راز عشق نافرجام وحید
وحید 35 بهار از زندگیاش میگذرد. به امید یافتن کار از شهرشان به تهران مهاجرت کرد تا شاید وضع زندگیاش بهتر شود، اما گمان نمیکرد این سفر برایش آنقدر دردسر بیاورد که به سرنوشت و آیندهاش رنگ سیاهی بزند.
به جای سودای زندگی بهتر، مهر قاتل بودن بر پیشانیاش هک شده و روانه زندان شد. هنوز باورش نمیشود که یک لحظه غفلت یک عمر برایش پشیمانی را رقم زد.
از سفرت به تهران بگو؟
من همراه خانوادهام در شهرستان کشاورزی میکردم. درآمدم آنقدر زیاد نبود. همیشه بلندپرواز و در آرزوی زندگی بهتر و پول بیشتری بودم. دلم میخواست خانه خوب و زندگی بهتری داشته باشم. همین باعث شد به تهران بیایم؛ به امید یافتن کار بهتر و در آمد بالا.
به هدفی که داشتی، رسیدی؟
نه، بلندپروازی و غفلتم همه چیز زندگی را از من گرفت و نابود شدم. هیچوقت فکر نمیکردم کارم به زندان بکشد، آن هم با پرونده قتل.
در تهران چه کار میکردی؟
اول کارگری میکردم. بعد در رستورانهای مختلف کار میکردم. با گذشت دو سال توانستم در یک رستوران به عنوان کبابزن کار کنم. دیگر در این کار ماهر شده بودم. همین باعث شد کارفرمایم از من راضی باشد و در همان رستوران بمانم.
از آشناییات با مقتول بگو؟
زن میانسال همراه یک زن جوان که از همشهریهایش بود برای صرف غذا به رستوران محل کارم میآمدند. در جریان رفت و آمدهای آنها با هم آشنا شدیم. زن جوان میگفت همسر دارد، اما زن میانسال مدعی بود که همسرش فوت کرده و همراه فرزندش زندگی میکند. این اواخر نیز سرپرستی فرزندش را به خانواده شوهرش سپرده است. همین باعث شد که بیشتر با هم در ارتباط باشیم. شماره تلفن همراهش را گرفتم و با هم هرازگاهی تلفنی حرف میزدیم.
بعد چه شد؟
کمکم پایم به خانه او باز شد. به او علاقهمند شده و گمان میکردم شوهر ندارد و میتوانم در آینده با او ازدواج کنم. این رفت و آمدها ادامه داشت. علاقهمندیام به او روز به روز بیشتر میشد.
با توجه به این همه علاقه چرا او را کشتی؟
او به من دروغ گفته بود. فریبم داده و به عشقی که به وی داشتم پشت پا زده بود. باورم نمیشد که در آن یکسالی که با هم آشنا بودیم مرا فریب میداد و برایم نقش بازی میکرد. شوهر و زندگی داشت و او به دروغ به من گفته بود، شوهرش فوت کرده است. او زندگی و آیندهام را به بازی گرفته بود. چند هفتهای بود که متوجه تغییر رفتارهایش شده بودم، اما گمان میکردم شاید فرزندش متوجه رابطه ما شده و همین موضوع باعث ناراحتیاش شده است. بنابراین زیاد پرسوجو نکردم، اما نمیدانم چرا احساسی به من میگفت او رازی در سینه دارد و آن را از من پنهان میکند.
از شب جنایت بگو؟
آن شب چند پرس غذا از محل کارم برداشتم و به خانه زن مورد علاقهام رفتم. به محض ورودم متوجه شدم او رنگ بر چهره ندارد و خیلی دستپاچه است. علتش را جویا شدم که پاسخ درستی نداد. یک ربعی که سپری شد، تلفن همراهش به طور مداوم شروع کرد به زنگ زدن. هر چه میگفتم به تلفنهایت جواب بده، توجهی نمیکرد و مدام تلفن را قطع میکرد. همین باعث شد که به او بیشتر مشکوک شوم. بعد از آن با اصرار از من خواست هر طور شده از خانهاش بیرون بروم و تا چندهفته سراغش نیایم و با او حرفی نزنم.
بعد چه شد؟
رفتارهایش مشکوک بود. احساس میکردم موضوعی را از من پنهان میکند. هرچه علت این دلنگرانی را جویا میشدم پاسخ درستی نمیداد. در همین گیرودار تلفن همراهش دوباره زنگ زد. به زور گوشی را از او گرفتم. تلفن را که پاسخ دادم، آن سوی خط مردی بود که با لهجه خاصی حرف میزد. همانجا بود که دنیا بر سرم آوار شد. این زن که اینقدر به او اعتماد کرده بودم، این چنین فریبم داده است. او شوهر داشت. دیگر حال و روز خودم را نمیفهمیدم. درگیر شدیم و با زخمی کردن او فرار کردم. تلفن همراهش را برداشتم.
بعد از فرار کجا رفتی؟
چند روزی به شهرستان رفتم. گوشی او را در خیابان انداختم. نمیدانستم فوت شده یا نه. چند روز بعد که بازگشتم، از طریق همان زنی که با وی دوست بود، متوجه شدم فوت کرده است. باورم نمیشد. گمان میکردم زنده بماند، اما از آن چه که میترسیدم بر سرم آمد. بیآنکه ماجرای جنایت را به کسی بگویم به رستوران محل کارم بازگشتم و مشغول کار شدم.
عذاب وجدان داشتی؟
خیلی. از همان روزی که متوجه شدم آن زن فوت کرده، عذاب وجدانم بیشتر شد. آشفته حال شده بودم. هر روز با کابوس بازداشت و زندان رفتن از خواب بیدار میشدم. میدانستم دیر یا زود بازداشت میشوم. آخر هم بازداشت شدم. زمانی که اعتراف کردم، کمی آرام شدم.
پشیمانی؟
خیلی اشتباه کردم. با یک غفلت و برقراری یک ارتباط نامناسب جان فردی را گرفتم و آتش به زندگی خودم زدم. خانوادهام را بدبخت کردم. من با این جنایت و کار اشتباهی که کردم، تیشه به ریشه زندگیام زدم.
منبع: ضمیمه تپش جام جم- معصومه ملکی