داستان زندگی سرباز معلمی که در مدرسه ماندگار شد
جوان اردبیلی که 46 سال قبل به عنوان سرباز معلم سر از روستایی شمالی در آورده بود، ورق زندگیاش برگشت و بیشتر از آن سالهایی که در زادگاهش زندگی کرد، عمرش را در روستای محل خدمتش گذراند.
به گزارش ایلنا، انتهای کوچه باریکی که یک سمت آن را درختان میوه پوشانده، آغاز عمری خاطره است. جوان اردبیلی که 46 سال قبل به عنوان سرباز معلم سر از روستایی شمالی در آورده بود، ورق زندگیاش برگشت و بیشتر از آن سالهایی که در زادگاهش زندگی کرد، عمرش را در روستای محل خدمتش گذراند.
هم معلم بود، هم مدیر و هم بابای مدرسه تا دختران و پسران روستا را که پدر و مادرهایشان توجیهی برای درس خواندن آنها نمیدیدند باسواد کند، گویی که با خودش عهد بسته بود آیندهای روشن را برای بچههای روستای « کَوات » -واقع در دهستان پشت کوه از توابع بخش چهاردانگه شهرستان ساری - بسازد. «رسول فراهدی » پای عهدش ماند و اهالی روستا پای او؛ چشم پزشک موفق شهرستان ساری، خانم مدیر فعال یکی از مدرسههای دخترانه همین شهرستان، پذیرفته شده های دانشگاه تهران، رئیس بانک یکی از شهرهای مازندران و تعدادی از مهندس های موفق این استان که روزی پشت نیمکت های کلاس درس او نشسته بودند، حالا سری میان سرها در آورده اند و آقا معلم روستا که همه اهالی آقا مدیر صدایش می کردند حالا در هفتمین دهه زندگیاش ساکن همان مدرسه ای شده است که روزگاری در گوشه و کنارش به دختران و پسران روستایی درس زندگی می داد.
آقا مدیر در چشم به هم زدنی آنچنان میان اهالی روستا محبوب شد که وقتی میخواست برای خودش خانهای دست و پا کند، اهالی که در حال ساخت مدرسه جدید بودند، به او پشنهاد دادند ساکن مدرسهای شود که عمرش را پای آن گذاشته بود. حالا نزدیک به 15 سال میشود که آقا مدیر وقتی در ایوان این خانه قدم میزند، پا به اتاقهای آن میگذارد و از پنجرههای کوچکش به دشتهای روبهرو خیره می شود، لحظه به لحظه جوانیاش را مرور میکند که به مهربانی اهالی این روستا پیوند خورده است.
سهم مهربانی
«در شهر اردبیل به دنیا آمدم. پدرم خطاط بود و مادرم از اینکه من درس بخوانم استقبال میکرد. این شد که درس خواندن جزو اولویتهای من قرار گرفت. با این حال در اداره ثبت احوال اردبیل کار میکردم و بیشتر از 10 هزار شناسنامه همشهریهایم را نوشتم، بعدها هم در یک دفترخانه مشغول به کار شدم تا اینکه در رشته تجربی دیپلم گرفتم.»
وقتی از میان سربازهایی که به شهرهای مرزی و دور اعزام میشدند قرعه رسول و یکی دیگر از همشهریهایش به استان مازندران افتاد، صدای اعتراض بقیه سربازها به آسمان رفت اما سرنوشت که خوابی شیرین برای او دیده بود اعتراض سرش نمیشد و او راهی روستای «اِرا» از توابع شهر کیاسر شد. همین که میخواست از آن روزها برایم تعریف کند چشمهایش را که یکی از آنها بهدلیل پا به سن گذاشتنش دچار آب مروارید و اشکریزش شده بود بست و پل بست به همان سالی که برای اولین بار به مازندران آمده بود:
«از اینکه قرار بود معلم روستایی شوم که زبان مردمان آن را متوجه نمیشدم و با فرهنگ و آداب و رسومشان آشنایی نداشتم کمی دلواپس بودم، اما وقتی به این فکر میکردم که نسبت به هم خدمتیهایم منطقهای خوش آب و هوا نصیبم شده دلم قرص میشد تا اینکه راهی مازندران و روستای اِرا شدم. از همان اول رفتار اهالی روستا با من که «آقا مدیر» صدایم میکردند خوب بود، ساکن خانه کدخدای روستا شده بودم و از بابت خورد و خوراکم نگرانی نداشتم، اما از آنجا که مسئول صفر تا صد مدرسه بودم صبحها ساعت 7 به مدرسه میرفتم تا داخل بخاری چوب بریزم و کلاس درس را قبل از ساعت 8 و رسیدن دانشآموزان گرم کنم.»مدت کوتاهی از حضور آقا مدیر در روستای اِرا گذشته بود که یکی از زنان روستا به بیماری سختی دچار شد و شوهرش که از گوسفندداران بزرگ روستا بود سعی داشت از طریق درمانهای خانگی زن را نجات دهد، اما آقا مدیر که اهالی روستا او را باسوادتر و عاقلتر از بقیه میدانستند پادرمیانی کرد و به مرد گفت جای دست روی دست گذاشتن، چند رأس از گوسفندهایش را بفروشد و همسرش را به شهر ببرد تا نجات پیدا کند. زن که زنده ماندن و زندگیاش را مدیون معلم جوان روستا میدانست، وقتی آن مرد عاشق دخترش شد هر کاری کرد تا شوهرش به ازدواج آنها رضایت بدهد.آقا مدیر با «نجیبه» دختر شاد روستا که 13 سال بیشتر نداشت ازدواج کرد و زندگی سادهشان شکل گرفت، اما مدت زیادی نگذشته بود که به روستای «گوات» نقل مکان کردند.
عهد 30 ساله
با اینکه میهمان تازه وارد روستای گوات بود، اما آنجا هم مورد استقبال اهالی قرار گرفت و زندگی سادهاش در نزدیکی مدرسه قدیمی روستا آغاز شد. هر چه گذشت آقا مدیر برای روستاییها قابل اعتمادتر شد تا جایی که وقتی خانواده داماد میخواستند از خانواده عروس آری بگیرند یا برای دختر و پسرشان شیرینی بخورند میگفتند اگر آقا معلم اجازه بدهد این ازدواج سر بگیرد.برای گفتن از روزهای حضورش در مدرسه گوات، نیاز چندانی به فکر کردن نداشت. به هر سمت خانهاش که نگاه میکرد خاطرههای 30 سال خدمتش زنده میشد. او که دلیل این خدمت 30 ساله را اصرار اهالی روستا میدانست ادامه داد: شغل معلمی در آمد خوبی نداشت، اما وقتی دوره سربازیام به سر آمد اهالی روستا با یک قرآن به سراغم آمدند و گفتند تو را به همین قرآن اگر قرار هست از این به بعد هم معلمی را ادامه بدهی در همین روستا و کنار خودمان بمان. من هم قسم خوردم و 30 سال پای قولم با این مردم میهمان نواز و مهربان ایستادم. به هر حال خیلی از آنها به دغدغهام برای درس خواندن دانشآموزان احترام میگذاشتند هرچند که اوایل بعضی از پدر و مادرها انتظار داشتند هر وقت به فرزندشان احتیاج داشتند، آنها کلاس درس را ترک کنند، اما کم کم برایشان جا افتاد به ساعتهایی که بچه هایشان در مدرسه حضور داشتند احترام بگذارند. با این حال تعدادی از پدر و مادرهای روستا هم میگفتند همین که بچه ما به جای درس خواندن، هیزم بیاورد، نان بپزد و به کارهای خانه رسیدگی کند غنیمت است و این باعث می شد خیلی از دخترهای روستا بعد از کلاس پنجم، خانه نشین شوند.
مدرسهای که خانهاش شد
رسول فراهدی با وجود سالها زندگی در مازندران، هنوز لهجه شیرین آذریاش را دارد، اما در هر جملهاش یکی دوبار هم از کلمههای مازنی استفاده میکند. اینطور که خودش میگفت سال 1352 که پا به روستای گوات گذاشت، 28 دانشآموز دختر و پسر داشت که در پنج مقطع ابتدایی درس میخواندند و همه آنها داخل کلاس بزرگتر مدرسه جمع میشدند، دو اتاق دیگر مدرسه را هم به دفتر مدیر و انبار چوب اختصاص داده بودند، اما بعدها که دانشآموزان راهنمایی هم به مدرسه اضافه شدند تعداد دانشآموزها به 80نفر رسید و تا سال1382 که او بازنشسته شد هرسال به این تعداد افزوده شد او نیز همچنان مدیریت مدرسه را بر عهده داشت. وقتی به گوات آمدند خانهشان روبه روی تکیه روستا بود، اما سالهای آخر کار آقا معلم که قرار شد مدرسه قدیمی روستا خالی و دانشآموزها به مدرسه نوساز منتقل شوند، به پیشنهاد اهالی روستا در همین مدرسه ساکن شدند تا آقا معلم بعد از بازنشستگیاش هم با خاطرات مدرسه زندگی کند.خاله نجیبه، همسر شیرین زبان و میهمان نواز آقا معلم روستای گوات، از شوهرش که صحبت میکرد قند توی دلش آب میشد؛ «از بس که همیشه دنبال صلح و آشتی هست همه اهالی روستا از او راضی هستند و دوستش دارند. خدا به ما 9 بچه داده که یکی از یکی بهتر. همه آنها به جز پسر آخرمان رفتهاند سر خانه زندگیهایشان و خوشبختانه هیچ کسی در روستا از آنها گلایهای نداشت. بچهها تا کلاس نهم در مدرسهای که پدرشان کار میکرد درس میخواندند و او با صبوری تربیتشان کرد.»
جالبتر اینکه رسول هم در مورد همسرش با احترام صحبت میکرد و میگفت: «وقتی تمام این سالها با من و مشکلاتم ساخته، او را دبی نبردهام تا سوار کشتی شود که هیچ، حتی سینما و گردشگاه هم نبردمش، فقط شرمندهاش هستم. نه او را به سینما میبرم نه گردشگاه، مسلم است که باید شرمندگیهایم را با خنده و شوخی از دلش در بیاورم و با روی خوش از او تشکر کنم.»رسول فراهدی اینها را گفت تا بگوید جوانهای امروز هم باید با صبر و حوصله با هم کنار بیایند تا زندگیشان زندگی شود که اگر این طور باشد نبود امکانات و مشکلات نمیتواند زندگیها را از هم بپاشد. درست مثل تعدادی از دانشآموزان همین روستا که یک روز با کمترین امکانات درس خواندند و حالا از موفقهای شهر و استانشان شدهاند. او که به یاد سالهای نخست خدمتش افتاده بود گفت: الان بچهها مدرسه نرفته کتابهایشان حاضر و آماده است، اما آن سالها حتی صفحههای کتابهای درسی هم کامل نبود و من مطالب صفحههای اول، وسط و آخر کتاب را که ناقص بود روی برگههای کاغذ مینوشتم و لا به لای صفحههای کتاب میچسباندم تا دانشآموزان از درسها جا نمانند. یادم هست اوایل دوره خدمتم، ادره آموزش وپرورش استان لوازم تحریر دانشآموزان را تقبل میکرد، اما سالهای آخر که باید خانوادهها در ازای لوازم تحریر فرزندانشان پول پرداخت میکردند، بهدلیل اینکه دست و بالشان تنگ بود یکی با 5 کیلو جو، یک نفر با 10 کیلو گندم و بعضیها با چند دسته علف میآمدند و حاج آقا کیپور - رئیس آموزش و پرورش وقت – میگفت ایرادی ندارد، در ازای همین محصولات به دانشآموزها لوازم تحریر بدهید حتی اگر خانوادهای همین توان مالی را هم نداشت او خودش هزینه لوازم تحریرش را تقبل میکرد اما با همه این اوصاف اینطور نبود که به دانشآموزان ارفاق کنم، حتی پیش میآمد دانشآموزانی را که تلاش نکرده بودند مردود کنم.
آقا معلم سابق روستا علاقهای به شهر نشینی ندارد، زندگی روستایی را پر برکتتر از زندگی شهری میداند و به قول خودش هنوز عاشق چراغهای رنگی شهر نشده برای همین است که نمیخواهد سادگی روستا و مردمانش را به شلوغیهای شهر بفروشد.
منبع: ایران