خبرگزاری کار ایران

گزارشی از زنان مبتلا به اعتیاد در شهر؛

جوانی‌های ته ‌کشیده

جوانی‌های ته ‌کشیده
کد خبر : ۵۱۵۳۹۸

بهمن 1377 گزارشی در یکی از روزنامه‌های صبح چاپ شد: «در شب‌های تهران چه می گذرد؟» گزارشگر یک هفته، شب تا صبح، در خیابان‌های تهران، از آزادی تا آفریقا پرسه می‌زد تا قصه مردان و زنان و کودکانی را روایت کند که به هر دلیلی ماندن در خیابان را به بودن در خانه‌هایشان ترجیح می‌دادند. بعضی‌ها از روی ناچاری و بعضی‌ها از سر دل‌خوشی.این گزارش بی‌شباهت به آن گزارش نیست. اما تهران آن روزها امن‌تر از حالا بود. آسیب‌دیدگان اجتماعی بیشتر و خیلی جوان‌تر شده‌اند. احساس ناامنی در خیابان‌ها آدم‌ها را محتاط‌‌‌‌ ‌تر می‌کند.

محسن احمدی، در مجله زنان امروز نوشت: یکی از شب‌های بهمن 1395 است. دو ساعت از نیمه شب گذشته. پسری کنار خیابان ایستاده. بیست و چند سال بیشتر ندارد. سوار ماشین می‌شود:" فازت چیه؟چی می زنی ؟شیشه؟" نقش مصرف کننده ای را بازی می‌کنم که تشنه شیشه است. با هم به پاتوق دوست ساقی‌اش می‌رویم. اما داستان طوری دیگری رقم می‌خورد.‌جوان راهنما، زورگیر مامورنما از آب در می‌آید.‌دردسرتان ندهم با هزار مصیبت خودم را از دست آنها خلاص می‌کنم.

ترس از تکرار چنین اتفاقی برای مدتی مانع به سرانجام رسیدن سوژه گزارش شد اما دوباره به مدت چهارماه، شب تا صبح، راهی خیابان‌های تهران می‌شوم درست مثل 19 سال پیش و این بار برای نوشتن گزارشی از زنان مبتلا به اعتیاد. زنانی که با زندگی در حاشیه اتوبان‌ها، پارک‌ها، خانه‌های مخروبه، مکان‌های به ظاهر امن، کمپ‌های اعتیاد زنان، پناهگاه‌های میان‌راهی و... به چیزی شبیه زندگی چنگ زده‌اند، چیزی به تلخی تریاک و توهم شیشه.

عاشق شب‌های تهرانم

سالومه عاشق محسن ابراهیم‌زاده است. این جمله را حداقل 10 بار از لحظه‌ای که سوار ماشین شد تا دم‌دمای صبح تکرار کرد:‌«عاشقشم. خواننده بهتر از این مگه داریم. خفه‌ش کن اون سی‌دی مزخرفت رو. چرا سلیقه‌ت مث پیرمردهاس؟ چند سالته؟» و بعد فلش را از جیبش در آورد و گذاشت داخل دستگاه و صدا را هم تا می‌توانست بلند کرد. صدای خواننده که بلند شد با یک دستش پایپ را از زیر کلاهش بیرون آورد و با دست دیگرش شیشه را کشید پایین تا به قول خودش باد سرد پاییز به زندگی‌اش جان دوباره بدهد: «عاشق این شب‌های تهرانم. روزها خونه دکتر خوابم و شب‌ها بیدار، یه شب اگه پایه بودی بریم خونه دکتر خیلی حال می‌ده. من براش کارمی‌کنم. هر شب از سهروردی پیاده می‌رم تا پارک آزادگان تقاطع اتوبان رسالت و حقانی. اگه موافقی حقانی نرسیده به خروجی سیدخندان نگه‌دار بریم بالا یه دوسه دم بگیریم و بعد چرخ‌چرخ عباسی کنیم تا خود صب. برام قیف نیا منم مث تو درس خوندم، لیسانس گرافیک دارم. از کی شیشه می‌زنی؟ پایپ داری؟ ای بابا تو چه جور شیشه‌بازی هستی؟نکنه گرفتی مارو؟حاجی تو کی‌هستی؟واقعا مشکوک می‌زنی‌ها! واسه چی نیگا می‌کنی، مگه شیشه نمی‌خوای؟ حیرونی‌ها. هنوز نزده تبر زدی. تبر نشنیدی تا حالا؟ توهم. هیچی نشده تبر زدی. وای به حالت بری بالا. همین جا بزن بغل. کجا می‌ری؟ نترس بابا، مأمور اومد، با من. دو نصفه شب مأمور کجا بود. اینجا هر شب همین داستانه. تا امروز یه شب هم حبس نکشیدم. فقط مواظب باش ایدز نگیری، این بالا پر دافه. آخرش هم نگفتی فازت چیه!»

دست بهم نزن، فازم فقط شیشه‌ست

کمی بالاتر از اتوبان حقانی زیر درختان بی‌برگ یاس هلندی 10، 20 نفری گُله‌گُله یا تنهایی نشسته‌اند. از بالا به پایین که نگاه کنی شهر تاریک است و سرد. در همان نگاه اول متوجه می‌شوی شهر از قبل فرسوده‌ترشده است. تقریباً هیچ ماشینی در اتوبان حرکت نمی‌کند. هر چند دقیقه تک و توک آدم‌هایی را می‌بینی که نفس‌زنان در حال کشیدن جسمشان به بالا هستند تا به گمان خود روح خسته‌شان کمی آرام گیرد. آدم‌هایی که انگار بر نمود فرسودگی و آشفتگی شهر می افزایند. به  غیر از کورسویی که از آتش فندک‌ها به چشم ‌می‌آید همه جا تاریک است اما نه آن‌قدر تاریک که نبینی‌شان.

بیشتر زنان این پاتوق دختران 20 تا 35 سالی هستند که از زور شیشه مچاله شده‌اند وگرنه هوا آن‌قدری هم که فکر کنی سرد نیست. زنی کوله‌اش را مدام از این شانه به آن شانه می‌اندازد و تا انتها می‌رود و دوباره برمی‌گردد. چشم‌هایش در سیاهی دودو می‌زند. نگران است و حیران. می‌پرسد: «اینجا چی کار داری؟ جنس می‌خوای یا خودت داری؟ سیگار چی؟ اونم نداری؟ تنهایی حال می‌کنی. آره؟ می‌خوای برم برات بگیرم؟ پنج تومن بیا بالا، تیز می‌رم الان از هادی می‌گیرم با هم بکشیم. بچه خوبیه. همیشه اینجاست. یه وقت اومدی بگو از طرف ندا اومدم. کارت رو راه می‌ندازه. به خدا دروغ نمی‌گم. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره این کاره باشی، تازه کاری؟» نه تنها تیز رفت و برگشت که جنگی پایپش را هم تمیز کرد و شیشه را ریخت داخلش. تعارف زد و فندک را گرفت زیرش، دستمالی را هم با بطری آبش خیس کرد و گذاشت دم‌دست که، بعد از دم گرفتن، پایپ را با آن خنک کند تا شیشه‌های باقی مانده در آن دوباره آتش درونش را خاموش کنند: «17 ماهه همه چی‌رو ول کردم و زدم از خونه بیرون. حال خوشی ندارم. بیشتر وقت‌ها از تو گر می‌گیرم. مادرم می‌گه نکنه داری یائسه می‌شی! بدبخت، نکش این زهرماری‌رو... چرا نکشم؟ الان 17 ماهه پسرم رو ندیدم. پنج سال پیش عروسی کردم. اون موقع 23 سالم بود. شوهرم اول تریاک می‌کشید. بعد شد دوا، بعدش هم شیشه. کم‌کم من هم شروع کردم کشیدن. چه حالی می‌داد. جفتمون یه جا کار می‌کردیم. تابلو که شدیم اخراجمون کردن. مصطفی افتاد به دزدی. هرچی خواستم از این کار بکشمش بیرون نشد. زد و شانس ما حامله شدم. صابخونه جوابمون کرد. یه سالی بود کرایه نداده بودیم. اثاثمون رو برداشت جای کرایه‌ش. مونده بودیم حیرون. هفت ماهم بود، نمی‌دونستم بچه‌م دختره یا پسر. جرئت نکردم برم دکتر، می‌ترسیدم بچه‌م رو بگیرن. آخرش رفتم دروازه غار و همون جا توی یه خونه دانیال رو به دنیا آوردم. رفتم کمیته امداد به امید اینکه شاید تو ماه یه چیزی بذارن کف دستم بچه از بی‌شیری نمیره، تحویلم نگرفتن برگشتم. بعد تو یه شرکت خدماتی کار پیدا کردم. دانیال رو هم گذاشتم پیش یکی از همسایه‌ها، ماهانه یه چیزی بهش می دادم. تا اینکه همسایه‌مون تلفن کرد گفت زود بیا شوهرت داره دانیال رو می‌فروشه. رسیدم خونه دانیال نبود. مصطفی داشت شیشه می‌کشید، آن‌قدر زدمش تا مُقُر اومد. فرداش با دانیال اومد. انگار دنیا رو برام آورد. آن‌قدر قربون صدقه مصطفی رفتم که نگو. بچه رو فروخته بود به یه خونواده کرجی. بگو چند؟ 170 هزار تومن. یه مدت همه‌چی خوب بود تا اینکه شرکت کار و بارش خوابید. دوباره بیکار شدم. مصرفمون بیشتر شد. پولم نداشتیم. شوهرم یه شب دو نفر آورد خونه و خودش گذاشت رفت. آن‌قدر جیغ و داد کردم که گذاشتن رفتن. گفتم: بچه خیابون صفام اما باصفا نیستم، فازم فقط عمله... گم شید بیرون. دو سه تا فحش آبدار هم بهشون دادم. مصطفی که برگشت تف کردم تو صورتش و همون شب از خونه زدم بیرون. دانیال رو هم فردا صب تحویل بهزیستی دادم. الان 17 ماهه ندیدمش. دلم پر می‌زنه براش. مصطفی رو می بینم  کارتن خواب شده نمی‌دونه دنیا دست کیه.

بهش می‌گم بیا بریم محضر کار رو یه‌سره کنیم خلاص، نیگا می‌کنه می‌خنده. بالاخره طلاقم رو می‌گیرم و بچه رو برمی‌گردونم پیش خودم. از این لعنتی هم دست می‌کشم. تو هم اینجا نمون برو خونه‌تون. دم‌دمای صب مأمورا می‌‌ریزن دردسر می‌شه برات. می‌خوای یه دم بگیر، فاز می‌ده زمستونی.»

باران که زد چترت فراموش نشه عشقم

«اگه دوست نداری نیا داداش من. من رو اینجا پیاده کن خودت برو به سلامت. نشنیدی می‌گن راه بازه و جاده دراز؟... حالا مونده تا برسیم. نترس تا با منی در یمنی. ته خیابون رسیدی بپیچ سمت چپ، راست نرو که برگشتن سخته. اسمت چی بود؟... هه‌هه باید می‌ذاشتن مستر استرس، تمام صورتت استرسه، حال من رو خراب نکن جون مادرت. همین بغل پارک کن.»

بعد شبنم تلفن را برمی‌دارد و زنگ می‌زند: «الو داش علی در رو بزن ما پشت دریم.»

کوچه تاریک است و خانه تاریک‌تر. خانه‌ای قدیمی با دری طوسی رنگ و حیاطی به اندازه پارک یک ماشین. داخل حیاط به سمت دیوار همسایه چند پله برای رسیدن به اتاق بزرگی است که به قول صاحبش مکانی است امن برای دو سه ساعت مصرف، بدون هیچ نگرانی. مدتی طول می‌کشد تا چشم هر بیننده‌ای به فضای خاکستری اتاق عادت کند. کلیدی تق کرد و برای لحظه‌ای برق روشن شد همه همدیگر را نگاه کردند. «رنگت چرا پریده؟ نگران نباش تا حالا صد بار اینجا اومدم. هرجا خواستی بشین. فقط 30 تومن رو رد کن بیاد تا ننداختنمون بیرون. این استرس لامصب رو هم از خودت دور کن، یه نفس عمیق، آهان، این هم بگیر دستت مشغول شو. علی بچه باحالیه، اگه ریگی تو کفشش بود زن و بچه‌ش پایین نبودن. وضعش توپه، آشپزخونه هم داره ولی آدرسش رو نمیده. اینقد از این جاها هست. برو سمت آریاشهر ببین چه خبره. یه دو سه تام همین بغله، پایین مجیدیه، یکی هم نزدیک میدون رسالته، مال یه خانوم رئیسه. خودش هم مصرف داره، تو دست و بالشم دختر فراری و زن بیوه زیاده. خواستی می‌برمت. الان فقط باید سر کیسه رو شل کنی. امشب زیاد شلوغ نیست. عیدی قیامت بود. هوا که گرم می‌شه می‌رن تو پارک‌ها دم می‌گیرن تا خود صب.»

