خبرگزاری کار ایران

معجزه پیرمرد گلفروش

معجزه پیرمرد گلفروش
کد خبر : ۴۶۰۹۹۰

صبح شنبه نشسته‌ام پشت میز اداره. چای اول صبحم را توی فنجان بلوری لب‌پَر و زرداب انداخته می‌نوشم و زل می‌زنم به پرونده‌های تلمبار شده روی میز و کارهایی که تمامی ندارد. چرا اینجایم؟

به گزارش ایلنا به نقل از همشهری، این پرونده‌های خسته کننده، کجای رویابافی‌های روزهای جوانی‌ام بود؟ رؤیاهای من کجا و این کارها و این لحظه‌ها کجا؟ صندلی‌ام را می‌چرخانم طرف پنجره تا مثل همیشه غرق ‌شوم در دنیای دفن شده میان آلودگی، ترافیک، آدم‌های بی‌هدف، چهره‌های غمگین، پیشانی‌های خط افتاده و بغض‌های نشسته توی گلو... اما نه... امروز با همیشه فرق می‌کند. نگاهم را که برمی‌گردانم، دنیایی از رنگ، کاسه چشم‌هایم را پر می‌کند. آرامش پیرمرد گلفروش مثل هاله‌ای اطرافم را می‌گیرد. پیرمرد می‌خندد و دست و دلبازانه عطر گل‌هایش را با من تقسیم می‌کند. پیرمرد، خود خود آرامش است. انگار دست سرنوشت، این لبخند را روی صورتش نقاشی کرده و با هزار دسته‌گل رنگین، آورده و صاف گذاشته مقابل زندگی خسته‌کننده این روزهای من! پیرمرد گل‌هایش را می‌فروشد، پول‌ها را می‌شمرد و آخر شب با یک دسته گل قرمز و صورتی و زرد، راهی خانه‌اش می‌شود. حتما فردا بساطش را جای دیگری پهن می‌کند و حتما لبخندش را تحویل کس دیگری می‌دهد. شاید هیچ‌وقت نفهمد که عطر و رنگ گل‌ها و لبخند مهربانش، در یک روز کسالت‌بار، چه آرامشی به زندگی یک کارمند ساده نشسته پشت خروارها پرونده اداری داده؛ شاید هیچ‌وقت نفهمد.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز