده است، بپرسیم "آن چیست؟" در جواب باید چه گفت؟ میتوان گفت یک چیز موجود است که خب اصلا قانعکننده نیست. سنگ و بستنی و چوب لباسی هم چیزند، اسب و گاو و خر نیز هم. پس میتوان ادامه داد و پرسید "این چیز موجود چیست؟" آنکه چنین پرسشی را میپرسد، میخواهد بگوید: من میدانم این نوزاد یک چیز موجود است، اما الان میخواهم بدان این موجود چیست؟ همین که متکفل پرسش از این چیستی موجودی شویم، از ماهیت او پرسیدهایم. ماهیت شکل ادغام شدهی ماهو و هویت است، یعنی آن عواملی که آن چیز موجود را چیزی که است، موجود کردهاند. نوزاد چیست؟ یعنی چه چیزی نوزاد را آن چیزی که است، کرده است؟ انسان. انسان چیست؟ مشتی اندام که در ساختمان و کارکرد با اندام سایر جانوران متفاوت است؟ و علاوه بر اینها قوهای به نام عقل هم دارد. اما این تعریف چنان کلی است که میشود نوزادی را با نابغهای چون ارسطو در یک رده قرار داد. مخصوصا که اگر بگوییم انسان "حیوان عاقل" است. البته که تعریف "حیوان" عاقل درست است، اما مادامی که انسان از هزار توی کتابخانهها برون نجهیده باشد.
واقعیت این است که انسان در بدو تولد هیچ چیز نیست، هیچکسی نیست، حتی خودش هم نیست. نوزاد در بدو تولد همان دستگاه زیستی در جهانی غریبه است. آدمی آن نقاشیای است که بوم و قلم و نقاش و طرح همزمان خودش است. او خود را طرح میافکند. او خود نقاش و طراح خویش است. چطور؟ با انتخابهایش. انسان میتواند برگزیند که "فیلسوف"، "مهندس"، "هنرمند" یا دزد شود. او میتواند در هر لحظه جهان خود را انتخاب کند. حتی میتواند انتخاب کند که نباشد یعنی خودکشی کند. من اینها را به تبع هایدگر "امکان"ها مینامم. آدمی در هر لحظه در معرض امکانهایی نو است. امکانهایی که جهان و سنت و تاریخ بر او عرضه میکنند. ما چیزی جز امکانات برگزیدهی خودمانیم؟ امکاناتی که ما را کسی که اکنون هستیم، کردهاند.
به تعدد امکانات اشاره کردید، دنیای جدید راههای متفاوت و انتخابهای زیادی پیشروی انسان میگذارد. آیا این تعدد به سرگردانی انسان جدید منتهی نشده؟
دنیای جدید؛ دنیای "فراوانی فیض"است. فراوانی امکانات، نیازها، خواستها! دنیایی که تولید و مصرف و نیاز در دایرهای ابدی گشوده به هم، یکدیگر را بازمیآفرینند. شهر در معنای جدید، انبار است، انباری از انبوه ابزار و ادوات که همه در کار تولید "امکان"هایی جدیدند. معنای این سخن سرگردانی است. سرگردانی در میان این همه امکان برای طرح افکندن خود. نظیر آن نقاش تازهکاری که که نمیداند با این همه نقش و نگار چه طرحی باید افکند. در انتها هم درگیر ابزار رنگآمیزی میشود، درگیر انبوه قلمها، بومها و حتی ایدهها، چنانکه طرح و نقش اصلی از یاد میرود. او روز به روز در میان قلمها گم میشود. هر روز انبوه ابزار پیشرفته ایدههایی پیچیدهتر را به همراه میآورند. او چنان گم میشود که از یاد میبرد نقاشی دو روزه است. از یاد میبرد که اساسا بسیاری از این قلمها و رنگها از محدود قدرت نقاشی او خارجاند. به کار طرح او نمیآیند. نتیجه چیست؟ همه چیز میکشد و هیچ چیز نمیکشد. آدمی در میان انبوه کالاها و امکانات چنین وضعی دارد. خود را در میان چیزها گم میکند. ملال از همین جا میآغازد. از شکست آدمی در فراچنگ گرفتن تمام امکاناتی که میتواند داشته باشد. تجربه ملال، خستگی از رفت و آمد بیامان در میان طرحهاست. هنرمند ملول، روشنفکر ملول، جامعه ملول. ملال نتیجه شکست همه چیزخواهی و هیچچیز نداری است. ملال سنگینی بار هستی آدمی از انبوه امکاناتی است که هیچ ربطی به او ندارند. فیلسوف ملول، خسته از تمام کتابها و مقالاتی است که صدا بودهاند اما کلمه نه. در ملال انسان شهری، مرگ خود را چونان لحظهی سقوط نمایان میکند. لحظهای که تمامیتخواهی من به پایان میرسد.
چرا شهر چنین به مرگ گره خورده است؟ در زندگی پیشاشهری و خاصه روستایی چه ارتباطی میان میرایی و مرگ برقرار است؟
روستای دورافتادهای را تصور کنید که هیچ راهی برای ارتباط با بیرون ندارد. ساکنانش مجبورند خود مایحتاج خود را تامین کنند. زمینهای کشاورزی هر روز صحنه کار مردان و زنان است تا غروب بر گرد آتشی که از هیزم همان حوالی روشن است، شامی بخورند. نوزادی که در این قبیله متولد میشود چه چیز میتواند شود؟ چه طرحی از خود میتواند بر عالم افکند؟ او در نهایت یک هدف دارد: خود زندگی. ملال روستا، سنگینی بار هستی نیست، گمشدگی در میان مناسبات و نطم بازار و تولید نیست. در ملال او مرگ خود را چونان امکانی قطعی مینمایاند. زندگی، مجال بروز مرگ چونان امکانی ساختاری برای آدمی را فراهم میآورد. در روستا است که هستی نه چونان یک سالن کنسرت، یک نمایشگاه، آزمایشگاه یا پادگان، بلکه در تمامیتاش گشوده میشود، و این چنین مرگ نه به عنوان سقوط، نه به عنوان پایان تمامیتخواهی که چونان امکانی قطعی خود را مینمایاند. چنین کسی در هر تصمیم خود، خود را موجودی معطوف به مرگ مییابد. موجودی که میرود تا بمیرد. در روستا مرگ حرمت دارد، رازآمیز است. روستاییان هنوز صدای ارواح را میشنوند، جشن شبانه آنها سوگواری برای مردگان نیست، پاسداشت خود زندگی است، آنسان که میمیراند و میرویاند. انسان شهری مرگ را میداند. پیشرفت پزشکی این امکان را به او داده تا از رازآمیزی مرگ خلاص شود. اکنون هر مرگی علتی دارد. سببی دارد. چه بسا روزی بتوان ادعا کرد که چیزی یارای کشتن ما را نداشته باشد. انسان شهری از مرگ افسونزدایی میکند، اما در روستا مرگ به خود هستی تعلق دارد. رازآلود و اسرارآمیز و البته نزدیک و نزدیک. شهر فرار از این رو به سوی مرگ بودن است.