گفتوگو با کودک بهبودیافته از سرطان
مادری که بیتاب اما سرسخت در تمام روزهای درمان سرطان دخترش، او را جانانه همراهی کرده و از هیچ تلاشی برای او مضایقه نکرده و دختری که با روحیه عالیاش با سرطان مبارزه کرده و در سختترین روزها هم ناامید نشده است.
به گزارش ایلنا به نقل از شهروند، روز کودکان بهبودیافته از سرطان فرصتی فراهم کرد تا با بهار و مادرش همصحبت شویم.
مادری که بیتاب اما سرسخت درتمام روزهای درمان سرطان دخترش، او را جانانه همراهی کرده و از هیچ تلاشی برای او مضایقه نکرده است و دختری که با روحیه عالیاش با سرطان مبارزه کرده و در سختترین روزها هم ناامید نشده است.
مادر بهار میگوید: در روزهای سخت هم امیدش را از دست نداده و درهمه آن روزها بهار نوجوان هم به مادرش قوت قلب میداده است.
«بهار» ١٢ساله بود که به سرطان مبتلا شد و حالا که حالش خوب شده، ١٨سالش است.
این گفتوگو روایت اشکها و لبخندهای مادر و دختری است که قهرمان مبارزه با بیماری سرطان هستند.
نخستینبار چه زمانی متوجه بیماریات شدی؟
بهار: نخستینبار در یک میهمانی خانوادگی متوجه شدم که باید برای تغییراتی که در وضع جسمانیام ایجاد شده، به پزشک مراجعه کنم. هرچند دقیقا از بیماریام چیزی نمیدانستم. من دختر تُپلی بودم، اما در آن روزها کمکم داشتم وزن کم میکردم، خوندماغ میشدم، کف پاهایم به شدت میخارید و به شدت عرق میکردم و آب زیادی میخوردم. ضعیف شده بودم و به قدری پوستم سفید شده بود که گویا یک قطره خون هم در بدنم نبود. در آن میهمانی زنعمویم که در بیمارستان امام حسین(ع) کار میکرد، به مادرم توصیه کرد که من را برای معاینه به دکتر ببرد.
بعد از آن میهمانی چه کردید؟
مادر بهار: نخستینبار پیش متخصص کودکان در کرج رفتیم و آزمایشات را درهمان کرج انجام دادیم و بعد از اینکه دکتر جواب آنها را دید، به من گفت که دخترت را بلافاصله به تهران ببر. بهار را بیمارستانهای مختلفی بردم؛ بیمارستان شریعتی، مرکز طبی کودکان، رسول اکرم(ص) و خاتمالانبیا. به چند دکتر مراجعه کردیم. پس از چندینبار آزمایش و نمونهگیریهای سخت بیماری را تشخیص دادند، «هوچکین لنفوم». از همان زمان شیمیدرمانی و اقدامات درمانی را در مرکز طبی کودکان آغاز کردیم.
«بهار» در آن روزها چند سالت بود و چه مدت درگیر درمان بیماریات بودی؟
١٢سالم بود و حدود ١٠ماه شیمیدرمانیام طول کشید.
یکی از شایعترین عوارض شیمیدرمانی از دست دادن موهاست، تو هم موهایت ریخت؟
بهار: سهبار موهایم را کوتاه کردم اما موهای من در شیمیدرمانی نریخت. مادرم خیلی نگران موهایم بود، بیشتر از من. به من قول داده بود اگر موهایم بریزد، برایم کلاهگیسهای مختلف بخرد. هرچند آن زمان فهمیدم ریختن مو یک اتفاق موقتی درطول درمان است.
آن روزها برای شما بهعنوان مادر، روزهای سختتری بوده، چه چیزی به شما امید میداد؟
مادر بهار: من هیچ وقت امیدم را از دست ندادم و میدانستم در انتهای مسیر درمان دخترم، نور و روشنایی است. من با تمام وجودم برای دخترم تلاش کردم، حتی زمانی که وضع درمان بهار وخیم بود و پزشکان در ماندن و رفتن بهار مردد بودند، باز امیدم را از دست ندادم. امروز خدا را شکر میکنم که از پس آن امتحان خیلی سخت سربلند بیرون آمدم.
بهار خودت چطور؟ روحیه تو چطور بود؟
بینهایت امیدوار. مطمئن بودم بیماریام را میتوانم شکست دهم. با آن سن کم، حتی به مادرم هم امید میدادم. یادم میآید، روزی که برای نمونهگیری از گردنم به اتاق عمل میرفتم، تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم. من همیشه امیدم به خدا بود. دکترهایم همیشه از همکاریام تشکر میکردند.
بهار این روحیه را از کجا آورده بودی؟
از خالهام یاد گرفتم، خیلی به من امید میداد. حتی وقتی شیمیدرمانی را شروع کردم، به من میگفت، بهار اگر موهایت بریزد هم، بدون مو قشنگی.
میدانستی بیماریات سرطان است؟
اوایل نه، مادرم گفته بود سرماخوردگی شدیدی است که روی موهایم اثر میگذارد، اما در وسط راه فهمیدم.
چه زمانی با محک آشنا شدید؟
مادر بهار: نخستینبار در بیمارستان رسول اکرم(ص) مددکار محک پیش ما آمد و درباره حمایتهای محک توضیح داد، اطلاعات ما را ثبت کرد و یک خرس برای بهار آورد. آن روزها دلم نمیخواست باور کنم بهار سرطان دارد با اینکه اسم بیماری بهار را در برگههای آزمایشات خوانده بودم و آز آنجا که دختردایی خودم هم قبلا به آن مبتلا شده بود، میدانستم هوچکین لنفوم سرطان است، اما باز نمیتوانستم باور کنم. به مددکار محک گفتم نیازی به کمک شما ندارم، اما مددکار گفت که نماینده محک در این بیمارستان است و اتاقشان را به من نشان داد و گفت که هروقت کاری داشتید، پیش ما بیایید و ما منتظرتان هستیم.
«بهار» در آن زمان، کلاس چندم بود؟
دوم راهنمایی.
به خاطر بیماریات مجبور شدی مدرسه نروی؟
بهار: نه هرجور شده خودم را به مدرسه میرساندم. بین دورههای بستری و شیمیدرمانیام.
برخورد دوستانت در مدرسه با تو چطور بود؟
دوستانم میدانستند، به آنها گفته بودم که سرطان دارم. همه آنها با من همدلی میکردند و پیگیر وضعیتم بودند. مدیر مدرسه هم برای دوستانم گفته بود که من دورهای مجبورم در بیمارستان بستری باشم.