خبرگزاری کار ایران

داستانی واقعی اما فجیع از یک جنایت

داستانی واقعی اما فجیع از یک جنایت
کد خبر : ۴۷۲۷۷۸

والدینم هر دو شاغل بوده و هر روز غروب آن قدر خسته و کوفته به خانه می‌رسیدند که حتّی حال و حوصله سلام و احوالپرسی هم با من نداشته و گویی به کلّی فراموش کرده بودند که دختری به نام شیوا هم دارند.

به گزارش ایلنا، من تنها فرزند خانواده و همیشه از زندگی تکراری، سکوت و تنهایی که درآن به سر می‌بردم، بسیارخسته شده بودم. سرانجام پس از چند ماه تلاش، هنگام گشت و گذار اینترنتی، در فضای چت روم با فردی آشنا شدم که خودش را جوانی 24 ساله به نام "شهرام" معرفی می‌کرد.

او تصویری را برایم درفضای مجازی به نمایش گذاشته و ادعا می‌کرد که عکس خودش است.

شهرام در پاییبن آن تصویر نوشته بود که سردسته یک گروه موسیقی پاپ است و این موضوع با توجّه به علاقه‌ای که به این نوع موسیقی داشتم، بسیار برایم جالب و هیجان انگیز بود.

ارتباط اینترنتی من و شهرام با موجی از حرف‌های احساسی آغاز شد تا اینکه سرانجام من به جایی رسیدم که احساس کردم، بدجوری شیفته و دلباخته شهرام شده و دیوانه‌وار دوستش دارم.

بسیار دوست داشتم تا به عضویت گروه موسیقی‌اش درآمده و مرد سرزمین آرزوهایم را از نزدیک ببینم تا اینکه در یک روز بعدازظهر بهاری به دعوت او به میهمانی‌ای رفتم که در آن چندین دختر و پسر جوان با وضعیتی بسیار زننده و پوشش نامناسب که به تمامی برخلاف هنجارهای خانوادگی من بود، حضور داشتند.

در اوّلین دیدار با تعجّب متوجّه شدم که شهرام نه تنها جوانی 24 ساله نیست بلکه چهره‌اش با تصویری که در چت روم دیده بودم، نیز به کلّی تفاوت داشته وسنّش بسیار بالاست و همچنین هیچ سر رشته‌ای از موسیقی نداشته و تمام آنچه را به من گفته دروغ و زاییده فکر بیمار خودش بوده است.

با این تصوّر اشتباه که دیگر تنها با داشتن 20 سال سن، بزرگ شده و می‌توانم خوب و بد زندگی را به خوبی تشخیص داده و نیز می‌خواهم به هر طریقی که شده خود را از تنهایی نجات دهم، به یک باره خود را غرق شده در سراب احساسی و عشق بی‌معنی و به دور از منطق او یافتم.

با وجود اینکه از دست شهرام به شدّت ناراحت وعصبانی بودم ولی چون از طرف دیگر نیز نمی‌توانستم دوری او را تحمّل کنم، نسبت به دروغ‌های او هیچ حساسیت و واکنشی نشان ندادم.

رفته رفته با ادامه این ارتباط شوم، ناخواسته عضو ثابت گروه آنها که به گفته خودشان یک گروه اکس پارتی بود، شدم و به نوعی سعی کردم که فقدان عشق، محبّت و بی‌توجّهی پدر و مادرم را نسبت به خود، با شرکت در این گروه، جبران کنم، گرچه در باطن به این حقیقت پی برده بودم که درحال فریب دادن خود بوده و حقیقت چیز دیگری است.

همچنان روزها و اوقات بی‌هدف من با شرکت در مجالس لهو و لعب میهمانی‌های این گروه بی‌بند‌وبار وافکار پلید شهرام، می‌گذاشت تا اینکه او توانست با گذشت زمان و با حیله و نیرنگهای مختلف، من را به قرص‌های روان گردان معتاد کند.

بعدها دریافتم که هدف شهرام از وابسته کردن من به قرص‌های روان گردان چیزی جز این نبود که همیشه ایّام مجبور باشم که برای تأمین هزینه قرص‌های خود، چشم بسته به انواع خواسته‌های پلید، غیرانسانی و نامشروع او تن در دهم.

دیگر راه بازگشتی نداشتم ومتاسفانه تا به خودم آمدم دریافتم که حسابی گرفتار شهرام واعمال ناشایست او شده وهیچ راه گریزی نیز ندارم.

از نظر تحصیلی بسیار دچار افت تحصیلی شده و در کمال ناباوری مجبور به ترک تحصیل و به راستی عروسک خیمه شب بازی شهرام شده بودم.

حقیقت این بود که شهرام حرفه اصلیش چیزی جز اداره یک گروه فاسد و فریب دختران جوان در بسترهزاران فریب ونیرنگ، نبود.

پس از ترک تحصیل، والدینم سخت پیگیر شرایط من شده و پیوسته من را به دلیل گرفتن این تصمیم نابجا، تحت فشار وسوالات مختلف خود قرار داده بودند.

من که دیگر به هیچ عنوان تحمّل انتقادات پی درپی والدینم را که گویی به ناگاه از خواب غفلت بیدار شده و دریافته بودند که در زندگی خود فرزندی دارند که اندکی نیز می‌بایست به انواع خواسته‌ها و نیازهای جسمی وروحی او توجّه و دقت داشته باشند، نداشتم باز هم بدون هیچ گونه فکری به پیشنهاد ناصواب شهرام، به مانند گذشته پاسخ مثبت داده واز خانه گریختم.

با فرار از خانه و رفتن به شهری دیگر، به تدریج در سرابی که خود پایه گذار آن بوده، فرورفته و به یکی از اعضای ثابت و موثر گروه شهرام تبدیل شده بودم که خود دیگر به مانند او با هزاران ترفند به فریب پسران و دختران مختلف می‌پرداختم و پس از چند سالی نیز به دلیل ارتباط نامشروع با شهرام نه تنها عفّت خود را برباد داده بلکه صاحب فرزند پسری به نام همایون نیز شدم، فرزندی که می‌دانستم او نیز به مانند من، دیر یا زود، بدون هیچ گناهی دچار سرنوشت نافرجامی خواهد شد.

با به دنیا آمدن همایون، بارها شهرام را با شیوه‌های گوناگون تهدید کردم که باید من را به عقد دایم خود درآورد و گرنه از او شکایت کرده و همه چیز را به پلیس خواهم گفت و شهرام نیز پیوسته با دادن وعدهای پوچالی من را متقاعد می‌کرد که در زمانی نه چندان دور این کار را انجام خواهد داده ومن را به کاخ آرزوهایم خواهد رساند.

سرانجام پافشاریم نتیجه داد و شهرام من را به عقد موقّت خود درآورد، با وجود آنکه پسرم یک ساله شده بود ولی متأسفانه به دلیل ثبت نشدن ازدواجمان، نتوانسته بودم برای او شناسنامه دریافت کنم.

شهرام روزبه روز بیشتر از گذشته وابسته به مصرف انواع قرص‌های روان گردان و شیشه می‌شد و به راستی خود در سرابی که برای دیگران ساخته بود در حال غرق شدن بود و به تدریج داشت تاوان، گناه خود را پس می داد.

با به دنیا آمدن همایون من دیگر بیشتر سرگرم رسیدن به امورات او بوده و شهرام نیز به همراه دوستان خود همچنان سرگرم فروش انواع مواد مخدر و قرص‌های روان گردان وبه دام انداختن افراد مختلف بود.

ما پیوسته سعی می‌کردیم برای اینکه خانواده و پلیس نتوانند ردّی ازفعالیت‌ها و مکان ما بیابند، هرچند وقت یک بار مکان ومحل سکونت خود را تغییر دهیم.

تا اینکه روزی که برای خرید لوازم مورد نیاز خانه، درحالی که شهرام به مانند همیشه سرگرم مصرف شیشه بود و همایون نیز خواب بود، به بیرون رفته بودم، هنگام بازگشت به خانه دریافتم که همایون دراتاق نیست وشهرام نیز با صدای بلند درحال خندیدن و بر اثر مصرف بیش از حد شیشه دچار توّهم شده است.

هنگامی که سراغ همایون را از شهرام گرفتم، همچنان که می‌خندید، گفت همایون در حمام درحال بازی کردن است.سراسیمه به داخل حمام رفته و در کمال شگفتی، دیدم که پیکر بی‌جان همایون درحالی که طنابی به دور گردنش پیچیده شده درحمام به دار آویخته شده است!

بسیار شوکه شده و زبانم بند آمده بود که به یک باره دریافتم که شهرام با کاردی در دست، درحال آمدن به سوی من بوده و شتابان به سوی من خیز برداشته است، به سختی توانستم از دست او فرار کرده و راهی کوچه شده واز مردم تقاضای کمک کنم.

دیگر نفهمیدم چه شد و بیهوش شدم تا این‌که پس از مدّت‌ها و پس از گذراندن یک دوره طولانی نقاهت، دریافتم که شهرام نیز درهمان روز واقعه در اثر مصرف بیش از حد مواد، قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرده است.

آری، شاید اگر اندکی والدینم بیشتر نسبت به وظایف خود حساس بوده و من نیز چشمان خود را به روی حقایق زندگی نبسته بودم، اکنون دچار این عذاب ابدی نبوده و حسرت اعمال احساسی و گناه آلود خود را نمی‌خوردم.

 منبع: رکنا

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز