دلتنگی در خلوت پیرآباد
در قلعه دولتآباد که به قلعه آقاخان هم معروف است ٧٠ پیرزن و پیرمرد زندگی میکنند؛ افرادی که ساکنان تنها قلعه مسکونی - تاریخی ایران هستند.
به گزارش ایلنا، روزنامه «شهروند» نوشته است: هر صبح وقتی که خورشید به قلعه سرک میکشد، سایه بلند ١٢ برج خشتی روی زمین خاکی پهن میشود. بعد پیرمردها دندان مصنوعی را در دهان جا میدهند و پیرزنها پلکهای چروکیدهشان را باز میکنند. آهستهآهسته بعضی به باغهای انار میروند و بعضی به زمینهای کشاورزی بیرون ده. باقی یا در خانه کز میکنند یا جلوی در مینشینند به امید رهگذری. در قلعه «دولتآباد» که زمانی تفنگداران قاجاری در آن رژه میرفتند و چندتاییشان روی برجها نگهبانی میدادند، روز اینچنین آغاز میشود.
قلعه، دور ٧٠ خانه حصار کشیده. دور خانههای پیر؛ نیمی متروک و نیمی مسکون. در قلعه هیچ جوانی نیست و جوش و خروشی هم. جوانها دست بچهها را گرفته و به شهر رفتهاند و ٧٠ پیرمرد و پیرزن را جا گذاشتهاند. زمان، ساکنان دولتآباد را پیر کرده است. پیری زیر پوستشان خزیده، به چشمها رخنه کرده و رمق را از پاها گرفته. قلعه مسکونی ٥٠ کیلومتر با قم فاصله دارد، نامش را گذاشتهاند: «پیرآباد.»
۲۰ سال است دو لنگه چوبی تنها درِ آبادی به هم چفت نشده و شب و روز برای خودروها و آدمها راه باز است، بی هیچ نگهبانی. بیشتر از ٢٠٠ سال پیش درِ سنگین دژ همیشه بسته بود مگر زمانی که ورود قشون فلان امیر قاجاری را جار میزدند و به ضرب و زور دربان ورزیده باز میشد. در، که حالا تصویر رنگ و رو رفته یک نماینده شورا روی آن با وزش باد تلوتلو میخورد، همان در است اما ٢٠ سال پیش این قلعه حال دیگری داشت و ٢٠٠ سال پیش احوال دیگری.
روایت است «آقاخان محلاتی»، که در دستگاه قاجاریه محترم بود، روزگاری قشونی در این دژ داشت و برای همین نام «آقاخان» رویش مانده و روایتهای نانوشته دیگری که شاهان قاجاری در گذر از مسیر قم به اصفهان یا برای تابستانگذرانی با خدم و حشم به اینجا میآمدند. آنوقتها شاید مثل حالا در مسیر دولتآباد که ٣٠ کیلومتری از سلفچگان دور است، تا چشم کار میکرد خانههای گنبدی کاهگلی بود و دو طرفِ راه انارهای سرخ به شاخههای سبز سنجاق شده بودند.
باد پاییزی از دیوارهای ١٠ متری بالا میرود، خودش را به چهارگوشه قلعه میکوبد و هو میکند. بیرون، گندمزار است و تاکستانهای کوچک و چند زمین خشکیده. پشتِ باروی خشتی، خانهها با قامتی کوتاهتر از دیوارهای خشتی، در محاصرهاند؛ چندتایی بازمانده از زمان کهن و بسیاری ساختهشده از سیمان و سنگ مرمر در سالهای بعد. نخستین قلعهنشینان، بعد از اینکه نظامیان رفتند، به اینجا آمدند. اهل آبادی ملکشان آبا و اجدادی است و این حکایت مختصر را نقل میکنند که زمانی تبعیدیان بختیاری، اینجا ساکن شدند و طایفههای مختلف دیگر. آن روزگار اینجا «پیرآباد» نبود. اهالی قلعه، میگویند تاریخ زندگی در این آبادی به ٤٠٠سال میرسد. بیش از این، درباره تاریخ این قلعه قاجاری، نه مردم میدانند و نه مسئولان سازمان میراث فرهنگی که چهارسال پیش نام «دولتآباد» را بهعنوان اثری بازمانده از عصر قاجار در فهرست آثار ملی جای دادند.
دلتنگی در خلوت پیرآباد
وانتی آبی دروازه را جا میگذارد و پیش میرود، بارَش دمپایی پلاستیکی است. با خودرو نمیشود تمام آبادی را زیر پا گذاشت؛کوچهها تنگ و کوتاه است. وانت در سایه دیواری میایستد و پیرزنها و پیرمردها نرمنرمک دورش را میگیرند. دولتآبادیها کمتر برای خرید راهی شهر میشوند. خیلی دور که بروند، ده حسنآباد است، دهیار و دوا و درمان هم آنجاست. هر چه بخواهند اول هفته وانتها میآورند؛ لباس، ظرف، پلاستیک.
«حاجخانم» پول دمپایی را به مرد فروشنده میدهد و دو دستش را قفل میکند دور عصا. چشم که باز کرده، دولتآباد را دیده محصور در قلعهای. «اوووه. صد ساله که اینجام. حوصله ندارُم. دندون تو دهنُم نی نمیتونُم حرف بزنم.»
مردها عقب میروند و نطق «حاجخانم» باز میشود که بیدغدغه دندان، از آب و نان بگوید: «آبادی ما از خشکسالی زمین خورد. فقط ما ازکارافتادهها ماندیم که دیگه فرش هم نمیتونیم ببافیم. با پول یارانه و کمیته امداد میگذره. بعضیها باغ و زمین دارن و تکوتوک گوسفند. اما درِ بیشتر خونهها بستهس. صاحباش یا مُردن یا رفتن. ٦ تا دوماد و عروسِ منم نموندن. مگر تعطیلاتی باشه که بیان و قلعه شلوغ شه. شدم یک پیرزن تنها. پیری درد و غمش کم نیست. به اینجا باید گفت پیرآباد، نه دولتآباد.»
جمعیت روستای دولتآباد در دهستان نیزار بخش سلفچگان استان قم، در سرشماری سال ۱۳۸۵، ۱۰۳ نفر (۴۲ خانوار) بود. ١٠سال گذشته و حالا این تعداد تقریبا به نصف رسیده. جوانها همه به قم و تهران رفتهاند و سالخوردگان ماندهاند. مدرسه از ٢٣سال پیش متروک شد. آن زمان فقط ١٣ بچه مدرسهای در آبادی مانده بود. صرف نمیکرد که معلمی از شهر به راه دور این قلعه بفرستند برای همین چند نفر. «ما هم گاو و گوسفند رو فروختیم و به هوای مدرسه، زن و بچه رو فرستادیم قم. شدیم ماشین دوگانهسوز. میرویم قم پی زندگی، برمیگردیم اینجا برای کشاورزی.»
صفرعلی که سبیل جوگندمی بلندی دارد، از برادرانش میگوید که مثل او، زن و زندگیشان شهر است، کار و پدر و مادرشان قلعه. از اعضای شوراست. ته یکی از کوچههای آسفالت که در آن چند انار باغ روی زمین ترکیدهاند، کنار «باباخان» ایستاده و گوش میکند: «اینجا صدای گریه بچه دیگه نمیاد. خندهت نگیره دلم تنگ شده برای این صدا. قرار بود اینجا رو آباد کنن تا جوونامون برگردن. دولتیها زیاد آمدن؛ از نماینده رئیسجمهوری بگیر تا مامور کمیته امداد. اما هیچی نشد. فقط دیدن و رفتن. چاره چیه؟ همه یکی، یکی رفتن و ما کمکم پیر میشیم و میریم سینه قبرستون.»
آب نیست، آبادی نیست
مدرسه یکی از دردها بود که جوانها را راند. درختان تکیده و زمینهای خشکیده بیرون قلعه شاهد تشنگی زمین هستند. سرچشمههای قمرود، به باغ و زمینهای این اطراف جان میداد اما سد ١٥ خرداد، مانع آبادی شد. پیش از این، ٨٠ خانوار ساکن قلعه همگی باغهای سرزنده داشتند. آب بود، بچهها هم بودند و مدرسه قدیمی پنج معلم داشت. در سالهای بیآبی، دو آبانبار قاجاری و پهلوی قلعه که به هم وصلند، خشک شدند. بعد از این در ٥ کیلومتری دولتآباد چاهی زدند تا هر کس به نوبت آب بردارد.
مسجد ٧٠ساله دری زنگ زده دارد و حیاطی پر از برگهای زرد که در گوشه آن یک جفت کفش کهنه زیر آفتاب تنبل پاییز مانده. کفشهای حسنعلی است که ١٤سال از مسجد بزرگتر است. عصا را به دیوار تکیه داده، نشسته در کنجی و پاهای ناتوان را دراز کرده. سرش را توی دستها گرفته و «یا محمد، یا علی» میگوید. حسنعلی از دار دنیا فقط چند تا مرغ دارد و چند درخت انار. «مگر تو این زمونه میشه گوسفند رو سیر کرد؟ باغ آب میخواد، خیلی از باغها خشک شد. بدون آب، آبادی کجا بود؟ اونها که باغشون قابل بود، اجاره دادن و راحت شدن.»
در خیال حسنعلی گلهای آفتابگردان سر بلند کردهاند و گندمزار طلایی در نسیم میرقصد. قلعه آن زمان ٤٨ کشاورز داشت و حالا خیلی کمتر. «الان هر رعیتی سه ربع آب دارد. من باغکاری پاییزی رو ول کردم. وضع باقی بهتره.» ساعت ٣ بعد از ظهر فلکه آب را میبندند و ٥ ساعت بعد باز میکنند. کشاورزها روزی ٦ ساعت سهم آب دارند. همین چند روز پیش بحث سر اینکه کسی ٢٠ دقیقه بیشتر آب داشته به زد و خورد کشید. جدل بر سر آب هر چند روز یکبار اتفاق میافتد. حسنعلی به کمک عصا برمیخیزد و به کُندی از مسجد بیرون میرود.
بچههای خیالی در خانه سیاه و نفرین کهنه
فاطمه جوانترین زن روستاست و خانهاش قدیمیترین؛ خودش اینطور میگوید. خانهاش تاریخی نیست اما کهنه است، مثل سالخوردگان مریض و از کار افتاده. «من یه زن بدبختم.» خنده از روی لبش محو نمیشود، حتی وقتی از بدبختی حرف میزند و خانه را نشان میدهد که دیوارهایش دودزده است و فرشش سوخته. ٥٦ساله است و مجرد. «من مجللم (مجرد). الان ١٢ ساله مجلل زندگی میکنم!» ١٢سال پیش شوهرش طلاقش داده و یکسال بعد مادرش در همین خانه مرده. از همان وقت تنهاست. عینک را تا حد ممکن به چشمانش چسبانده و روسری را جلو آورده تا روی عینک. «باهام حرف بزن. من کسی رو ندارم.» سطل انار را از کنار گلدانهای کچل برمیدارد و مشغول دانه کردن میشود. گوشه اتاق پشتهای از کیسههای پلاستیکی است و زمین پر از کبریتهای سوخته. دو طرف دیوار سیاه، عکس دو کودک بور و چشمرنگی به قرینه چسبیده؛ بچههای خارجی که فاطمه عکسشان را از بساط همین وانتهای هفتگی خریده. «اینها بچههامن. من خدا رو دارم و این بچهها. صبح تا شب باهاشون حرف میزنم. وایسا یه بچه دیگه هم دارم.»
با عجله انارها را کنار میگذارد و از اتاق دیگری که کَفَش سیمانی است و پر از آت و آشغال، عکس بچه دیگری را میآورد و میبوسد. «این شیطونکِ من اسمش امیرحسینه. از همه بیشتر دوستش دارم. همهش باهاش حرف میزنم. همهش نازش میکنم.» او با یارانه و کمک کمیته امداد روزگار میگذراند، مثل دیگر سالخوردگان این آبادی که زمین کشاورزیشان خشکیده و گوسفندان را فروختهاند. «چون که بیکسم دست و دلوم پی کار نَمیره. اینجا فقط منم و پیرای دم مرگ. از وقتی مادرم مرده همش به ترس و وحشت میگذره. اینجا نفرین شدهس. تا چندسال دیگه محدود (متروک) میشه، محدود! میفهمی؟ آدم پیر دیر یا زود میمیره. پیری منم دور نیست، پس نمیشه دوباره شوهر کنم و بچه بیارم. موندم با همین بچههام.» فاطمه میرود پی ناهار بچههای نداشته و جلز و ولز تخممرغ توی ماهیتابه کج و معوج بلند میشود.
دورتر از حمام قدیمی، در خانهای بخاری روشن است تا سرما را از جان پیرزن و پیرمرد صاحبخانه بیرون کند. تریت نانها توی کاسه آبگوشت، خیس میخورد. پیرمرد از زمینهای خشک حرف میزند و پیرزن یاد نفرین کهنه میافتد. «در عهدی که اینجا دژ سربازخونه بود، آدم خیّری با ناصرالدین شاه مرافعه کرد، جنگید اما شکست خورد و قهر کرد. بعد قلعه دست دولت افتاد و او رفت. همون وقت دولتآباد رو نفرین کرد تا بعد از این نه خراب بشه، نه آباد.» حاجی ابراهیم، بزرگ قلعه است. در طول ٩١ بهاری که در قلعه مو سپید کرده، ٥ خشکسالی را به چشم دیده. زن تیلههای آبی و مات چشمش را به او میدوزد: «ننههامون میگفتن ما نفرین شدیم که نون و دوغمون همگیر نشه. دیدین که نمیشه.»
ماندن در ملک اجدادی
خروس بیمحل در ظهر خلوت آبادی میخواند. ردیف نامنظم خانههای خشتی و کاهگلیِ متروک در نزدیکی باروی قلعه، با ریزش سقفها و دیوارها، بیشتر از هم پاشیده. خانههای نزدیک حصار، خشت به خشت، بازمانده از اواخر عصر صفوی و اوایل قاجارند.
با این همه حدیث نفرین و خشکسالی و تنهایی، از قلعهنشینان هیچ یک راضی به کندن از اینجا نیستند و تهش میگویند: «همینجا میمانیم که ملک اجدادیمان است.» همین شد که سازمان میراث فرهنگی هم قلعه را ثبت کرد بیسخنی از رفتن ساکنان تنها قلعه مسکونی - تاریخی ایران.
در این سالها، بعضی خانههای تاریخی از بین رفت و خانههای سیمانی بسیاری هم ساخته شد. بخشهایی از قلعه، که رو به خرابی بود، دوسال بعد از ثبت با خرج نماینده بخشدار مرمت شد. کسی که زار و زندگیاش تهران است اما دوسال پیش وقتی سرسرای دروازه قلعه بیجان شد و نزدیک بود که آوار شود، دست به کار مرمتش شد. پارسال هم برج و باروی جنوبی سرپا شد، اما این بار به خرج سازمان.
دالانهای تنگ و تاریک در ١٢ نقطه حصار تاریخی، بعد از رد کردن سه پاگرد، به بالای برجهای نگهبانی میرسد. برجها هنوز سرپا ایستادهاند و تمام وسعت پیرآباد از آن بالا پیداست. ابرها در آسمان قلعه نقاشی شدهاند و هشت کفتر طوسی و سفید بالای قلعه میپرند. قلعهنشینان دلشان را خوش کردهاند به همین کفترهای رها که یکی از نوهها آزادشان کرده، به وانتهای دمپایی و لباسی که هر شنبه میرسند و انتظار برای روزهای تعطیلی که پیری را از جانشان دور میکند.