روز جمعه در اذهان همه ما از دوران کودکی، تداعی کننده دید و بازدیدهای خانوادگی در محافل صمیمی و با نشاط است. اعضای خانواده پس از شش روز کار و تلاش،هر یک علاقمند هستند،روزی شاد و مفرح را برای عزیزان شان رقم بزنند و اما مادر صنعت فولاد کشور نیز تلاش کرد یک جمعه به یاد ماندنی را برای میزبانی دو نسل از فرزندانش (شاغلین و خانواده ها) جاودانه سازد. پدران مادرانی که در راستای بهره وری این کارخانه با جان و دل تلاش می کنند، امروز دست در دست فرزندان شان وارد خانه این مادر شدند تا جمعه ای متفاوت را سپری کنند.
زهرا و محمد، نونهالان ذوب آهنی در مجاورت میدان آهن، هنوز از ماشین پدرشان پیاده نشده فریاد می زدند بابا، بابا پس کی میریم تو کوره بلند،مگه نگفتی امروز می بینیم کجا کار می کنی... همین که ماشین ایستاد سریع پیاده شدند و گفتند بابا بزن بریم کوره بلند. چند قدم آن طرف تر، زینب کوچولو با همان لحن کودکانه می گفت، بابا، پس نبرد دیگه کجاست ما که پیاده شدیم .... زهرا،محمد و زینب کوچولو بعد از دقایقی بازی با دوستان شان و ثبت عکس یادگاری در فضایی که فواره های آب صورت شان را نوازش می کرد، دوباره بهانه کارخانه را گرفتند، بی تابی بچه ها را تاب و تحملی نبود، رهسپار کارخانه شدیم.
کسی چشم از پنجره اتوبوس بر نمی داشت، بخش های مختلف کارخانه، هدف اشاره پدران و مادران شده بود... صدایی می گفت رضا، دیدی بابا ریل قطاری که باهاش میریم مشهد رو ما اینجا تولید می کنیم،رضا جَستی زد و پیشانی پدرش رو بوسید و گفت باباجون واقعاً بهت افتخار می کنم، تو افتخار من هستی بابای زحمتکش من. چند صندلی آن طرف تر علی آقا از همکارن ذوب آهنی می گفت خانم ، باتری کک سازی که تو خونه می گفتم، اینه ببین ما ساختیم تا آلودگی نباشه، خانمش گفت علی آقا، شما افتخار خانواده ای و این گفتگو ها همچنان ادامه داشت...
تالار آهن مهیای برنامه های شاد و با نشاط شده بود، صدای دست و سوت فرزندان و همکاران در این محفل صمیمی قطع نمی شد و همه با همدلی، شور و شعف خاص از تماشای برنامه ها به وَجد آمده بودند اما حسین کوچولو همچنان در آغوش مادرش به خوابی عمیق فرو رفته بود، شاید همان محل کار پدرش را در خواب می دید...
و اما صرف ناهار در باشگاه قایقرانی و در کنار دریاچه معرف آن نیز خالی از لطف نبود، محیطی دلنشین و زیبا که خانواده ذوب آهن در جایی جای این مجموعه تفریحی مستقر شده بودند. از کنار یکی از خانواده ها که عبور کردم، خانمی می گفت همسرم،امروز مشقت تو را برای کسب رزق حلال با چشمانم دیدم،خداوند یار و نگهدارت باشد و دعای خیر ما همواره بدرقه راهت است و این گفتگوهای صمیمی همچنان ادامه داشت...