خبرگزاری کار ایران

من نه قاتل یک نفرم و نه قاتل شش میلیون نفر، بلکه انسانی هستم متوسط‌الحال / آیا همه‌ی تقصیر و جنایاتی که در آشویتس رویداد واقعا به گردن من است؟

من نه قاتل یک نفرم و نه قاتل شش میلیون نفر، بلکه انسانی هستم متوسط‌الحال / آیا همه‌ی تقصیر و جنایاتی که در آشویتس رویداد واقعا به گردن من است؟
کد خبر : ۱۵۳۴۹۹۲

اعتراف می‌کنم که آشویتس را دیده و حتی سه بار به آن‌جا رفته بودم، آن هم برای تایید یک دستور صریح ولی وقتی جنایاتی که در آن‌جا به وقوع می‌پیوست و من به چشم دیدم برابر نظرم مجسم می‌کنم حالت دل‌به‌هم‌خوردگی به من دست می‌دهد.

روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول اداره‌ی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژه‌ی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ساعت ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنج‌شنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامه‌ی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشت‌هایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشت‌ها را با ترجمه‌ی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامه‌ی این یادداشت‌ها را به نقل از روزنامه‌ی اطلاعات (به تاریخ ۱۷ شهریور ۱۳۴۱) می‌خوانید:

بدون تردید مدتی می‌شد که خانواده‌ی من ماجرای گم شدن مرا به پلیس اطلاع داده بودند. هنوز هم نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که آن‌ها خواهند توانست مرا از آرژانتین قاچاق کنند.

ثانیه‌ای بعد از تزریق آمپول بی‌هوش شدم. وقتی به خود آمدم احساس کرم که در اتومبیل در حال حرکتی هستم و اتومبیل دارد از برابر نرده‌های طولانی محلی می‌گذرد.

دیگر چیزی نفهمیدم زیرا یک آمپول دیگر به من تزریق شد. وقتی برای بار دوم به خود آمدم و به دور و برم نگریستم ناگهان از فرط وحشت قلبم ثانیه‌ای از کار افتاد، زیرا آن‌ها داشتند مرا از پله‌های هواپیمایی بالا می‌بردند. خواستم جیغ بکشم. اگر می‌خواستم مانع از بردنم به اسرائیل بشوم جیغ زدن تنها شانس من بود ولی آمپول‌ها به‌قدری مرا ضعیف و دچار رخوت کرده بود که حتی نتوانستم دهان باز نمایم.

در هواپیما دیگر دست‌ها و پاهایم را نبستند. قهوه‌ی سیاهی به من دادند. سپس هواپیما از زمین برخاست... وقتی به اسرائیل رسیدیم یکی از روهای زیبای نزدیکی‌های بهار بود. برای از بین بردن هرگونه سوءظن به من لباس خلبانی پوشانده بودند.

از فرودگاه مستقیما به سلولی واقع در یکی از کلانتری‌ها انتقالم دادند. درِ آهنی سلول وقتی پشت سرم بسته شد به‌خوبی می‌دانستم که به‌زودی محاکمه‌ام شروع خواهد شد. بالاخره برای حوادث رخ‌داده در عمر رایش سوم یک نفر می‌بایست کفاره‌ بدهد. قرعه‌ی فال این کفاره افتاده بودم.

از آن روز به بعد در سلول زندگی می‌کنم. زندان‌بانان اسرائیلی به من یک عینک جدید و برای مطالعه مجله‌ی سوئیسی «شوایسر ایلوستریرته» دادند ولی در این سلول یک لحظه هم تنها نمی‌مانم، همیشه یکی از مامورین پلیس در اتاق حضور دارد و مرا می‌پاید تا مبادا مثل گورینگ در زندان خودکشی کنم.

این بود راهی که من پیمودم و سرانجامش به صدور حکم اعدام پیوست.

از روزی که مرگ خود را قطعی دانسته‌ام افکارم همانند یک مشت اشباح در نظرم مجسم می‌شوند و در مغزم ترک‌تازی می‌کنند. سوالاتی که از من کردند من هم از خودم می‌کنم. هنوز هم که هنوز است از خودم می‌پرسم: «آیا همه‌ی تقصیر و جنایاتی که در آشویتس رویداد واقعا به گردن من است؟ حتی تقصیر جنایات اردوگاه‌های مرگ دیگر نیز؟!»

این‌جا اعتراف می‌کنم که آشویتس را دیده و حتی سه بار به آن‌جا رفته بودم، آن هم برای تایید یک دستور صریح ولی وقتی جنایاتی که در آن‌جا به وقوع می‌پیوست و من به چشم دیدم برابر نظرم مجسم می‌کنم حالت دل‌به‌هم‌خوردگی به من دست می‌دهد. اجازه بدهید برای اثبات بی‌تقصیری خودم اندکی از آن دوران برای‌تان تعریف کنم.

نمی‌دانم چند روز دیگر جلاد به سراغ من خواهد آمد اما می‌دانم که بالاخره یک نفر باید حقایق امر را درباره‌ی من به نسل فعلی و نسل آینده حالی کند، چه بهتر که آن یک نفر خود من باشم. من حقایق زیر را کاملا با اراده‌ی عقل و خودم می‌نویسم نه تحت تاثیر کسی قرار دارم و نه ذره‌ای اجازه‌ی انحراف از حقایق به قلبم می‌دهم. این نوشته‌ها و اعترافات سرنخی هستند که من به دست مورخین آینده می‌سپارم.

راستش را بخواهید این اواخر دیگر از زیستن در خفا و زندگی کردن در قالب شخصیت دیگری به‌کلی خسته شده بودم. مگر چقدر می‌توان بین دو دنیا سرگردان بود؟ سابقه‌ی من به‌قدری در افکار عمومی ناپسند جلوه‌گر شده بود که حتی پلیس‌های وطن خود من یعنی آلمان غربی نیز همه‌جا به دنبال من می‌گشتد. در نورنبرگ حتی صمیمی‌ترین، محرم‌ترین و مورد اعتمادترین مرئوسین من نیز علیه من گواهی داده بودند. بقیه نیز جز این نکردند. به حدس قریب به یقین آن‌ها پای مرا به میان کشیدند تا شاید پای خود را در ببرد. در حالی که فی‌الواقع من چرخ کوچکی در آن ماشین عظیم بیش نبودم.

من نه قاتل یک نفرم و نه قاتل شش میلیون نفر، بلکه انسانی هستم متوسط‌الحال با یک مشت صفات خوب، و مقدار زیادی خطاهای عمده. من نه برخلاف نوشته‌ی یکی از روزنامه‌های پاریس «تزار یهودی‌ها» بودم و نه مسئول اعمال خوب یا بدی که نسبت به یهودیان اعمال گردید. تا آن حدودی که در نابود کردن یهودیان سهم داشتم خودم آزاد و مختار اعتراف می‌کنم. آخر هرچه باشد باز من بودم که یهودیان را به اردوگاه‌ها گسیل می‌داشتم اما مثلا اگر من آن‌ها را نمی‌فرستادم آن‌ها گذرشان به سلاخ‌خانه نمی‌افتاد؟

حالا ببینم سهم من چه بود؟ اعتراف من در این مورد چیست؟ در درجه‌ی اول باز باید تایید کنم که جز اطاعت از امر، گناه دیگری مرتکب نشده‌ام. این خیلی مسخره است که به خاطر قضیه‌ی «حل مسئله‌ی نهایی یهود» فقط بیایند و یقه‌ی مرا بچسبند. هیچ فکر کرده‌اید اگر در آن روزها هرکس و هریک از ما به دنبال عقیده‌ی خصوصی و احساسات شخصی‌اش می‌رفت، آلمان به چه بن‌بستی می‌رسید؟ در نظر ما امر، امر بود نه نان و پنیر. اگر من امر آدولف هیتلر پیشوای رایش سوم را اطاعت نمی‌کردم آیا نامم در ردیف ضد هیتلری‌ها و دسیسه‌چیان ۲۰ ژوئیه‌ی ۱۹۴۴ به ثبت نمی‌رسید؟

منبع خبر آنلاین
انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز