روایت زندگی کوثری از زبان خودش
من عشقم سینما بود. بین فوتبال و سینما در تلاطم بودم. مثل پاندول یک ساعت قدیمی. از ده سالگی عاشق سینما شدم.
به گزارش ایلنا، ماهنامه دنیای فوتبال گفتوگویی با جهانگیر کوثری ترتیب داده است که گزیدهای از آن را در زیر میخوانید:
در آبادان عاشق شدم
من عشقم سینما بود. بین فوتبال و سینما در تلاطم بودم. مثل پاندول یک ساعت قدیمی. از ده سالگی عاشق سینما شدم. به خاطر کار پدرم رفتیم آبادان. یک سینما به اسم ایران توی «لین یک» بود که سقف نداشت. به خاطر گرمای آبادان شبها سقفش را که برزنتی بود جمع میکردند. خانه ما مشرف به سینما بود. به همین خاطر من و برادرم تکیه میدادیم به دیوار و فیلمها را میدیدیم. یادم میآید که فیلمی بود به نام «دریای عشق». مصری بود. من ۲۸ بار این فیلم را دیدم، خسته هم نشدم! اصلاً سینما شیرین، سینما رکس، سینما کارون پاتوقم بود.
آبادان آفتاب خشنی داشت. ما میرفتیم اسکله و یک دستمان را میگرفتیم به طناب کشتیها و یک دستی شنا میکردیم. میرفتیم یک گوشه قبرستانی که زمین خاکی فوتبال درست کرده بودیم زیر آفتاب بازی میکردیم. اصلاً این چهره خشنی که دارم محصول آن زمان است! (میخندد). خیلیها از دور من را میبینند میگویند فلانی زیادی جدی است اما این طور نیست. درون من اتفاقاً خیلی آرام است. «باران» یک بار حرفی در موردم زد که فکر میکنم بهترین تعریف از شخصیتم باشد. گفت پدرم پوست شیر و قلب پرنده دارد.
پدرم ساک راهآهن را آتش زد
پدرم صدرصد مخالف فوتبالم بود! اصرار داشت درس بخوانم. یادم میآید شانزده، هفده سالم بود که تیم راهآهن به ما یک ساک ورزشی داد. تویش پیراهن، شورت و یک جفت کفش استوک سرخود مارک رهبر که تولید داخل بود گذاشته بودند. اینها را من آوردم خانه. پدرم از سر کار که میآمد حیاط را آب میداد، مینشست رادیو گوش میداد. همین که وارد شدم ساک را دید. گفت به جای درس خواندن میری فوتبال؟ به نظرش فوتبال یک تابو بود. یک آفت. مثل هروئین. یک گناه نابخشودنی. ساک را از دستم گرفت، نفت رویش ریخت و سوزاند. این ساک داشت توی آتش میسوخت و من نگاهش میکردم. انگار این شعلههای آتش داشت وجود من را میسوزاند. هنوز هم یادم میآید دلم میشکند. مادرم یواشکی دلداریام داد که من درستش میکنم. پول داد و دوباره لباس خریدم و وقتی از تمرین برمیگشتم خانه، از توی کوچه ساک را میانداختم بالای پشت بام، بعد از جلوی پدرم دست خالی میآمدم داخل خانه. مادرم بنده خدا لباسهایم را میشست. مادرم یک فرشته واقعی بود.
البته بعداً پدرم نگاهش به فوتبال عوض شد. یک روز که توی حیاط نشسته بود و رادیو ترانزیستوریاش را گوش میداد، من داشتم در امجدیه بازی میکردم. عطالله بهمنش گزارشگر بازی ما بود. یک جا از من تعریف میکند و میگوید: «جهانگیر کوثری دفاع نامرئی تیم راهآهن با تمام وجود میجنگد.» پدرم این را میشنود از مادرم میپرسد این جهانگیر، جهانگیر خودمونه؟ مادرم میگوید بله. همان جهانگیر که ساکش را سوزاندی! وقتی آمدم خانه بغلم کرد. حتی یک بار با برادرم آمد امجدیه بازی من را از نزدیک دید و عذرخواهی کرد. یادم میآید کیهان ورزشی عکسم را زده بود و مطلبی در تحسین بازیام نوشته بود. پدرم این را خیلی دوست داشت و بعد از آن جریان به من افتخار میکرد. به هر حال اینها را گفتم که یادآوری کنم آن زمان خیلی از خانوادهها این قدر استقبال نمیکردند از فوتبال. فضای پیشرفت حتی داخل خانوادهها هم توام با مقاومت بود برای فوتبال بازی کردن.
تراکتورسازی ۲۵۰ هزار تومان پیشنهاد داد
قرار بود بروم تراکتورسازی تبریز. آن روزها آقای پورصمدی تصمیمگیر این تیم بود. آمده بود تهران که بازیکن بخرد. همان فصل من اتفاقاً به آنها گل هم زده بودم. قرار گذاشت رفتیم چلوکبابی اکباتان. گفت ما با ناصر حجازی و حمید نیتی و منصور کاویانپور هم صحبت کردهایم و آنها هم میآیند تبریز. منصور کاویانپور عموی حامد کاویانپور بود. نازنین مردی. خدابیامرزدش. در کانادا در حال دوچرخهسواری سکته کرد و رفت. مهندس فیزیک اتمی بود. گفت آقا فکری را هم میآوریم و یک تیم قوی میسازیم. وقتی گفت صد هزار تومان قراردادت است، اصلاً یخ زدم. صد هزار تومان خیلی پول بود آن روزها. میشد یک خانه و ماشین نو خرید. حالا ما مستاجر بودیم. این پول اصلا زندگیام را تکان میداد.
گفتم: باید فکر بکنم. تازه دانشگاه قبول شده بودم. هنرهای دراماتیک میخواندم. میخواستم سینما را ادامه بدهم. فکر میکردم چطور از تهران بروم تبریز؟ ناصرحجازی را دیدم. گفت:« جهان بیا بریم تبریز! گفت به من ۲۵۰ هزار تومان پیشنهاد دادن، میریم اونجا یه تیم خوب میسازیم.» چند روز بعد دوباره پورصمدی زنگ زد و رفتیم چلوکبابی اکباتان. پاتوقش بود. گفت: «بیا تبریز! ۲۵۰ هزارتومان به ناصر حجازی دادیم به تو هم میدیم.» من توی زندگیام همیشه گرفتار این برزخها بودهام. همیشه دو راهی داشتهام. به هر حال نشد بروم تبریز.
میترسیدم تاجیها پشیمان شوند!
توی جلسه با تاج؛ رایکوف، پورحیدری، شیخان رئیس باشگاه و تیمسار اسعدی بودند. رایکوف گفت که من بازی تو را دیدم و پسندیدم. اینجا ممکن است پول کمتری بدهیم اما میخواهیم که فصل آینده با ما باشی. من داشتم بال در میآوردم. باورم نمیشد. آن روزها تاج و پرسپولیس رفتن آرزو بود. گفتند قراردادت ۸۰ هزار تومان برای دو سال است و ماهی هم ۵ هزارتومان حقوق میگیری. یادم میآید کاغذها قرارداد را که آورده بودند من اصلاً رویم نمیشد بخوانم. یعنی فقط دلم میخواست از خوشحالی بگویم پیراهن را بدهید من بروم! میترسیدم یکدفعه پشیمان بشوند. حالا آنها از آن طرف هی میگفتند میدانیم رقم قرارداد کم است! حتی شیخان گفت این چک چهل هزارتومانی را بگیر برای فرداست. بعد گفت چیزی نیاز داری؟ گفتم ما مستاجریم خانه میخواهم. چند روز بعد چهل هزارتومان دیگر را هم دادند.
یک خانه خریدیم سمت نیروی هوایی و اسباب کشی کردیم. برای خودم یک پیکان جوانان صفر خریدم. یادم میآید وقتی با ماشین میرفتم دانشگاه بچهها یک جور دیگر نگاهم میکردند. شاید پشت سرم میگفتند «بچه بورژوا» است،.خیلیها که خبر نداشتند با چه سختی اینجا رسیده بودم.
اولین روز تمرین برای من رویایی بود. این که کنار کارگرجم و جانملکی و کارو بدوم و تمرین کنم را توی خواب هم نمیدیدم. یادم میآید بعد از حرفهای رایکوف، جواد قراب گفت: «مستر رایکوف! یه بازی بدید ببینیم این بوکسوره آوردید یا فوتبالیست؟» منظورش من بودم. چون چهره آفتاب سوخته و زمختی داشتم که یادگار آبادان بود. وقتی تمرین شروع شد، به دستور رایکوف ... بار باید دور زمین میدویدیم. خُب من جوان بودم و تازه نفس و پرواز میکردم. قدیمیها که پا به سن گذاشته بودند خوششان نمیآمد و متلکهایی میگفتند که بماند!
فصل که شروع شد ما با آرارات در امجدیه بازی داشتیم. توی رختکن رایکوف ارنج را خواند. منصور رشیدی دروازهبان، دفاع چپ جهانگیر کوثری... باورم نمیشد. پیراهن شماره ۵ را هم به من داد اما رختکن ریخت به هم. چهار پنج نفر از بازیکنها به حمایت یکی از بازیکنهای قدیمی که نیمکت نشین من شده بود گفتند اگر فلانی بازی نکند ما بازی نمیکنیم! (میخندد و میگوید اسمش را ننویسید. گذشتهها گذشته!) لباسهایشان را در آوردند و گفتند ما نمیرویم توی زمین! خبر بردند برای سروان شیخان. آمد با لگد کوبید توی در رختکن و برخورد کرد. خیلی جدی بود. بعد رو کرد به من. خیلی لحنش فرق میکرد با من. میدانست دانشجو هستم. گفت:« آقای کوثری من از شما خواهش میکنم این بازی روی نیمکت بنشینید!» من گفتم میروم روی سکوها. ناراحت بودم. همین کار را هم کردم و رفتم روی سکوها. تیم مساوی کرد. خوب هم بازی نکرد. این کودتا باعث شد که توی اولین تمرین بعد از مسابقه رایکوف یک لیست چهار پنج نفره خواند که عذرشان را خواسته بود. انگار از خدایش بود چون آن چند نفر سالهای آخر بازیشان بود و توان جنگیدن نداشتند.
شب قبل از مسابقه رایکوف آمد اتاق ما. به من گفت: «میخوام روبروی ابراهیم آشتیانی بازی کنی. نذاری یه توپ هم بزنه.» رایکوف به خواب بازیکنها خیلی حساس بود. من آن شب تا صبح خوابم نبرد. حس اینکه به من اعتماد خاصی شده بود و مسئولیت ابراهیم آشتیانی را به من داده بودند خواب از سرم پرانده بود. رفتیم صبحانه. به هادی نراقی گفتم دیشب اصلاً نخوابیدم. گفت:«این رو به رایکوف نگو! این یه فرصت طلاییه برای تو، ازش استفاده کن!» این حرف را بازیکنی زد که من را گذاشته بودند توی پست او بازی کنم. این یعنی نهایت جوانمردی. هادی نراقی واقعاً بزرگی کرد در حق من. بازی سختی داشتیم با پرسپولیس. من بازی خوبی کردم. یادم میآید یک توپ زدم که داشت میرفت توی گل، گلر پرسپولیس بهرام مودت بود. با نوک انگشتانش توپ را در آورد. اما اتفاق تلخ برایم برخورد آشتیانی بود. ما خیلی با هم درگیر شدیم. یک بار با زانو من را زد و یک حرف بسیار زشتی به زبان آورد که دلم را شکست. تا قبل از آن الگوی من بود. عاشقش بودم. اصلاً انتظارش را نداشتم. خیلی دلم گرفت. وسط بازی به مسعود مژدهی جریان را گفتم که مسعود رفت طرفش و جبران کرد!
... و ناگهان خداحافظ فوتبال!
ببینید! حرف زدن در مورد این موضوع لازمهاش لمس آن فضاست. من در فضای دانشگاهی نفس میکشیدم. آنجا بزرگترهای ما تحلیلهایی داشتند که فوتبال وسیله استثمار تودههاست. یک ابزار استعماری است. میگفتند: «تاج که تکلیفش روشنه مال درباره، پرسپولیس هم به عبدو وصله که باز هم به دربار برمیگرده. پس سرو ته یه کرباسن. پس فوتبال برای سرگرم کردن جوونهاست که مسائل مهم رو نبینن.» تحلیل اشتباهی بود. من بعدها هم سخنرانی کردم و گفتم نباید با قهر کردن خودمان را از ظرفیت پدیده شگفت انگیزی مثل فوتبال محروم کنیم. شما ببینید دنیا چه استفادهای میکند از فوتبال. چطور روی جوامع تاثیر میگذارد. انرژی میدهد. شوق میدهد. جامعه را پویا نگه میدارد. کشورهای گمنام را میآورد و در سطح اول دنیا مطرح میکند. به هر حال توی آن فضا من و چند نفر از بچههای دانشجو که در مدرسه عالی ورزش، علم و صنعت، پزشکی تهران و چند جای دیگر درس میخواندیم تصمیم گرفتیم فوتبال را بگذاریم کنار و همین کار را کردیم.
همه گروههای مخالف رژیم وقت روی اینکه فوتبال ابزار رژیم است توافق داشتند اما برای جایگزینیاش تحلیلی نداشتند. یعنی فقط میگفتند نباشد. همین! مرحوم دهداری برایم تعریف میکرد که حاج احمدآقا خمینی خیلی فوتبال دوست داشت. بازیاش هم خوب بود. برای تیم شاهین بازی میکرد. یک روز دیر میآید سر تمرین. با همان عبا و عمامه روحانیون هم میآمد. میرود رخصت بگیرد از آقای دهداری. ایشان میگوید: «احمد آقا! شما نمیرسی فوتبال بازی کنی. برو دنبال درس دین. توی این لباس موفقتری.» میخواهم بگویم حتی در میان روحانیون و خانواده امام خمینی (ره) هم علاقه به فوتبال وجود داشت
نامه عاشقانه مینوشتم برای بازیکنها!
من به واسطه سینما علاقه به مطالعه داشتم. خود همبازیهای آن روزها در تاج هم یادشان میآید که هفت، هشت نفرشان را کتابخوان کردم. یعنی بعضیهایشان اصلاً نمیدانستند شعر نو چیه؟ کتاب فروغ برایشان میبردم. یادم میآید یکی از بچهها عاشق شده بود، خیلی شدید. میآمد پیش من درددل میکرد که چکار کنم؟ من برایش نامه عاشقانه میبردم این میبرد از لای در خانه دختر مورد علاقهاش می انداخت تو. بعداً خودش میگفت دخترک تعجب کرده بود که فوتبالیست عاشق پیشه چه انشای عاشقانهای دارد! میخواهم بگویم دست به نوشتنم خوب بود. حتی وقتی برای راهآهن بازی میکردم، برای مجله «فیلم و هنر» به عنوان خبرنگار گزارش مینوشتم. در دانشگاه با هوشنگ گلمکانی همکلاسی بودیم. این مجله آن موقع جایزه سپاس را پایهریزی کرده بود و معتبر بود. آن موقع یک برنامه به اسم «ورزش از نگاه دو» پخش میشد، من به خاطر علاقهای که به ورزش داشتم آمدم در مجله این برنامه را نقد کردم. آن نقد خیلی صدا کرد. حتی استاد بهمنش هم شاکی شده بود که این نقد کار کیست؟
حسن نظری سر قرارداد با شیخان دعوایش شده بود. من به طرفداری از نظری یک مطلب سفت و محکم علیه باشگاه نوشتم. تیترش را زدم: «خواهان کسی باشد که خواهان راستینت باشد»! حالا من خودم هم بازیکن تاج بودم! (میخندد) من را تهدید کردند و چیزی نمانده بود چاقوکشها و نوچههایی که معمولاً برای تسویه حساب از آنها استفاده میشد بیایند سراغ من! سردبیر آن روزهای «تاج ورزشی» گفته بود اینکه این قدر خوب مینویسد را چرا نیاوریم برای خودمان بنویسد؟ من نمیخواستم از آیندگان جدا بشوم اما چند مطلب هم دادم به تاج ورزشی. نظری هم با ماچ و بوسه برگشت به باشگاه و آن ماجرا برای هر دو نفرمان ختم به خیر شد!
(اما این تنها حاشیهسازی قلم کوثری نیست. او در روزهایی که پرویز قلیچ خانی از خارج از کشور پیغام داده بود که به ایران برمیگردد در نقدش مطلبی نوشت. شعلههای انقلاب داشت بالا میگرفت و قلیچخانی پس از آن اعتراف تلویزیونی محبوبیتش کمرنگ شده بود.) من مقالهای نوشتم با تیتر « انگار چه گوارای وطنی میآید؟!» و تند رفتم که وقتی بچههای ۱۴ ساله دارند از تانکها بالا میروند آمدن با نیامدن قلیچخانی آن هم با این لحن اصلاً چه فایدهای دارد؟ این مطلب خیلی صدا کرد. پرویز از من شاکی شد. حتی یادم میآید یک جلسهای گذاشتند در دفتر روزنامه، احمد شاملو و محمدعلی سپانلو و اسماعیل خویی و حسین فکری هم بودند. گفتند: من عذرخواهی کنم و آن نوشته را پس بگیرم. اما این کار را نکردم. پرویز میگفت تو من را نابود کردی با این مطلب. بعدها دوستتر شدیم و آن ماجرا هم گذشت.
انقلاب میشود...
آن موقع آقای مبلغی سرپرست تلویزیون بود. من را دید و شناخت. گفت:« تو چرا برنامه ورزشی نمیسازی؟ ما الان نیاز داریم به برنامه ورزشی. الان تعدادی تکنیسین بیکار داریم، شما برو با اینا یه برنامه ورزشی بساز برای شبکه ۲ من طرحهات رو تصویب میکنم». این طور شد که من به همراه محمدرضا بادکوبه، کیومرث کلهر، محمد محبتی و حسین دارانی و سیامک بنیادی و حسین مازنی ورزش از نگاه ۲ را ساختیم. از ۵۹ شروع کردیم. من هم مجری برنامه شدم. یادم میآید جمهوری اسلامی ایران المپیک مسکو را تحریم کرده بود، وقتی ما یک برنامه ساختیم که در آن اعلام کردیم که صدهزار نفر در ورزشگاه اصلی المپیک شعار حمایت از فلسطین دادهاند توی آن فضای انقلابی کشور خیلی سر و صدا کرد و خشتهای اول برنامه را محکم گذاشتیم. من در آن برنامه هم متن مینوشتم، هم گزارش میکردم و هم مجری بودم.
من فکر میکنم میشود از تریبون گزارشگری فوتبال خیلی حرفها زد. نه اینکه آدم شماره کفش بازیکنها را بگوید. نه! این را که الان همه کسانی که به اینترنت دسترسی دارند میتوانند انجام بدهند. فوتبال از منظر من یک بُعد سیاسی دارد که باعث سربلندی یک کشور میشود، یک بُعد اقتصادی دارد که میتواند نجات دهنده باشد و یک بُعد اجتماعی که تاثیرات روانی روی مردم میگذارد، به آنها غرور و اعتماد به نفس میدهد. این کاری است که حس میکنم به واسطه سالها مطالعه من میتوانم انجام بدهم و مانعم میشوند. سال ۵۹، ده هزار نوار ویدئویی به من دادند. اینها را به واسطه یک طلب مالی از آلمان گرفته بودند! بازیهای بوندسلیگا بود، بدون زیرنویس، بدون صدای گزارشگر. هیچی! دادند من گزارش کنم! بیچاره شدم ولی آن قدر وقت گذاشتم که بالاخره توانستم گزارش کنم. خوب از کار در آمد. و بعد از آن بازیهای زنده را هم گزارش کردم.
ما در شبکه دو سخت کار میکردیم اما واقعاً نمیشد. دکور نداشتیم، بودجه و توجه نداشتیم و همه تمرکز آقای پورمحمدی به شبکه ۳ بود. به هر حال ایشان مسئول ورزش صدا و سیما هستند و نظرشان کلیدی است. ایشان حتی روی آقای ضرغامی هم اعمال نفوذ داشتند. اصرارشان این است که ورزش در شبکه ۳ و حول یکی دو چهره که میپسندد باشد. شما حتی شبکه ورزش را الان ببینید. آن طور که باید و شاید پا نمیگیرد. مگر شبکه ورزش برای همین تاسیس نشده؟ پس چرا این قدر اصرار وجود دارد که زیر سایه شبکه ۳ بماند؟ رویکرد شبکه ۲ بیشتر کودک و نوجوان بود. برای همین دکور ما را مدام جابجا میکردند. صدمه میدید و اتفاقهایی میافتاد که آزارمان میداد. یک بار من با دوربین شخصی رفتم مسابقات کشتی روسیه. فیلم گرفتم آوردم در برنامه پخش کردم. ایران دو مدال گرفته بود. در قلب روسیه که واقعاً مهد کشتی است پرچم ایران بالا رفته بود بعد من را بازخواست کردم که به چه حقی اینها را در ورزش از شبکه ۲ نمایش دادهام! اصلاً برنامه را به یک شیر بی یال و دم و شکم تبدیل کردند برای همین من دلیلی ندیدم که ادامه بدهیم.
خیلی از تصمیمگیریها توی این کشور اصلاً فنی نیست. علمی نیست. یک جریان میآید و حاکم میشود بقیه را به حاشیه میراند. بدون تحلیل. بدون بررسی اینکه مخاطب چه میخواهد؟ من با کمک تیمی از بچههای حرفهای در روزنامه همشهری که اولین روزنامه رنگی کشور بود و تیراژ بینظیری داشت صفحه ورزش را راهاندازی کردیم. ده، پانزده سالی کار کردیم بعد احمدی نژاد و تیمش وارد شهرداری شدند و عذر ما را خواستند. بدون اینکه نگاه به عملکرد ما بکنند.
من یاد گرفتم بجنگم و سر خم نکنم
من یاد گرفتم که بجنگم ولی سر خم نکنم. سرسخت باشم. وقتی بدون دلیل مانع همکاریام با تلویزیون شدند رفتم و رئیس اتحادیه تهیه کنندگان سینمای ایران شدم. فیلم ساختم. جایزه بین المللی گرفتم. وقتی احمدی نژاد از روزنامه همشهری اخراجمان کرد رفتم و جای دیگر نوشتم. من اعتقاد دارم آدم باید راهش رو باز کنه. نباید تسلیم شرایط باشه.
نمیخواهم مثل بعضیها هی بگویم گذشته اینطور بود و آنطور بود. حتی با همه نقدهایی که به رفتار بعضی بازیکنان دارم به جرات میگویم که الان بازیکنها در داخل زمین خیلی نسبت به هم متینتر برخورد میکنند. بعضی از روزنامه نگاران ممکن است تعهد اجتماعی نداشته باشند اما در همه عرصهها میشود این آدمها را پیدا کرد برای همین من میگویم کلیت بچههایی که با دشواریها کار میکنند، مینویسند، قابل احترامند. مهمترین چیزی که شاید این روزها زیر موج خبرهای کاذب گم میشود مقوله فرهنگ فوتبال است. اینکه خلاصهاش نکنیم در یک بازی ۹۰ دقیقهای. مطالعه کنیم و ببنیم ظرفیتهای این پدیده شگفت انگیز چقدر میتواند برای جامعه مفید باشد. چطور میتواند کمکمان کند که یک کشور بهتر داشته باشیم. تا زمانی که این را یاد نگیریم گرفتار دور باطل هستیم.