دیدار با مخروبه پلاسکو در نیمهشب
ساعت دو شب است، اما مسیرهای منتهی به چهارراه استامبول ترافیک سنگینی دارند. هیچ بوقِ اعتراضی هم شنیده نمیشود، همه میدانند که قرار است چهچیزی را ببینند، اما در سیل وحشتناک ماشینها و عابران، منتظر ماندهاند تا زنجیره خودروها، دندانهبهدندانه جلو برود و برای یک لحظه نوبتشان شود دیدن آن منظره هولناک.
دو) آسفالتها خیساند و در نورهای پراکنده چهارراه استامبول که سوسو میزنند، میدرخشند. روی درخشششان اما لکههایی از خاک و گل و مادهای چرب بهجا مانده و شلنگهای آتشنشانی که مثل مار میخزند و اینطرف و آنطرف میروند. سکوت ساختمانهای اطراف و صدای پیجرهای بیسیمها در هم پیچیده. چشمها هم نگران به باقیمانده پلاسکوست. گروهی از مغازهدارها، گروهی از خبرنگاران و تا دلتان بخواهد نیروهای آتشنشانی، آبفا، شهرداری و نظامی. در میان تاریکی، ناگهان صدایی آرام از دل زمین و بعد، درخشش زبانههای آتش از لای درزِ آوارها. مأموران با صورتهای سیاه و بدنهایی بهغایت خسته برمیگردند، میگویند که هرچه کانال میزنیم، هوا به آتشهای مانده در زیر خاکسترها میرسد و آتش خفهشده را بیدار میکند. «پس برادرانمان را چه کنیم؟» این را آتشنشانها میگویند و دوباره گلویی تازه میکنند و برمیگردند به ساختمان پلاسکو. میگویند هیچ خبری منتشر نکنید، همانجا که هستید بمانید. ما هم میرویم عقب و به دیوارِ توربسته ساختمان سفارت ترکیه تکیه میدهیم؛ ساختمانی که سالها روبهرویمان بود، امروز خاکستر شده و معلوم نیست از ماندگان زیر آوارش، چند ققنوس بیرون بیاید.
سه) چند زن و مرد با حالتی گریان و دواندوان خودشان را به چهارراه رساندهاند. پلیسِ بیسیمبهدست، جلویشان را میگیرد و بهسختی از لابهلای دود نگاهشان میکند. میگویند از شهریار آمدهاند، پسرشان غلامحسین از دیروز که بیرون زده هنوز برنگشته است. پلیس میپرسد که حالا اینجا چهکار میکنند و آنها جواب میدهند که «کارگرِ کفاشی بوده. مثل اینکه شبِ عیدی اینجا کار میکرده». سکوت بازمیگردد. پلیس میگوید بروید کلانتری بهارستان گزارش کنید. گمشدهها را قرار است از این طریق پیگیری کنند. زنِ چادربهسر که بعید نیست مادر غلامحسین باشد، جیغوداد میکند: «آقا بچه من شبا اینجا میخوابید، کارگرِ اخراجی بود، جا نداشت تو تهرون، شب میموند پلاسکو. کلانتری برم چی بگم؟ بذار برم خودم پیداش کنم، میدونم کجاست...» و ضجه میزند. پلیس ماسک روی صورتش را کنار میزند و گریه میکند.
چهار) هنوز خبری نیست از اینکه جانباختگان و مفقودین دقیقا چند نفر هستند. بدتر از آن آتش است که هنوز خاموش نشده. پلیس و آتشنشانی دنبال صاحبان مغازههای اطراف میگردند تا سو بزنند و از زیر بروند داخل آوار. یک طلافروش میآید و کرکره را بالا میکشد، چند نفر هم از مغازههای شمالی پلاسکو میآیند. همه سوگوار، همه غمزده و مبهوت به آواری از فولاد و بتن نگاه میکنند. آن وسط کفشها و لباسهای جزغالهشده هم هست. معلوم نیست مال کسی بودهاند یا پشت ویترینی، اما هرچه بوده، سیاه و خاکستر شده. پلاسکو به آخر خط رسیده، درست مثل سینما شهرقصه، درست مثل شهران، درست مثل بازار تهران و عجیب اینجاست که در هیاهوی بهراهافتاده بر سر یافتن مقصر این فاجعه، خبر میرسد که سههزار ساختمان آمادهسوختن در تهران داریم.