بردگی در کلانشهرها
گیر کردهایم، خودمان هم میدانیم. جای سخت ماجرا هم درست همینجاست که بدانی جایی هستی که دلت نمیخواهد، اما مجبوری بمانی، چون زندگیات کاملا وابسته به همان جایی است که در آن گیر افتادهای، چون میترسی اگر از این تله دربیایی، چه به سرت بیاید! شاید دیگر هرگز نتوانی شرایط بهتری را برای خودت دست و پا کنی، شاید فردایت از امروزی که از آن خوشت نمیآید بدتر شود!
بله! ترسیدی... بدجور هم ترسیدی! متخصصان و کارشناسان در این شرایط میگویند: آدمها از تغییر میترسند. این ترس خود را به شکلهای مختلفی نشان میدهد؛ استرس، کماشتهایی، بیقراری، افسردگی و در نهایت شاید بیماری و حتی در شرایطی خودکشی... بله تعجب نکنید، ترس باعث مرگ میشود، گاهی به ناگاه و یکباره مثل سکته، گاهی تدریجی مثل بیماریهای مزمن و گاهی مرگی پر خطر و....
گیر افتادهایم، بیشتر ما در شرایطی بهسر میبریم که دوستش نداریم و از آن لذت نمیبریم (برخی بر این باورند که آدمها به دنیا آمدهاند تا شاد زندگی کنند و از داشتههای خود لذت ببرند). در خانهای زندگی میکنیم که دوستش نداریم، از خیابانها و کوچههایی عبور میکنیم که برایمان رنجآور است و در شهری نفس میکشیم که میدانیم با ما مهربان نیست.
جالب است مثلا در همین تهران حدود ۱۲ میلیون آدم زندگی میکند که بیشتر آنها میدانند این شهر برای زندگی خوب نیست، اما باز هم ماندهایم در تهران و داریم عمرمان را به روزمرگی میفروشیم و ادای زندگی کردن در میآوریم.
چند میلیون آدم زورکی خودمان را جا دادهایم در شهری که امکانات حیات ندارد و نرم نرمک مثل خوره زندگی ما را میمکد و ما به خیال خودمان داریم زندگی میکنیم. از صبح تا شب میدویم (چه در بیرون از دیوارها و چه در ذهن و خیالمان) تا به اندازه بخور و نمیر جور کنیم و شب با هزار استرس و درماندگی به رختخواب میرویم و آنقدر پریشانیم که صبح خستهتر از همیشه از رختخواب بیرون میآییم.
گیر افتادهایم در میان ترسهایمان. ترس اینکه اگر کاری را که دوستش ندارم از دست بدهم برای تامین مخارج زندگیام لنگ میمانم. بیکاری شده کابوس و درد بیدرمان. آنقدر از بیکار ماندن ترساندنمان که فراموش کردهایم خلاقیم و میتوانیم از راههایی که دوست داریم پول در بیاوریم.
گیر افتادهایم؛ سالهاست در دنیای مدرک و کارمند شدن و حقوق بخور و نمیر آخر ماه و آب باریکه و بیمه و حقوق ناچیز بازنشستگی گیر افتادهایم و میدانیم زندگیمان را مفت میفروشیم، اما میترسیم از رها شدن. از این بازار مکاره میترسیم.
تربیت سنتی و باورهای اشتباهی که در مدرسه به خوردمان دادهاند ما را وحشتزده کرده است، عادت کردهایم از یک مسیر بیاییم و برویم تا این عمر تمام شود. از ترک تهران میترسیم چون از همان بچگی در مغزمان فرو کردهاند که همه امکانات در تهران و مرکز کشور است. سالهاست دارند این کابوس را به خوردمان میدهند که در شهرستانها کار نیست و درآمد خیلی کم است و ما گیرافتادهایم در تهران که هوا ندارد برای نفس، زمین ندارد برای خانه، کوچه و خیابان ندارد برای عبور و....
راستش کلانشهرهایی مانند تهران، اصفهان، تبریز، مشهد و... تبدیل شدهاند به دیکتاتورهایی که مردم را به بردگی میگیرند.
سالهاست میگویند همه امکانات در چند کلانشهر تزریق شده و بقیه کشور امکانات چندانی برای زندگی ندارد. مهاجرت از شهرها و روستاها به کلانشهرها چنان افسار گسیخته شده که انگار هیچکس نمیتواند آن را رام کند.
اصلا انگار دولت برنامهای برای درمان این بیماری مهلک ندارد. همه ما به سودای زندگی بهتر به شهرهای بزرگ هجوم میآوریم و به مرور به بردههایی تبدیل میشویم که عمرمان را مفت میفروشیم برای تامین زندگی روزمره.
مگر میشود؟!
حالا گاهی در روزنامهای، مجلهای، شبکههای اجتماعی و... زنان یا مردانی را میبینیم که با کاری خلاقانه مثلا در گوشه کویر یا دل جنگل دست به کارهایی خلاقانه زدهاند و درآمد زیادی کسب میکنند و ما مانند بهتزدهها این اخبار را پیگیری میکنیم و با خودمان میگوییم؛ مگر میشود! انگار داریم فیلم میبینیم. آنقدر در مخمان فرو کردهاند که بیکاری بیداد میکند که حاضریم روزها و شبهایمان را مفت به ادارهای، کارخانهای، شرکتی و... بفروشیم، اما بیکار نمانیم.
بیکاری هیولایی شده که همه جا ما را دنبال میکند و ما وحشتزده از آن فرار میکنیم. همه دارند نسبت به بیکاری هشدار میدهند، زنگ خطرش سالهاست به صدا درآمده و حالا در گوش همه ما شبانهروز صدا میدهد. زنگی که میترساندمان و ما را در جایی هر چند کوچک و دلگیر میخکوب میکند.
حالا وقتش است...
همه دارند از بیکاری میگویند، اما به نظر میرسد الان وقتش است از کار گفت! از کارآفرینی و از ایجاد کار گفت. آنهم نه به صورت مقطعی و گذرا، نه در روزنامهها و چند برنامه محدود رادیو و تلویزیونی.
راستش را بخواهید حالا وقت آن است که کار کردن، تشویق به کارهای خلاقانه، بریدن از حقوق بخور و نمیر و... به عزمی ملی تبدیل شود.
حالا وقتش است که جوانها تشویق شوند که به سر زمین بروند و کشاورزی دوباره جان بگیرد. مردها دوباره با آهنگری رفیق شوند و زندگی زیر باد کولرهای گازی را رها کرده و به صنعت روی خوش نشان دهند و...
نه! نگویید برو بابا تو هم دلت خوش است و نشستهای زیر باد کولر و داری نسخه مفت میپیچی، کار کجا بوده، صنعت کجا بوده و....
بله شما درست میگویید، اما نظریهای هست که میگوید برای تغییر باید به فکر ایدههای تازه بود. باید درد کشید و روز و شب کار کرد تا تغییر ایجاد شود، تغییر شرایط بیکاری به کار، درد دارد که باید تاب آورد و باید خلاق بود که انرژی میخواهد و باید تعصب داشت که زندگی را مفت نفروخت. خلاصه باید خاص بود و مثل عوام فکر نکرد؛ همان عوامی که هیولای بیکاری را برایمان ساختند و به حقوق بخور و نمیر عادتمان دادند و یادمان دادند که از شهرهای خوش آب و هوا با هزاران هکتار زمین برای کار به کلانشهرها هجرت کنیم و برده شهر شویم.
طاهره آشیانی - روزنامه نگار؛ ضمیمه چمدان جام جم