بعضی وقت‌ها کوری چقدر خوب است، از آن خوب‌تر نشنیدن است. در این اتاق پر از دود تا چشم کار می‌کند درد بی‌درمان اعتیاد است. انگار آدم‌های این اتاق برای ساعتی از کره دیگری به مهمانی زمینی‌ها آمده‌اند. از دور که نگاه می‌کنی بی خیال‌اند و بی‌تفاوت اما نزدیک‌تر که می‌شوی و از زندگی‌شان سر در می‌آوری خدا را شکر می‌کنی که هنوز کورسوی امید از زندگی‌شان رخت برنبسته. زنان این اتاق که فرقی نمی‌کند نامشان چیست و از کجا آمده‌اند یا شوهرشان ترکشان کرده یا مادرِ ازدواج نکرده‌اند. از خودت می‌پرسی بدتر از این هم مگر داریم؟ و پاسخ می‌شنوی: «تن‌فروشی فقط برای سه هزار تومن، باورت می‌شه؟ گاهی هم دزدی می‌کنم. نکنم چی کار کنم؟ خرج خودم رو و مادر و پدر معتاد و دختر 11 ساله‌م رو تو می‌دی؟» آدم‌هایی که به قول خودشان می‌توانند یک روز تمام درد دل کنند بدون آنکه یک لیوان آب بنوشند یا چیزی بخورند، درست مثل عاطفه: «ببین پسر جان باید با زندگی‌ت تا کنی وگرنه اون یه خم دو خمت می‌کنه می‌زندت زمین. فک می‌کنی الان برای چی اینجام؟ مخ امثال تو رو کار بگیرم شاید یه پولی گیرم بیاد.»

از گذشته هم نپرس که تا حرفش به میان می‌آید هرکدام کوله‌باری از خاطره می‌شوند. خاطراتی که بیشتر ازدست رفتگی‌شان را روایت می‌کند. راویانی که گویا به این زندگی محکوم شده‌اند و به پیری نرسیده جوانی‌شان ته کشیده است. گاهی هم از عشق می گویند. حکایتی که با فرجام و نافرجامش تمامی ندارد: «عاشقش بودم. حیف که مرد. یه روز رفتم ملاقاتش فشافویه قم. گفت: بیام بیرون یه سوغات برات دارم. خوشحال شدم. خندید و گفت: هپاتیت سی گرفتم. بچه‌م بغلم بود. سه‌تایی گریه کردیم. خدا رو شکر ما نگرفتیم. اینم عکسش. حیف شد عاشقش بودم.»

بیشتر ماندن در این اتاق طاقت می‌خواهد. تازه اگر سرت از این همه دود و دم گیج نرود. «خوب باهاشون جیک‌توجیک شدی. کجا حالا؟ تازه می‌خواستیم معاشرت کنیم. داری می‌ری؟ کاری داشتی بیا پاتوق. چشارو... چی ساختی!» توهم زده اما راه برگشت را نشانم می‌دهد: «کوچه بالایی را تا ته برو می‌رسی میدون ملت. از آنجا هم صاف مجیدیه. دیدی کسی خفت‌ت نکرد؟ بابا ما هم آدمیم ناسلامتی. برو به سلامت.»

زمین از باران بهاری حسابی خیس شده. کناره‌های میدان ملت چند نفری کارتن به سر دنبال سرپناهی امن می‌گردند. شهر در خواب است و تا بیدار شدن ملت چند ساعتی مانده. ساعت از سه گذشته است.

یکِ شب دوشنبه – اردیبهشت – سهروردی

دو دختر و یک پسر پایین‌تر از میدان شهید قندی نرسیده به خرمشهر در ایستگاه اتوبوس نشسته‌اند. نامشان به ترتیب سن حسین، دلشاد و مریم است. بزرگ‌ترینشان 23 سال دارد و ساکن خیابان جلفاست. دو دختر ولی از محل زندگی‌شان هیچ نمی گویند. ظاهرشان کف خیابانی نیست: «فکرهای بد نکن. کارتن‌خواب نیستیم. هوسی می‌کشیم. وضع خودمون که نه ولی وضع ننه باباهامون خوبه. اولین بار تو مدرسه کشیدیم. داخل توالت. خیلی حال داد. سرکلاس رو فضا بودیم. الانم منتظریم خونه دکتر خالی شه. تو ماشین می‌تونیم بکشیم ولی خب مأمور بیاد خیطه. خونه دکی امن‌تره. تازه کرکر خنده است، حالا می‌ریم بالا خودت می‌بینی چه خبره.»

دلشاد هم اولین بار شیشه را در خانه یکی از دوستانش تجربه کرد: «اون موقع 17 سالم بود. قرار بود با همدیگه درس بخونیم که نمی‌دونم چطور شد دوتایی با سر رفتیم تو شیشه. خوب یادمه تا یک هفته بدون اینکه بخوام دندون‌هام رو می‌زدم بهم. هنوز هم وقتی می‌ترسم یا بی‌اعصاب می‌شم دندون‌هام بی‌اختیار می‌خورن بهم. یهو می‌بینم چند دقیقه است همین‌طور یه‌سره دارم فشارشون می‌دم. شیشه همین چیزهاش حال می‌ده.» مریم هم به گفته خودش، لاغری انگیزه‌اش برای استعمال شیشه بود. البته قبل از آن گل و حشیش را هم در کارنامه‌اش داشت. حالا همگی سرخوش و خندان منتظرند تا خانه دکتر خالی شود و بروند بالا: «شما هم می‌یایی؟ اگه می‌یایی اون روبه‌رو عابر بانک هست، شماره کارت دکی رو هم اگه نداری بدم بهت. بی‌زحمت داری واریز می‌کنی ما رو هم مهمون کن. دمت گرم.» و... شلیک خنده.

وقتی رفتم بغضِ هیچ آدمی فریاد نشد

کنار اتوبان همت نرسیده به چمران، ماشین پلیس چراغ‌خاموش ایستاده است. در عوض مهتاب با نورش درست بالای سر آدم‌هایی است که شمع به دست راه افتاده‌اند و همراه با خواننده‌ای که صدایش از موبایل در می‌آید یک صدا می‌شوند: «هیشکی از رفتن من غصه نخورد/هیشکی با موندن من شاد نشد/وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت/ وقتی رفتم بغض هیچ آدمی فریاد نشد/ و بعد ترانه‌ای دیگر: مهتاب ای روشنایی آسمان/ مهتاب... و کمی آن طرف‌تر هق‌هق گریه کودکی که نه تنها از زور بی‌خوابی کلافه شده که حالا باید فوت‌های مادرش زهرا را هم روی صورتش تحمل کند: «نکنم چه کنم؟ اگه مادر خوبی باشم باید این کار رو براش بکنم. این بچه از وقتی تو شکمم بود مصرف‌کننده بود. وقتی مادرم من رو حامله بود دوا مصرف می‌کرد. می‌ترسم ترک کنم این بچه معصوم بمیره. می‌ترسم ترک کنم خودم بمیرم. تازه ترک کنم کجا برم؟ چی کار کنم؟ از بعدِ ترک بیشتر از خودِ ترک می‌ترسم.»

معصومه نام مستعارم است

«تمام تلاش ما توانمندسازی افراد آسیب‌دیده از اعتیاد است. اینجا یک واحد آموزشی تولیدی مخصوص زنان بهبودیافته از اعتیاد است، شب‌ها هم محل خواب مردها. اکیپ گشت سیاری هم داریم که روزها با مجوز مؤسسه می روند داخل پارک‌ها و اتوبان‌ها و به این آدم‌ها کمک می‌کنند. به آنها لوازم یک بار مصرف مثل سرنگ و کاندوم می دهند، اگه زخمی داشته باشند پانسمان می‌کنند و آدرس مؤسسه را به آنها می‌دهند که شب بیرون نمانند. خیلی هم خوب استقبال می‌کنند. می‌آیند اینجا دوشی می‌گیرند و غذایی می‌خورند، همه چیز هم رایگان است. صبح هم دوباره می‌روند پی زندگی‌شان. بعضی‌ها توی مترو کار می‌کنند، بعضی‌ها هم دست‌فروش‌اند. چند نفری هم دوباره برمی‌گردند به پاتوق‌هایشان توی دره فرحزاد، زیر پل فردیس، زیر پل صدر. شب که می‌شود برمی‌گردند همین جا. مشخصاتشان هم اینجا ثبت می‌شود. خیلی‌ها هم نمی‌آیند. بعد که سراغ می‌گیریم یا دستگیر شده‌اند یا رفته‌اند کمپ که ترک کنند یا اینکه به رحمت خدا رفته‌اند.»

داریوش سلیمانی، مددکار اجتماعی و مدیر اجرایی مؤسسه سیمای سبز رهایی، جرعه ‌آبی می‌نوشد و دوباره صحبت را از سر می‌گیرد: «البته مشکل زیاد داریم. مسئله مالی یکی از آنهاست. دومی‌اش نبود حمایت است. از مؤسسه حمایت نمی‌شود. شهرداری و بهزیستی کمک می‌کنند اما کافی نیست. ما اینجا برای زن‌هایی که ترک کرده‌اند کار ایجاد کردیم. حقوقش زیاد نیست، حدود 350 تا 400 تومان در دوران کارآموزی حقوق می‌گیرند. هر موقع هم خودشان آمادگی داشتند می‌توانند از اینجا بروند و زندگی عادی‌شان را از سر بگیرند. شب‌ها هم می‌روند خوابگاه میان‌راهی مؤسسه که همین نزدیک‌هاست. مشاور روان‌شناس و پزشک هم داریم که هر موقع نیاز باشد می‌آیند و به این زن‌ها کمک می‌کنند.»

محل مؤسسه سیمای سبز رهایی ساختمانی است با درهای سبز تیره و دیواری سفید با سیم‌های خاردار بلندتر از دیوار، خارج از تهران بعد از تهرانسر، قرار مصاحبه ساعت پنج بعدازظهر یکی از روزهای خردادماه است. معصومه در را باز می‌کند. داخل حیاط سمت راست، بعد از اتاق مدیریت، سالنی است که 20 تخت دو طبقه که یکی از آنها میزبان تنِ خسته مرد معتادی است که پتو را تا سر روی خودش کشیده است. پاهایش از زیر پتو بیرون زده. کف پا تا سر انگشتان شست پانسمان شده. انتهای حیاط کارگاهِ خیاطی است و کنار آن آشپزخانه.

داخل کارگاه شش زن مشغول برش زدن و دوختن لباس‌هایی هستند که سفارش دوختشان پیش از این گرفته شده. مهتاب، یاسمن، معصومه، نسرین، مریم، زهره نام‌های مستعاری است که زنان اینجا برای خودشان گذاشته‌اند. داستان زندگی‌شان با کمی تفاوت شبیه هم است. بیشترشان اهل شهرستان‌اند و به قول خودشان فریب خورده‌. مهتاب بچه مشهد است. فوق‌دیپلم کامپیوتر دارد: «همه چی از خوابگاه شروع شد. خوابگاه لعنتی. اوایل حشیش می‌کشیدم. اواخر سال 89 بود که دستگیر شدم. مصرف شیشه را از زندان شروع کردم. بعدِ آزادی یه شب توی خیابان انقلاب با پسری همسن خودم، حدود 33 سال، آشنا شدم. آشنایی‌مون بعدها تبدیل به هم‌خونگی شد. خلاصه آن‌قدر توی این سال‌ها تحقیر شدم که اومدم اینجا شاید رها شم از این همه حقارت. یک سال و دو ماهه که پاک پاکم. می‌خوام برم شهرمون ولی می‌ترسم. می‌ترسم برگردم مشهد دوباره آلوده شم.»

یاسمن اما بچه میدان ونک است. 37 سال دارد و مطلقه است. همسرش او را مجبور به این کار کرده: «پسرم 18 سالشه. شوهرم بعد اینکه من رو بدبخت کرد رفت آلمان. البته اون فقط تریاک می‌کشید. یه شب به پدرم گفتم: دیگه خسته شدم. من رو ببر کمپ. بعدِ ترک اومدم اینجا. الان یک سال و شش ماهه که پاکم. فقط گاهی تک و توک سیگار می‌کشم.»

نسرین اهل خوزستان و 43 ساله است. پدرش مردی متدین و هسمرش خطاط است: «من و شوهرم معتاد بودیم اما نه مواد مخدر. مشروب می‌خوردیم. دائم‌الخمر بودیم. کتابخانه پدرشوهرم رو اگه ببینی باورت نمی‌شه که من عروس این خانواده‌ام. اما هستم. پدرشوهرم همیشه می‌گه شما دوتا ننگ خونواده هستین. اون‌قدر اذیتمون کرد که چهار سال پیش اومدیم تهران با چهارتا بچه. رفتیم شهرری. پول پیشمون اون‌قدر نبود که بتونیم تهران خونه بگیریم. ای کاش نمی‌رفتیم. اونجا شیشه‌ای شدیم. دختر بزرگم ما را برد کمپ. پدرش هنوز کمپه، اما خداروشکر من پاک شدم، شش ماهه.»

جهانی تصور کن پر از لبخند

محله اوراقچی‌های خیابان شوش کمی پایین‌تر از محله لبِ خط نزدیک انبار گندم است. شلتر انبار گندم مانند شلترهای دیگر جایی است که زنان معتاد هر موقع از روز که نیازمند استراحت باشند به آنجا می‌روند بدون آنکه کسی مزاحمشان شود اما در محله اوراقچی‌ها از این خبرها نیست. در آنجا می‌توانی بخری، بفروشی، بکشی، ذخیره کنی، اما نه خیلی راحت. همیشه یکی دوتا مزاحم پیدا می‌شود که حق حساب بخواهد. هرچند مأموران پلیس مدام به آنجا سرکشی می‌کنند، به خصوص بعد سحر. البته نه آن سحری که به قول سارا، یکی از ساکنان محل، شیما دخترش را به دنیا آورد تک و تنها: «این محله ویران‌تر از اونه که با سرکشی‌های پلیس آباد بشه. خوب یادمه ماه رمضون دو سال پیش بود. شب احیا بود. همه‌مون خواب بودیم یهو صدای جیغ شنیدیم. هیشکی تکون نخورد. از این سروصدا اینجا زیاده مخصوصاً شب‌ها. صب شنیدیم شیما، یکی از دخترهای محل، شب دردش می‌گیره و بغل سطل زباله شهرداری از درد غش می‌کنه. یکی از همسا یه‌ها که از سرکار برمی‌گشته می‌بینه شیما افتاده زمین. می‌ره سمتش و چادرش رو پهن می‌کنه رو زمین تا شیما راحت بتونه زور بزنه. دوتا از مردهای کارتن خواب زنگ می‌زنن اورژانس. تا برسه مریم ‌خانوم بچه‌رو می‌کشه بیرون، بعدش هم با چاقو ناف بچه رو می‌بره. یه ساعت بعد اورژانس می‌آد شیما رو می‌بره. دو روز بعد شیما می‌آد بدون بچه. بچه‌رو می‌دن بهزیستی. هیچ وقت هم نفهمیدیم بابای بچه کی بود اما شیما همین جاست، کارتن‌خواب شده. از  این چیزها اینجا زیاده.»

سارا اهل کرمان است با 49 سال سن و پنج بچه که بزرگ‌ترینشان 17 ساله است. نامش سوسن است. کوچک‌ترینش هم صفورا است که نُه سال دارد. محسن و سعید هم 15 و 12 ساله‌اند و محمد 14 سال دارد. داستان زندگی سارا، به قول خودش با چنگ و دندان و کمک جمعیت امداد دانشجویی مردمی امام علی دوام پیدا کرده. قصه هزاران زنی است که زندگی‌شان از روی هم تکثیر شده است: «محمد درس خون خونه ماست. کار هم می‌کنه و کمک‌خرجمه. این بچه‌ها هیچ‌وقت پدر نداشتن. همیشه خدا یا خمار بود یا قمارباز. الانم یک‌ساله زندانه. باز رحمم می‌آد و می‌رم ملاقاتش. چی‌کار کنم پدر بچه‌هامه. این خونه زندگی رو هم که می‌بینی همین یه اتاقه با این آشپزخونه و توالت مشترک. حموم نداریم. یه حموم تو محل بود که اونم تعطیل شد. مردم این محل خیلی بدبختن. تو آشپزخونه آب گرم می‌کنم و بچه ها رو می‌شورم. الان مدتیه گاز خونه رو هم قطع کردن. روزها تو مترو و خیابون ریزه‌فروشی می‌کنم و خرجی بچه‌ها رو در می‌یارم. برای جمعیت هم کاموا می‌بافم. اگر جمعیت نبود کارمون زار بود. خیلی وقت‌ها گوشت نمی‌خوریم. بعضی وقت‌ها هم هیچی نداشته باشیم بخوریم حلوا سیب زمینی درست می‌کنم می‌ذارم جلو بچه‌ها. ولی خدا رو شکر نذاشتم بچه‌هام معتاد بشن. خیلی شب‌ها می‌شد که باباشون قمار می‌کرد می‌باخت ما باید تاوون می‌دادیم. می‌ریختن تو خونه و اثاثامون رو می‌بردن. یه شب یکی می‌خواست یکی از بچه‌ها رو  ببره. این‌قدر گریه کردم که یارو رحمش اومد. ولی خدا رو شکر هرطور شد بزرگشون کردم. دستمون خیلی تنگه. محمد هم شاگرد اوله هم فوتبالیست. موقع انتخابات یه عده اومدن و گفتن به رئیسی رأی بدین زندگی‌تون بهتر می‌شه. همین محمد پسرم گفت روحانی بهتره. حالا منتظریم چی می‌شه. ما که نتونستیم رأی بدیم شناسنامه‌هامون سبزوار بود. ولی خدا کنه وضعمون بهتر شه از این محل خلاص شیم. دردهای این محله یکی دوتا نیست.»

موبایلش زنگ می‌زند. یکی از جمعیت است. سفارش کاموای جدید می‌دهد. دوتا چایی می‌ریزد و دوباره حرف می‌زند: «این خونه مال مادرشوهرمه. هر اتاقش رو اجاره داده به یکی. بیشتر آدم‌های این محل غربتی‌ان، مال اون طرف مشهدن، زاهدانی و یا سبزواری‌ان. شبی پنج هزار تومن اجاره می‌دن. تابستون‌ها می‌مونن کار می‌کنن بعد دوباره با زن و بچه‌شون برمی‌گردن شهرشون. الان همسایه پایینی‌مون پسرش چند مدته شیرخشک نخورده. مادرش چای نبات می‌ده بهش. یه شب تو همین خونه یکی از مستأجرهای پایین حالش بد شد. زنش می‌گفت: چن روزه هیچی نخوردیم، از گشنگیه. خدا کنه بمیره راحت شیم از دستش. داشت دوا می‌زد که غش کرد. همه ریختن سرش. گذاشتنش رو به قبله. ولی خدا خواست دوباره برگشت. همون زنش یه گریه‌ای می‌کرد از خوشحالی که نگو. تا صبح بچه هاش زدن و رقصیدن. ما هم آدمیم به خدا، دل داریم، دلمون به بچه‌هامون خوشه. چشم‌هاشون غم داره می‌فهمیم، ولی امیدشون به ماست. ما هم امیدمون به خداست. چایی‌تون سرد نشه."

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز