چراغِ بیابان
آنجا که آدمی در هیجانِ باخود بودنیله و رهامیشود ،آنجا جاییستکهبیرون ازماست ،هرچنددردرونِ ما پناه گرفتهاست.
مسعود میری-حقوقدان در جهان اقتصاد نوشت: اگر شبهای پرهیجانِ بیابان نبود، نظریههای نور و اشراق به چنگ نمیآمد. آنها که در بیابان و کویر زیستهاند میدانند شب یعنی تمامِ جهان در توست. چطور میشود فهمید که تمامِ جهان در من است وقتی نورِ مصنوع همه جا را تسخیر کردهاست؟
ترس از شب همان نقطهایست که ما را به خودمان برمیگرداند.
آنجا که آدمی در هیجانِ با خود بودن یله و رها میشود ،آنجا جاییست که بیرون از ماست، هرچند در درونِ ما پناه گرفتهاست. تا “آن” و لختی که احساس میکنیم با خودمان و به خودمان رها شدهایم، آن حس و باورِ دوپارگی یا حتی چند پارگیِ ما، یک “خودمانِ” دیگری را هم در “معیتِ” جسمانیِ ما در مجاورت و کنارهی ما قائل میشود. اما یکتایی هنگامی از لفافِ ذهنِ ما بیرون میجهد که اندیشیدن به کارِ رهایی نمیآید و ما آن انا و مع را جز انانیتِ جسمانیِمان درنمییابیم.
ترسکه نهایتش میرسد این اتفاقیست نادر و شهودی. شهودِ خود بودن ، برافتادنِ سلطنتِ بر دیگری تکیه کردن و غیر را خود دانستن. البته من هنوز هم به سخنِ آرتور رمبو ربطی قلبی دارم که “من دیگریست”، اما در اینجا به فکرم میرسد که این حرفی ژرف از فضایِ اسپینوزاییِ روزگارش باشد که این یک قدرت یا ظرفیتِ تولید چیزی نیست بلکه یک قدرت/توان است ، نیروییست که چیزی را میسازد . ما ظرفیتها را در ذهن جعل میکنیم و بر اثرِ آن جعل به آن توانی اعطا میکنیم.در حالیکه قدرت/توان در ما که همان “ما”ست.
من از شب در کویر به چنین وادیهایی میرسم. شبِ بیابان با ما نه در قدرت که در قدرت/توان میلولد و میلغزد. شاید آن دوردستها که مقیمِ حَرَمِ بیابان بودیم ، باد و باران و طوفان در بزمِ تفلسف نمیخواند و نمیآرمید ، اما حالا که قد خمیده و خارِ ایام بر پایِ سفر خلیده، قدرِ روزگارانِ سلف را به اندیشیدن بپردازیم.
این نورها و اشراقها ، بزمِ سرزمینیست که شبهای دراز و دشتهایِ فراخش قهرمانِ اسطورهها را تا مرگآگاهی پیش میراند و ترسِ از هجومِ یکپارچهی سیاهی را بر تنِ کوچکِ مسافرِ شب ممکن میکند. وقتی هجوم شب همچون چیزی حس شدنی بر پوست و استخوان فشار میآورد ، ترس از خود خروج میکند و تن، خود به خود ،در سرِّ تنانهاش تنها میماند. اینجاست که شهودِ شب ، با گریزِ ترس ، یا به مرگ میانجامد ، یا مرگ را پس میرانَد و در نَفَسِ شب همخوان میشود. قهرمان اینگونه میمیرد ، از اَنَا و مَعَ، در دوئیتِ اینها، میرَهَد، و انانیتش را در اجماعِ با ظلماتش ، یکتایی میبخشد. این اشواقِ مهربانیِ سردِ جانِ مردِ بیابانیست که در قهرمان، گرمیِ زیستن را میبخشد. شاید همین امر طبیعیست که در مدارِ بلوغ و تشرفِ راهی، یعنی مسافری که مشهدِ معرفت و دانایی میلِ سفر دارد ، مبدل به استعارهای عمیق برای سیرِ از خلق به حق و… شده است!
با این اوصاف ، هر گاه سخنِ بیابان در میان است ، خارخارِ حرف در حرف ادا کردن مرا به بازی میخوانَد. این کوتهنوشت نیز از این دست بود ، که نبشتهآمد.