شعر، من و سیلویا پلات را از هم جدا کرد
وقتی که به گذشته نگاه میکنم میبینم که بهترین اشعار من آنهایی هستند که در زمان خودشان سروده شدهاند؛ یعنی وقتی که حالت روحیام متناسب با آنچه که نوشتهام بوده است. حتی گاهی وقتها به چیزهایی که میخواهم بنویسم دو تا سه سال فکر میکنم. گاهی وقتها هم کاری را که در دو یا سه روز نوشتهام طی ماهها ویرایش میکنم و از سر نو مینویسم. با وجود تمام اینها من به تغییرات علاقه خیلی زیادی دارم.
به گزارش ایلنا به نقل از آرمان؛ یکی مشخصترین مثلثهای ادبی جهان، مثلث تد هیوز، سیلویا پلات و شعر است؛ مثلثی که دو ضلع آن، به ضلع دیگر که شعر است، مرتبط میشوند و از همین طریق هم بود که این مثلث شکل گرفت؛ یا آنطور که تد هیوز میگوید وقتی رویاهایمان را مشترک یافتیم به هم نزدیک شدیم. یا آنطور که خود پلات میگوید «من با قویترین مرد جهان که از کمبریج آمده، ملاقات کردم، با کسی که حتی قبل از دیدن او عاشق شعرهایش شدم، با مردی بزرگ، تندرست، نیمهایرلندی، نیمهفرانسوی، کسی که صدای رعدآسایش آرامشی عجیب دارد؛ داستانگویی قدرتمند که هرگز در یک جا ساکن نخواهد شد.» اما این رویاها دیری نپایید که با سرودن شعرهای «آریلِ» پلات و جایگزینشدن دختری به نام آسیا ویویل به ضلع سوم، به خودکشی پلات کشیده شد و سپس با خودکشی «آسیا» و دخترش «الکساندارا تاتیانا» (حاصل ازدواج با تد هیوز) - درست به همان شکلی که پلات خودکشی کرده بود: خودکشی با گاز- از هم فرو پاشید. بااینحال، و بعد از این فروپاشی بزرگ، تد هیوز دوباره ازدواج کرد (با کارول اورچرد)، شعرهایش را ادامه داد، و شد ملکالشعرای بریتانیا و یکی از پنجاه شاعر و نویسنده بزرگ انگلیسیزبان به انتخاب مجله تایم (رتبه چهارم)، و هفت سال بعد از خودکشی پلات و یک سال بعد از خودکشی آسیا و دخترشان شهره، معروفترین کتاب شعرش «زاغی» (ترجمه فارسی، علی بهروزی، نشر فنجان) را در سال ۱۹۷۰ منتشر کرد؛ کتابی که تقدیم شده به خاطره مشترک «شهره و آسیا». در سال ۱۹۷۱، هیوز به همراه پیتر بروک در جشن هنر شیراز نمایشنامه «اُرگاست» را اجرا میکند. از آثار شاخصی که از تد هیوز به فارسی ترجمه و منتشر شده، (شعر، داستان، نمایشنامه و قصههای کودک و نوجوان) میتوان به این کتابها اشاره کرد: «غول آهنی» (ترجمه رضا چایچی)، «شکارچی خرگوش» (ترجمه محمدرحیم اخوت)، «مرد آهنی»، «زن آهنی» و «با قوم و خویشهای من آشنا شوید» (ترجمه روحی افسار)، «خرس سفید سفید سفید» (ترجمه ستاره کدیری)، «جانی پینک و انجیل رویاها (ترجمه ثمین نبیپور)، «عاشقانههایی برای سیلویا پلات؛ نامههای میلاد» (ترجمه اسداله امرایی و سایر محمدی)، «اُرفه» و «اُرفئوس» (ترجمه محمد طلوعی، آزاده شاهمیری و مهتاب کلانتری). آنچه میخوانید گفتوگوی راب لِیست خبرنگار پاریسریویو با تد هیوز است که در سال ۱۹۹۳ انجام شده و مریم طباطباییها از انگلیسی ترجمه کرده است.
از دوران کودکیتان کمی صحبت کنید؟ و اینکه اصلا چطور شد به عنوان یک شاعر قدمهایتان را برداشتید؟
راستش تا آنجاییکه در نوشتن به من مربوط میشود باید بگویم که من در شهری کاملا صنعتی در غرب یورکشایر در شمال انگلستان در خیابانی عریض و طویل و مملو از کارخانههای نساجی زندگی میکردم. روستایی که من در آن متولد شدم تا حدودی آرام بود و با روستای بعدی حدود پنجاه مایل فاصله داشت. این شهرهای کوچک در میان آن همه زمین بایر و آن همه کارخانههای صنعتی گم شده بودند. اگر به مدرسه نمیرفتید خودتان را در میان یک بیابان بیآب و علف حس میکردید. آن زمان بیشترین علاقه من به حیوانات وحشی بود. اولین خاطرات من مربوط به اسباببازی حیوانات وحشیای میشود که آن روزها میشد مدلهای خیلی زیبایی از آنها را خرید. من در دوران کودکیام، مجموعهای از این اسباببازیها داشتم. برادری داشتم که ده سال از من بزرگتر و عاشق تیراندازی بود. دلش میخواست تبدیل شود به یک شکارچی بزرگ در آفریقا یا طراح یک بازی. به خودم که آمدم دیدم او در جهان شکار غرق شده. البته در کل آدم تخیلگرایی هم بود. تا دوازده- سیزده سالگی من هم مثل تمام بچههای دیگر هر بعدازظهر با بچههای محل بازی میکردیم و تمام شیطنتمان در لگدزدن به در همسایه و فرارکردن خلاصه میشد. اما آخر هفتهها اوضاع فرق میکرد و من دیگر آن آدم قبلی نبودم و زندگی دوگانهای را تجربه میکردم. نوشتن و خواندن کمکم به دنیای من اضافه شدند. از سن حدود هشت یا نه سالگی بود که تنها علاقهام خواندن تمام کتابهای کمیک انگلستان بود. آن زمانها پدر و مادرم یک روزنامهفروشی داشتند. من مجلات و روزنامههای کمیک را از آنها قرض میگرفتم، میخواندم و برشان میگرداندم. این روند تا وقتی که دوازده سیزده ساله بشوم ادامه داشت. بعد از آن مادرم یک دانشنامه کودکان که بخشهایی از آن به بررسی فرهنگ عامه مربوط میشد برایم هدیه آورد. خوب به یاد دارم که از خواندن داستانهای آن شوکه شده بودم. نمیتوانستم باور کنم که چنین چیزهای فوقالعادهای هم وجود دارد. تنها داستانهایی که تا آن زمان شنیده بودیم، داستانهایی بود که مادران برای بچههایشان تعریف میکنند اما حالا همه چیز فرق کرده. در آن روزها ما خانهای مملو از کتاب نداشتیم. پدرم کتابی داشت در مورد هایواتا [شهری در ایالت کانزاس] که آن را میخواند؛ چیزی که از دوران مدرسه برایش باقی مانده بود. خوب به یاد دارم که یک مقاله کمیک با کمک همین هایواتا برای تکلیف کلاسم نوشتم. اما در طول زندگی، ادبیات و داستانهای عامیانه برایم در اولویت بودند. از آن به بعد شوق و ذوق من برای جمعآوری داستانهای عامیانه، فرهنگ عامه و اسطورهشناسی به اوج خودش رسید.
به یاد دارید که چه زمان برای اولینبار شروع کردید به نوشتن؟
وقتی که اولینبار شروع کردم به نوشتن آن قطعات کمیک، حدودا یازده ساله بودم. همان زمان که به مدرسه دستور زبان میرفتم، متوجه شدم که بعضی چیزهایی که من مینویسم، معلم و همکلاسیهایم را سرگرم میکند. بنابراین شروع کردم به نوشتن به عنوان یک نویسنده و به طور تخصصی نوشتن را آغاز کردم. اما تا چهارده سالگی نتوانستم کاری بیشتر از این انجام بدهم تا اینکه شعرهای رُدیارد کیپلینگ را شناختم. به طور کامل در ریتمها غرق شدم. تحریکات موزون و مکانیکی به من هم سرایت کرد. بنابراین ناگهان شروع کردم به نوشتن شعرهای ریتمیک، و از جمله حماسهای بلند با ریتم کیپلینگ. تمام شعرها را به معلم انگلیسیام که در آن زمان زنی جوان، مشتاق و زبده در شعر بود و حدودا بیست ساله، نشان میدادم. البته که در آن زمان خیلی حساس بودم و دلم میخواست هر بیتی را که مینویسم در شعرهایم به رسمیت شناخته شود. حرفهای او را خوب به یاد دارم. آدمی بود که همیشه در حرفهایش صادق بود. بیتی را نشان میداد و میگفت: واقعا عالی است. جالب است. میگفت: این یعنی یک شعر واقعی. ناگهان تبدیل شدم به آدمی که میخواهد بیشتر از اینها باشد. حرفهای او باعث شد که از زندگیای که دارم لذت بیشتری ببرم. نوعی تجربه که داشتم حسش میکردم. خودم را در ابتدای راه جدیدی میدیدم: سعی میکردم هر چیزی را که دوست دارم با قلبم حس کنم، از همه چیز الگوبرداری میکردم و زندگی را مثل یک معامله بزرگ میدیدم که آن را با صدای بلند تکرار میکردم. خواندن اشعار با صدای بلند به من انرژی میداد و به تدریج این کار جای خود را به ماهیگیری و تیراندازی در زندگی من داد. این کار برای من به عادت تبدیل شد و مدام در حال نوشتن و خواندن چیزی بودم. معلمم مرا با تی.اس. الیوت آشنا کرد و بعد از آن با ویلیام باتلر ییتس ملاقات کردم. ییتس علاقه من به کارهای بومی ایرلندی و علاقهام به اسطورهشناسی را کشف کرد و در این راه کمک زیادی به من کرد. شوروشوق غالب من در دانشگاه از ییتس سرچشمه میگرفت، همان ییتسی که زیر سایه شکسپیر و ویلیام بلیک بود. در همان زمان یعنی در بیستویک سالگی به دانشگاه رفتم و تمام تمرکزم روی چاسر، شکسپیر، آندره مارلو، بلیک، وردزورث، جان کیتس، ساموئل کارلریج، جرارد هاپکینز، ییتس و الیوت بود. میدانستم که شعر آمریکایی جز در اشعار الیوت تعریف دیگری پیدا نمیکند. من حالا دیگر والت ویتمن را خوب میشناختم اما هنوز هم بلد نبودم که اشعارش را به درستی بخوانم.
آیا شروع زندگی با این وضع برایتان مشکل نبود؟ چطور از پس آن برآمدید؟
من واقعا آماده بودم که هر کاری انجام بدهم. هر کار کوچکی را. با وجود اینکه دلم نمیخواست اما به ایالات متحده رفتم و برای مدت کوتاهی تدریس کردم. برای اولینبار به پسران چهارده- پانزده ساله در انگلستان در دوران متوسطه آموزش دادم و به آنها تدریس کردم. خستگی فوقالعاده زیادی را تجربه میکردم. اما دلم میخواست انرژیام را به هر طریقی که شده حفظ کنم. تدریس برای من کاری نبود که بتواند روحم را جذب کند. باید کاری دیگر انجام میدادم. بعد از آن متوجه شدم که چقدر نوشتن کتابهای کودکان میتواند پولساز باشد. اما به نظر میرسید که برای من نوشتن یک رمان بلند بهتر باشد که بتواند تاب تحمل نقدها و بررسیها را داشته باشد. شخصی مثل ماکسین کومین توانسته بود با نوشتن رمان نوجوانان هزاران دلار پول به جیب بزند اما خب قاعدتا کتابهای من در آن زمان نمیتوانست این همه فروش کند؛ چراکه من ماکسین کومین نبودم. البته شاید سالها بعد میتوانستم به این فروش دست پیدا کنم اما در آن زمان نه. بنابراین تا سن سیوسه سالگی کارهای زیادی را تجربه کردم. کارهایی مثل نشریات، کار در بی.بی.سی، نقشهای رادیویی کوچک و از این قبیل چیزها. هر کاری که بتواند مرا فورا به پول نقد برساند.
جای خاصی را برای نوشتن مدنظر میگیرید یا اینکه هر جایی میتوانید بنشینید و بنویسید؟
اتاقهای هتلها بسیار مناسب هستند. فضاهای زیرپلهها هم بسیار خوب هستند. من چندین کلبه دارم که مکانهای مناسبی برای نوشتن هستند. راستش از زمانی که شروع کردم به نوشتن به دنبال مکان ایدهآلی برای تمرکز بودهام. به نظر من خیلی از نویسندهها این کار را میکنند. نوشتن یک کار شاد و مفرح است، آنهم در اتاقی در خانه خودت به همراه کتابهایت و هر آنچه برای این کار لازم به نظر میرسد، در این حالت میتوانی چیزی جدید را رقم بزنی. اما در حالت کلی من فکر میکنم که نوشتن به جایی ساکت و خالی با شرایط ایجاد تمرکز احتیاج دارد. وقتی در همان سالهای بیست سالگیام در بوستون زندگی میکردم؛ میز و صندلیای داشتم در کنار پنجره و مداد و کاغذ زیر دستم بود و هر چیزی را که در ذهن میآوردم بلافاصله مینوشتم. بهاینترتیب سالها کار کردم. وقتی که به انگلستان برگشتم، یعنی همان یکی- دو سال اول با خودم فکر کردم که بهترین مکان در بالای راهپلهها و در زاویهای کوچک از انتهای راهرو قرار دارد. این مکان برای نوشتن فوقالعاده بود. منظورم این است که حالا که به نوشتههایم نگاه میکنم رد پای مکانهای مناسب را در آنها میبینم.
چقدر زمان برای نوشتن یک شعر نیاز دارید؟ البته میدانم که این زمان بستگی به بلندای شعر و زمان فعالبودن شما دارد، اما هنوز...
وقتی که به گذشته نگاه میکنم میبینم که بهترین اشعار من آنهایی هستند که در زمان خودشان سروده شدهاند؛ یعنی وقتی که حالت روحیام متناسب با آنچه که نوشتهام بوده است. حتی گاهی وقتها به چیزهایی که میخواهم بنویسم دو تا سه سال فکر میکنم. گاهی وقتها هم کاری را که در دو یا سه روز نوشتهام طی ماهها ویرایش میکنم و از سر نو مینویسم. با وجود تمام اینها من به تغییرات علاقه خیلی زیادی دارم.
آیا اشعارتان همیشه همانطور که میخواهید به پایان میرسد؟
تجربه به من نشان داده که نمیتوانم چیزهایی را که فورا به ذهنم میرسد تغییر زیادی بدهم. اینها همان چیزهایی هستند که تمام میشوند و به اتمام میرسند. این شعر یک شعر خاص خواهد بود. من شعرها را اول از همه به سادهترین شکل ممکن مینویسم. اینها کلماتی هستند که از درستبودن آنها مطمئن نیستم. اما بیشتر زمانها از میان کلماتی که بین آنها دودل هستم بهترین را انتخاب میکنم.
تابهحال پیش آمده که در حین انجام کار یا نوشتن، کار خود را به کسی نشان بدهید؟
نه، تابهحال پیش نیامده. یک ضربالمثل جالب از لئونارد باسکین است که میگوید: با نشاندادن کار نیمهتمام خود را احمق جلوه ندهید. البته توضیحدادن این کلمه احمق کمی مشکل است؛ چراکه من خودم تعاریف زیادی از این آدم با این افکار دارم.
شما در جایی گفتهاید که یک نویسنده همیشه باید یک اسم مستعار برای نوشتن داشته باشد. آیا خودتان تابهحال این کار را انجام دادهاید؟
هرگز، شاید یکی-دو بار در دوران دانشگاه این کار را کرده باشم اما همیشه آرزویم این بود که این کار را بکنم. آرزو میکردم که میتوانستم دو یا سه اسم مستعار داشته باشم. گوته میگوید: حتی در نوشتن نمایشنامه هم میباید برای کاراکترها از اسم مستعار استفاده بشود تا بتوان تخیل و واقعیت را باهم درهم آمیخت. من تعجب میکنم که او چطور میتوانست به این راحتی تمام تخیلات و مکنونات درونیاش را با آدمهای عامی در میان بگذارد. شاید یک اسم مستعار در یک کار کاملا درام بتواند مراتب داستان و مسائل روحی شخصیتها را به خوبی توصیف بکند.
رابطه کاریتان با ویراستارانی که در نظم و نثر کار میکنند چیست؟
من در کل در این خصوص آدم خوششانسی هستم. واقعا میگویم از همکاری با ویراستارانم لذت بردهام. خوششانسی بیشتر من از اینرو بود که الیوت اولین ویراستار من در انگلستان بود. اولین جایزه من بابت کاری بود که با انتشارات برادران هارپر به چاپ رسید. ویراستاری الیوت بسیار ماهرانه بود و در خلال کار چیزهای بسیار زیادی را به من آموخت. در دومین کتاب من تغییرات زیادی ایجاد کرد. استعارات بسیار مفیدی را برایم در شعر قرار داد. حتی در کتابهایی که برای بچهها مینوشتم هم تغییرات زیادی داد و من از این بابت خوشحال بودم. تغییراتی که هم در وزن و قافیه تاثیر داشت و هم مضمون شعر را بهتر میکرد. یکی از بهترین ویراستارانی که در انتشارات برادران هارپر کار میکرد فرن مککالو بود. فرن یکی از دوستان نزدیک من و سیلویا پلات بود. همان زمانهایی که شعرهای ما را ویراستاری میکرد. بعدها او نوشتههای سیلویا در مجلات را هم ویراستاری میکرد و در مجلاتی که سیلویا سردبیری آنها را به عهده داشت قلم میزد. امیدورام که با وجود تمام اتفاقاتی که در گذر زمان برای همه ما افتاد همچنان دوستان خوبی بمانیم.
در مورد ازرا پاوند چطور فکر میکنید؟ آیا از کارهای او لذت میبرید؟
بله هنوز لذت میبرم، اما به عنوان شخصیت هرگز نتوانسته به طور مثال چیزی شبیه به الیوت یا ییتس باشد و به اندازه آنها انسانها را مجذوب کند. شاید به این دلیل که او نتوانست آنطور که باید و شاید در وجود خودش انقلابی به پا کند. شاید از درون احساس میکرد که به یک فروپاشی ذهنی رسیده. اما به نظر من بسیاری از ابیاتی که او سروده فوقالعاده و منحصربهفرد است.
برایمان کمی بیشتر از سیلویا پلات صحبت کنید؟
من و سیلویا ملاقات کردیم؛ چراکه او در مورد گروه دوستان من در دانشگاه کنجکاو بود و من هم در مورد او کنجکاو بودم. در لندن مشغول به کار شدم، اما آخر هفتهها به کمبریج برمیگشتم. یک گروه دوازده نفره یا بیشتر بودیم که تشکیل یک اکیپ شاعر را داده بودیم. فعالیتهای مشترک داشتیم و در کنار هم شاد بودیم. شعرهای بومی ایرلندی، اسکاتلندی و ولزی را میخواندیم و تصنیفهای قدیمی سنتی را باهم میخواندیم و همینها ما را به هم جذب کرده بود. یکبار، یعنی همان اوایل که او را تازه شناخته بودم، یکی از شعرهایش را خواندم و متوجه شدم که در سرودن شعر نابغه است. همان زمان بود که به هم و به نوشتههای هم متعهد شدیم. سال قبلش بود که من نوشتن را در دانشگاه شروع کرده بودم. به نظرم - البته این تنها نظر شخصی من است- او بسیار تحتتاثیر آمریکا و ادبیات آمریکا قرار داشت. راستش را بخواهی نمیدانم برای او حکم چه چیزی را داشتم، یادآور ادبیات کلاسیک مثل تولستوی و داستایفسکی یا تنها کسی که زمینهای متفاوت از ادبیات داشت. اما چیزی نگذشت که ذهنهای ما تبدیل شد به دو نیمه از یک عملیات. رویاهایمان مشترک شد و آنها را باهم به اشتراک گذاشتیم. رابطهای درونی و حسی باهم داشتیم.در تمام طول آن فرازونشیبها ما باهم بودیم و در کنار هم. در تمام مراحل زندگی. تا مرحلهای که اشعار «آریل» سیلویا در سال ۱۹۶۲ سروده شد؛ همان چیزی که باعث جدایی ما از هم شد.