خبرگزاری کار ایران

ایلنا گزارش می دهد؛

از آبادان تا تبریز در روایت مهاجران جنگی خوزستان به آذربایجان شرقی

از آبادان تا تبریز در روایت مهاجران جنگی خوزستان به آذربایجان شرقی
کد خبر : ۹۷۱۸۳۷

بعضی از مهاجران جنگی خوزستانی با حمله عراق به کشورمان در سال 59 و بمباران آبادان مجبور به مهاجرت به تبریز شدند. این مهاجران جنگی قرار بود چند مدتی تا آرام شدن اوضاع میهمان تبریز شوند اما اکنون 40 سال است ساکن شده‌اند و به تعبیری ریشه‌هایشان در این شهر گره خورد.

به گزارش خبرنگار ایلنا از تبریز،تجاوز صدام به کشورمان که شروع شد، شهرهای جنوبی نخستین سنگر دفاع در مقابل تجاوز بودند. بسیاری از مردم شهرهایی مانند سوسنگرد، بستان، اهواز و خرمشهر در همان روزهای اول وظیفه دفاع از شهر با دست خالی را برعهده گرفتند و برخی از آنها هم به شهادت رسیدند. با رسیدن نیروهای نظامی و کمکی از دیگر شهرها و شعله‌ور شدن حملات صدام، مردم عادی باید به شهرهای امن‌تر منتقل می‌شدند. همین شد که بسیاری از مردم جنوب کشور در قالب گروه‌های مهاجر به شهرهای دیگر مهاجرت کردند، یکی از این شهرها تبریز بود.

تبریز در آن سالها میزبان مهاجران خوزستانی بود و این میزبانی تا به امروز ادامه دارد، اگرچه  بسیاری از این جنوبی‌های خونگرم در همین شهر ماندند و حالا دیگر خودشان صاحب‌خانه هستند و با همان خوی و خصلت گرم و شیرین جنوبی در کنار تبریزی‌ها زندگی می‌کنند.

از آبادان تا کوی لاله تبریز

جعفر خفایی، مسئول حسینیه مهاجرین در تبریز است و طی سالهای طولانی در تبریز زندگی می‌کند. در تبریز ازدواج کرده و پایبند همین شهر شده است. وی درباره روزهای مهاجرت به تبریز می‌گوید: « اواخر سال 60 بود که پس از حمله صدام به کشور و بمباران آبادان ابتدا ما را به سربندر که کمپ کره‌ای‌ها یا ژاپنی ها بود بردند، اوضاع آنجا خیلی سخت بود و در روز یا شیر به ما می‌دادند و یا نان خشک، بعد از آن توسط کمیته جنگ زدگان به تبریز مهاجرت کردیم. دو گروه شدیم و عده‌ای به کرمان رفتند و ما به همراه حدود 500 خانواده به تبریز آمدیم. یک گروه از ما در کوی لاله و یک گروه دیگر در خوابگاه دانشجویان ولیعصر ساکن شدیم. مدتی بعد چون خانه‌های کوی لاله متعلق به تراکتورسازی بود و خوابگاه دانشجویان هم باید به دانشجوها تحویل داده می‌شد ما را از آنجا به شهرک امام که ظاهرا خانه‌های سازمانی ایتالیایی‌ها و آمریکایی‌ها بود، منتقل کردند. ما 500 خانواده بودیم که از سوسنگرد، بستان، اهواز،خرمشهر، دزفول و قصر شیرینبه تبریزآمده بودیم. در کنار مهاجران دو بلوک از کسانی بودند که در زمان جنگ از کردستان عراق فرار کرده بودند که پس از سقوط صدام به زادگاهشان برگشتند.»

این جانباز هشت سال دفاع مقدس ادامه می‌دهد:  ما با همان لباس تنمان به تبریز آمدیم چون  مدام به ما  می‌گفتند بیشتر از  ده روز  طول نمی‌کشد ،کسی فکر نمی‌کرد  جنگ 8 سال ادامه داشته باشد. جالب است  دور همین محوطه شهرک امام را فنس کشیده بودند و یک بلندگو هم گذاشته بودند تا هرکسی از آبادان تماس گرفت در بلندگو اعلام کنند.

خوزستانی‌هایی که برف ندیده بودند

او با اشاره به روزهای ابتدایی حضور در تبریز عنوان می‌کند:" زندگی در تبریز سختی‌های خودش را داشت و برای ما که در عمرمان حتی برف ندیده بودیم آمدن برف تا گردن چیز عجیبی بود. با این وجود مردم تبریز خونگرم بودند و با وجود سختی‌ها زندگی کنار آنها خوب بود.خیلی‌ها اینجا دختر گرفتند و دختر دادند و بعد از جنگ هم ماندگار شدند و برخی از خانواده‌ها هم بعد از جنگ به زادگاهشان برگشتند. اما من ماندم و در  همین جا  ازدواج کردم .

این مسئول  درباره اعزام به جبهه توضیح می‌دهد: 14ساله بودم که خواستم به جبهه بروم و شناسنامه‌ام را هم دستکاری کردم اما فهمیدند و من را برگرداندند اما دو سال بعد در 16 سالگی به همراه لشکر عاشورا عازم مناطق عملیاتی شدم و چون عربی بلد بودم معاون مخابرات شدم. در حین جنگ  شیمیایی و  دچار موج گرفتگی شدم و اول به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا و بعدا به بیمارستان امام تبریز فرستاده شدم. بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشتم و بی‌سیم‌چی هور‌الهویزه شدم. هوای آنجا به حدی گرم بود که برخی از رزمندگان تبریزی آب بدن‌شان تمام شد و آنها را به عقب برگرداندند اما بعد شنیدیم که به شهادت رسیدند.

تلفیق زبان عربی با ترکی در مهاجران جنگ

در میانه صحبت‌هایمان پدر و مادر و خواهر آقای خفایی هم به جمع‌مان اضافه می‌شوند. خانواده‌ای گرم و صمیمی که با همان لهجه جنوبی هزار بار قربان صدقه مهمانانی می‌روند که برای بار اول دیده‌اند. مهاجران البته زبان ترکی را حتی بهتر از زبان مادری حرف می‌زنند و این را از تلفن‌های گاه و بیگاه در وسط مصاحبه می‌توان فهمید، جایی که آقای خفایی با زبان ترکی آدرس می‌گوید و بسیار شیرین توضیح می‌دهد که مهمان دارد.

او با یادآوری روزهای بمباران تبریز توضیح می‌دهد: به مرخصی آمده بودم که عراق تبریز را بمباران کرد و راکت‌هایش در محوطه شهرک افتاد. شدت موج به حدی بود که در و پنجره‌ها از قاب کنده شده بودند و تمام شیشه‌ها خورد شده بود و به بدن ساکنان رفته بود. آن موقع برادر کوچکم یک سال داشت و شیشه در تمام بدنش رفته بود و من همان نصف شب پا برهنه و بدون اینکه حتی لباسم را عوض کنم بچه را برداشتم و به بیمارستان سینا رفتم. شیشه‌ها را از بدن برادر یک ساله‌ام در آوردند و تمام بدنش خونی بود. جالب است که خانواده‌ام که دیده بودند ما نیستیم تصور می‌کردند که برادرم شهید شده تا اینکه به خانه برگشتیم و از سلامتی ما باخبر شدند.

خفایی ادامه می‌دهد:فردای آن روز ما را سوار اتوبوس کردند و به روستایی به نام خصیلر در اطراف ایلخچی بردند. آنجا هر خانواده روستایی یکی از خانواده‌ها را مهمان کرد تا وقتی که اینجا را بازسازی کردند و برگشتیم. اما مصیبت‌های ما تمامی نداشت و نیمه شعبان که پالایشگاه تبریز را بمباران کردند پدرم با توجه به اینکه آنجا کار می‌کرد، مجروح شد. ما تا ساعت 3شب تمام بیمارستان‌ها را گشتیم تا اینکه پدرم را در بیمارستان شهدای تبریز پیدا کردیم که پایش شکسته بود و ترکش‌های زیادی در بدنش داشت. من در جبهه مجروح شده بودم و پدرم هم اینجا مجروح شد.

گفت وگو: فرناز  پورعباس

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز