خبرگزاری کار ایران

فرصتی برای بودن ما!

دردی در پس لبخند

دردی در پس لبخند
کد خبر : ۲۲۶۲۱۰

وقتی دختر جوانی تمام درد و رنج هایش را در پس لبخندهای خود پنهان می کند. وقتی با وجود بیماری اش، برای کمک خرج خانواده و تنها برای مبلغی ناچیز علی رغم میل باطنی اش، تمام روز را مجبور است کار کند, دختری که با داشتن ۲۳ سال سن، نگران پدر پیر و ۲ برادر و یک خواهر عقب مانده ذهنی و مادر مهربانش است.

موجی از نشاط در چهره این دختر روستایی که در دامان دشت و صحرا قد کشیده، هویدا است، آخر آن‌ها تازه خانه استیجاری بزرگ پیدا کرده و در آنجا سکنی دارند.

به گزارش ایلنا از زنجان، رباب تنها دو سال است که پیوند کلیه کرده است و نگران است که مبادا تنها کلیه امانی‌اش نیز او را امان ندهد و پدر و مادرش را دوباره به دردسر اندازد.

از دردهای دوران دیالیزش می‌پرسم، استرس تمام وجودش را می‌گیرد و می‌گوید: حاضرم بمیرم اما دیگر به آن دوران برنگردم.

شرطی برای پرواز
در این محله قدیمی دختر باصفای روستایی ۲۳ ساله‌ای برای دیالیزش ناچار است به همراه مادر پیرش در یکی از این خانه‌ها اجاره نشین باشد؛ «اقدس» به خاطر زخمی عفونی که از دوران بچگی در کف پا دارد به سختی قدم برمی دارد و فعلا نمی‌تواند پیوند کلیه شود و تنها راه پرواز او خوب شدن کامل زخم پایش است.

موجی از نشاط در چهره این دختر روستایی که در دامان دشت و صحرا قد کشیده، هویدا است، آخر آن‌ها تازه خانه استیجاری بزرگ پیدا کرده و در آنجا سکنی دارند.

اقدس می‌گفت: خانه قبلیمان خیلی تنگ بود؛ حتی گرمابه‌ای نداشت و ما مجبور بودیم از گرمابه بیرون استفاده کنیم و به یاد دارم به خاطر نداشتن پول کرایه ماشین، از رفتن به بیرون به مدت یک ماه امتناع کردیم.

آه سرد این دختر «چارتاقی» در سینه‌ای که دوبار با چاقوی جراحی شکافته شده است، بیرون نیامده و او افسوس روزهایی را می‌خورد که با تنی سالم در کنار دختران و پسران روستایی در سر کلاس حاضر می‌شدند و سربه سر هم می‌گذاشتند و هیچ غمی سراغ او را نمی‌گرفت،

او اسیر قفس شده است و راه نجات را جستجو می‌کند و من از حرف‌ها و از نگاهش می‌فهمم که دوست دارد دوباره بیشتر بخواند و بیشتر بنویسد؛

کمک‌های ناچیز برادر روستایی و اندک پول یارانه، کتاب روزگار آنان را ورق می‌زند و صدای تپش قلب آنان هنوز به گوش عده‌ای از انسان هامی رسد.

امیدی برای ناامیدی
حالا به کوچه پس کوچه‌های دیگر شهرمان سری زدیم؛ اینجا خانه پدری «نرگس» است و نرگس از ۹ سالگی همنفس با سوزن‌های دیالیز بوده! حالا او بزرگ شده است و قرار است تا عیدنوروز مه‌مان پدر و مادر باشد و بعد راهی خانه بخت می‌شود. همسر نرگس نیز از جنس خود اوست و او نیز پیوند کلیه را تجربه کرده است.

بر سینه کاهگلی دیوار خانه، مدال‌های قهرمانی رنگینی آویزان است که حاصل پیروزی خواهر معلول نرگس بر رقیبان میدان‌های ورزش و تلاش است.

بیماری و بیکاری پدر، این دختران جسور را از پا در نمی‌آورد و چهره خندان آن‌ها پشت گرمی خوبی برای پدر و مادر و خواهر‌ها و برادرهای نرگس است.

نرگس، کم و کسر جهیزیه‌اش را باعثسرشکستگی می‌داند و همین تفکر را سولماز نیز در سر می‌پروراند؛ آخر او نیز قرار است همین عید رهسپار خانه بخت شود اما کمبود مالی خانواده به دلیل سکته پدر کارگرش که توان حرف زدن را از او گرفته و خانه نشینش کرده و مادر دیالیزی‌اش، به او اجازه تامین ملزومات اولیه زندگی را نمی‌هد.

سولماز و نرگس هر دو جویای کارند اما ناامید از یافتن کار!

اینجا بهانه نمی‌خواهد
بودن در ابنجا بهانه نمی‌خواهد؛ بهانه همین بس که عده‌ای از انسان‌های دردمند در محبس درد و رنج گرفتارند.

اینجا کسانی هستند که نیمی از عمر خود را بر روی تخت‌های دیالیز به ظاهر آرمیده‌اند اما در افکارشان به روزهایی می‌اندیشند که داشتند و دیگر راه بازگشتی برایشان نیست و حالا دستگاه دیالیز نیمی از جان و روح آنان شده است. همین جا بازوان کبود و ورم کرده و جای زخم عمیق سوزن‌های دیالیز اقدس، در مقابل چشمان مادرش هویدا است و او نمی‌تواند آن را از او پنهان کند و اینجا سالن دیالیز بیمارستان ولیعصر زنجان است!

امروز همه اینجا هستند؛ سولماز، نرگس، اقدس، رباب و اینجا مسئولان نیز آمده‌اند تا دین خود را به همنوعان دردمندشان اداء کنند.

در آن میان پیرمردی با آن ابهت خود در حالی که دیالیز می‌شود، دستان فرماندار را می‌فشارد و تنها خواسته‌اش کمک و یاری رساندن و بودن در کنار بیماران است و قول مساعد او نیز، دلگرمی آن مرد را دوچندان می‌کند.

و اینجا جایی برای همدلی است؛ بازار محبت است و تلنگری برای شکرگزاری و فرصتی برای بودن ما!

ارسال نظر
پیشنهاد امروز