خبرگزاری کار ایران

سرطان از دست دست‌های شما خسته می‌شود؛

یادداشت علیرضا نادری برای بهرام ریحانی

یادداشت علیرضا نادری برای بهرام ریحانی
کد خبر : ۱۶۳۰۴۲

به امید خدا وقتی از شیب دماوند درد‌هایت بالا رفتی روی قله‌اش می‌ایستی و باز با شش‌های پراز نفس‌های پاک، نفسی عمیق می‌کشی و خدا را سپاس می‌گویی و این‌بار پانتومیم بزرگ توست روی آتشفشان خاموش زیر پایت –دماوند - و بر اورست افتخارات آینده می‌ایستی.

علیرضا نادری، نمایش‌نامه نویس و کارگردان تئاتر طی یادداشتی خطاب به بهرام ریحانی، هنرمند جوان کشور او را به صبر، ادامه مبارزه و یقین به پیروزی در مواجهه با بیماری دعوت کرد.

به گزارش خبرنگار ایلنا، بهرام ریحانی هنرمند پانتومیم کشور که مدتی است با بیماری سرطان مبارزه می‌کند؛ چندی قبل در پیامی، انتخاب علیرضا نادری به عنوان سخنگو و عضو هئیت مدیره خانه تئاتر را تبریک گفت و از علاقه‌ی خود برای ایفای نقش در نمایشی به کارگردانی این هنرمند کاربلد هنرهای نمایشی پس از بهبودی کامل سخن به میان آورد. نادری در پاسخ به ریحانی متنی را نوشته که در ادامه می‌خوانید.

بهرام عزیزم

شاخه گلی که توبه طرف انتخابات خانهٔ تئا‌تر، منتخبان و از جمله این من - علیرضا نادری - پرتاب می‌کنی بوی خوش «یقین» دارد، تو - بهرام! نه فیلم مقاومت، نه تئا‌تر مقاومتی… تو شاهکار «پانتومایم» - ‌ی!… و «تو مائیم» هزاران بیمار صعب‌العلاج وصد‌ها - بلکه هزاران دیگر - کاندیداهای مخفی و بعدی این بیماری سخت‌ایم در این سرزمین «چارفصل اینک بهار» که هزار افسوس «روزاروزش» به هرعلت ومعلولی «ناگهان» می‌فهمیم دچار «سوءنامی» سنگین به نام ننگین سرطان شده‌ایم!

اگراین-بدآئین - سرطان می‌دانست امروز و دیروز دچارچه حریفانی شده هرگز سراغتان را نمی‌گرفت! تو – بهرام پر از روح و ریحان «مجید بهرامی» شجاع و سراسر شور و استواری و صد‌ها نفر دیگر و از جمله: – جان رفتهٔ من سینا - که شش سال ونیم این حرامی را آدم وار دست به دیوارکرد! طبیب حکیمش –دکتر آرش جنابیان - می‌گفت: گرکدن وار!

این بیماری‌ها اگر «باماران» و «بدماران» و «دستیاران» و «همکاران» آلوده دست و دل و «دامان» نداشتند اینطور داماد سرخانه و عروس سیاه پوش کن ما ملت - جانمان جوانهامان - نمی‌شدند.

امروز «ترس فکر» هر خانواری را بیماری - اغلب جوانی - سبب شده و حتا در سبد کالای دایی و خالهٔ همسایهٔ دیوار به دیوار هر خانوار ایرانی بیمارداری یا یک داروی نایاب جاگرفته یا شماره‌ تلفن‌های دوسه باب داروخانه و یک تا چند صد ناباب داروباز که دارو می‌خرند و انبار کرده و نمی‌فروشند تا وقتش - یعنی وقتی کارد به استخوان - برسد و وحتا داروغه از دستشان کباب است و قانون هم دستی ندارد که کارد را از دستشان درآورد و یا استخوان دستشان را زیر ساطور کرده و یا پدرشان را پیش چشمشان بیاورد، قطعی وقانونی! «حل ریشه‌ای یک مسئله یعنی درآوردن ریشهٔ آن مسئله»! – و در کشور ما متاسفانه ریشه‌ به «رئیس، به لسان عرب «سرطان»، به فارسی «خرچنگ و چنگار» و به لاتین «کانسر» دیگری مبتلاست که سرکان - معدن - ما نشسته و «ام کان» حیات ما را گرفته و آب زلال را ازسرچشمه گل می‌کند! یک سرطان اجتماعی دیگر یعنی «سیاهکاری» و «دلال بازی» و این حریف «بد بدن و روح»، «ابدن» نه حرف سرش می‌شود نه با «شیمی فیزیک هسته و پرتو» درمانی پشت در می‌ماند! مسئله به علوم انسانی و آدمیت مربوط است!

این تاجر‌ترین «عقرب» - سرطان - هرگز نباید این همه «مقتدر» می‌شد تادرجان جوان و تن تربیت شدهٔ شما‌ها لانه کند! شما‌ها که تن پرور و تن‌پرست نبودید و نیستید؛ شما‌ها کار می‌کردید، درس می‌خواندید و «بگو آه» که رویاهای بزرگ داشتید و دارید!

من نمی‌گویم «اقربا» به این «عقرب» قُرب و منزلت بخشیدند یا نه! و «دشمن» را هم که می‌دانم و می‌دانیم همیشه هست و در «تئوری و عمل» کارش نیست مگر دشمنی؟ دشمن که دوستی نمی‌کند! این پدر درمانده درین پرسش مانده که چرا کسی نیست جواب بدهد. اگر کسی بپرسد پاسخ چیست که: چگونه پس دشمن این همه می‌تواند و چرا نابکاران اینهمه موثرند؟

من که حتا احساس نمی‌کنم ستونی گِلی برای تکیه داشته باشم گزک داده و خودکار بر می‌دارم و چند آدرس می‌نویسم که:
دور خود نچرخید «دشمن در خانه» است! ستون چندم در چندم کوچه و کوچه باغ چندم؟ را یادم نیست اما نه چون خیابان بود و بیابان بود و یکشب تاریک بود و بگو دود شهر را گرفته بود و یا نه نمی‌دانم کجا بود؟ اما! صد روز دویدیم و هوای گرم و داغی بود و چشممان کور بود و ندیدیم و نمی‌دیدم و نمی‌دید مادر پسرم! اما آنجا‌ها فلان فلان شده‌هایی قرص‌های نایاب می‌فروختند و ما پشت موتور! خریدیم… چون میدان بازیِ سخت و مهیب مادر بود! نمی‌شود به مادر گفت: بگذار به قانون شکایت کنیم و حالا شیمی درمانی هوشمند و سنگر به سنگر را‌‌ رها کن بگذار مین خنثا کنیم!؟
- بچه‌ام را بکشی که قانون دارو بدست ما بدهد؟ گل به گور قانون… پول را بشمار!

و تازه نه در همین تحریم و بایکوت اخیر! من در دوران سازندگی هم در ناصر خسرو سیس پلاتین می‌خریدم برای پدرم… حالا که بایکوت بودیم و پدر پدرسوخته دشمن هم با سینای ما و آنهمه جوان جویای رویا می‌جنگیدند!… ما «درمان» دردمان «است، سخن چارسال و پارسال نیست…

من فقط یک نامه نوشتن که بلد نیستم، خواندن هم بلدم و بهمین خاطر می‌دانم خداوند در کتاب استوارش اجازه فرموده با کسانی که به شما ظلم کرده و می‌کنند چه کنید!؟» غم «کین است و» کین «چاقوی تیز اما مشکل این است که اجرای حکم خداوند هم کاری سخت شده! قانون» سخت‌گیری می‌کند! پس چه باید بکنیم؟

قانون را «قول» باران کنیم! چون فکر می‌کنم سیستم قانونی کشورم بهتر است، چون آن‌ها هم خدا را خوب می‌شناسند و هم به شیطان علاقه‌ای ندارند و هم فهم و تفسیرشان از امثال ما که شاید بخاطر مرگ میوه‌های عمرمان کمی عصبانی باشیم بیشتر باشد! ضمن اینکه سختگیر هستند و ممکن است اتفاقات بدتری بیفتد! در ثانی من اصلن یقین دارم و حاضرم اثبات کنم «دمل» جای دیگری ست!

من از ساده لوحی می‌دانم اگر کسی یا خود گمان کند / کنم فقط «جهل» و «طمع» و «سودجویی» و «سودجویان» و «یقه چرکهای داروباز» و «تقلبی ساز» عامل بیماریها هستند! چون ایشان مانع درمان بوده و درمسیر بهبود مانع تلاشیدند و می‌تلاشند! و کمی پول و ثروت…

و نیز هم «کم کاری وزارت‌های بهداشت و بیمه و» شوعار و شوآف «پیشگیری بهتر از درمان» و همهٔ این درست‌های بی‌معنا و کم اثر و عمل «را هم عامل موثری درروند توزیع وتقسیم دارو‌ها پس از شیوع بیماری‌ها نمی‌دانم! آن‌ها هم سال‌هاست دارند کارشان را می‌کنند و مزدشان را هم کمابیش هم از ما و هم سازمان‌هاشان می‌گیرند!

پرسش این است چرا اصولن بیمار می‌شویم؟ و چرا اینهمه جوان‌ها بیمار می‌شوند.

و فرضن و یامثلن اگر کسی بیمار شد با سامان دادن وضع بیمه‌های طلایی و نقره‌ای و کشتی کشتی قرص و دارو و رسوا کردن باندهای قاچاق دارو می‌شود و میتوان اینهمه بیماری «نادر» را معدوم کرد…

نه! حقیقت نور می‌تاباند! نه… خیر این «طرز فکر» خیر نیست! این «ترس فکر» است و یقین که «فکر بی‌ طرز» ترسناک‌ترست «قوز بالای قوز» از جای دیگر گذاشته می‌شود. پارازیت‌ها و «زیت» و روغن «چرب» و ضرب و زور فشار و کلسترول، استرس و… کمبود فضا و هوای سبز و آبی و آب آلوده و آرسنیک در برنج و هزار عامل دیگر… همه مولد بیماری‌ست ولی یک سفر به بنگلادش یا صد جای دیگر که اتفاقن از ما آلوده‌ترند و رژیم عذایشان بد‌تر ثابت می‌کند این‌ها همه درست اما بازهم سرطان درین کشور اینهمه «نادر کاش معدوم» چند عامل ایکس دارد… من فهم خودم را در میان می‌گذارم دربارهٔ مهم‌ترینشان!

«یاس» و ناامیدی «و بی ایمانی به فردای روشن» را کجا می‌فروشند و یا پخش می‌کنند؟ همانجا مار تخم می‌گذارد…

«امکان ندارد» را کجا به جوانی سراسر رویای آینده می‌گویند؟ همانجا عقرب بچه می‌کند!

بله تو درست می‌گویی اما نمی‌شود را چطور گفته‌اند؟ این یک عامل مهم بیماری روح است!

نمی‌شود «بچه؟» کجا به جوان هفده ساله گفته‌اند؟ همانجا به روح تجاوز شده است!

کجا چانه بالا می‌کشند؟ کجا لب ور می‌چینند؟ کجا معلم دانشگاه و مدرسه از شاگردش عقب ترست اغلب؟ و کجا پارک پروازش… حصار ندارد اما هزار «نه» در آن پرواز می‌کند؟ کجا مادر نیست و ماما درغیبت مادر بچه را در زایشگاه نمی‌اندازد به زمین و دنبال پدر می‌رود؟

کجاش شیر نیست؟ کجا هست و خشک است؟ کجا ممه را لولو می‌برد؟ کجا خداوند حکیم سخن نمی‌فرماید. بلکه قبلن فرموده است؟

کجا «رویا‌ها» درنطفه مرده‌اند؟ کجا مغز‌ها قلم نمی‌شوند؟! کجا مسائل عالیه را با حل المسائل پنجم ابتدایی حل می‌کنند؟! کجا پاسخ‌ها پیش از پرسیدن جواب داده می‌شوند!؟ کجا در مراکز فرهنگی‌ش بوی خوراکی‌های جور واجور می‌آید؟ و کجا در مدرسه‌اش مربی‌ی که حتا دو پسرخودش را نمی‌تواند به صف کند مدرسه‌ای را به دستش می‌سپرند تا بچه ها را ساکت کند که معلم ندارند؟! و کجا به آخر آینده نمی‌گویند؟ و کجا چون هنوز کسی از آن دنیا برنگشته معلوم نیست وجود داشته باشد؟ و کجا نقل مجالس بیکارانش از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بودست؟ کجا خیام یک بی‌خیال بیکاره است و نیست چونکه بر معادلات ریاضی‌اش کماکان حاکم بلامنازع است؟! کجا ذکریای رازی را بخاطر کشف الکل الکلی‌هایش می‌شناسند و دائم الخمر‌هایش… و کجا در کلاس علومش خبری از ذکریای رازی نیست که رویایش کشف آب آتشگونی بود که خرفستران را نابود کند تا جهان از بیماری و ریز ذره‌ها در امان بماند!.. درد در تاریخ درمانمان هم هست!

و کدام مراکز فرهنگی و هنری و مکان‌های مساعد خلق آثار بزرگ را که با هوشیاری و مدیریت می‌توان اداره کرد هم اکنون بدست کسانی اداره می‌شود که به زبان مادری سخن گفتن نمی‌دانند! دیکته نوشتن که بماند… انشا نوشتن هم ایضان… و کجا انشای خداوند خوانده نمی‌شود… و کماکان نمی‌دانند علم نگهداری و ثروت هم از علم بهتر است و هم ازثروت… و کجا سرمایه چیزی ست معادل پول و پول و پول و پول…

همانجا… و دریغا که آنجا همانجاست که جهانی به روزگارش، به زمینش، به خاکش به تاریخش به ادبش و بهارش زمستان و تابستان و پائیزش و به تمامش آرزومند است.

اغلب با جوانان بنشینید و گپی بزنید! فقط گپ بزنید… اگر اعتماد کردند خاطراتی برایتان می‌گویند که من سالهاست دیده‌ام… چیزی نمی‌گویم و نمی‌نویسم! چون بهرام ریحانی بهانهٔ اینهمه نوشتن است، در سکوت می‌نویسم!

… ابلیس برشانهٔ ضحاک نا امیدی و یاس بدصدا بوسه‌ای آبدار و پلشت می‌زند، می‌خندند و می رود می‌نشیند به تماشا و هر روز نه» «دو مار» سیری ناپذیر برشانهٔ نا امیدی که یک «طومار» آزمایش‌های رنگارنگ و داروهای بدبو و رنگ؛ مغز و روح و استخوان در دست پدر مادری باز و بسته می‌شود. پدر ناامید نیست… مادر است که می‌ترسد و می‌لرزد و در ابتدا به هزینه می‌اندیشد و پدر همهٔ هستی‌اش را به کورهٔ درد می‌بیند… کوره‌ای کی؟ تا بیاید بیرون سوخته است…

… امید اینطور از یک شهر می‌رود و ناامیدی و پچپچهٔ مرگ جوان‌ها همه‌جا می‌پیچید و تسلیت‌ها روانه می‌شود و ناهنجار‌ها هم شنیده وخوانده می‌شود و زمزمهٔ تسلا به بازماندگان می‌شود شادباش به «ابلیس که خوش آمدی موفق باشی» … تو مرگی و مرگ عدالتی ست که خداوند؟ می‌دهد!

و انکار این حقیقت آغاز می‌شود که سرطان و سایر بیماریهای «صعب العلاج» دستاورد ما نیستند معلول فراموشی‌اند… ما مقصود و مقصد را فراموش کرده‌ایم! اینهمه کار سخت انجام داده‌ایم تا ناامیدی فراهم کنیم! این قصه بلند است!
به توباز می‌گردیم بهرام

سال‌ها پیش در کانونی در جنوب غرب تهران با بهرام ریحانی آشنا شدم که با هزار امید آمده بود ببیند یا بپرسد ما چکار می‌کنیم؟ «تئا‌تر» هنوز وضعیت «رو به موت» اکنونی را نداشت؛ داشت «جان می‌کند». دیدم جوانی با چشمان سیاه و درخشان از نیروی نوجوانی از پانتومیم حرف می‌زند! آن روز‌ها به تازه‌گی با گروهی دست به کار پانتومیم شده بود! زیاد حرف زدیم که کمش به یادم مانده اما خاطرم هست که رویاهای دور و درازی برای آینده داشت! سال‌ها دورادور دربارهٔ کار‌هایش می‌شنیدم و چندین بار در برنامه‌های مختلف شاهد رشدش بودم اخیرا هم از کارهای زبده‌اش می‌شنیدم و چند روز پیش با کمال حیرت و تاسف بر بسترش در اتاقی خوابیده بالای سر او رفتم! تکان خورد و نشست و من ایستاده گفتم:

کاش کار دنیا برعکس می‌شد؟
- پیر ایستاده و جوان نشسته… انگار: سینام هزار باره افتاده بود!
خداوندا تو می‌دانی این پسر کیست؟

اما شاید بسیاری ازهموطنانش ندانند خودش بیشتر خواهد گفت من مختصر می‌نویسم! «بهرام» همان کس است که بر روی «قلهٔ دماوند» - آتشفشان خاموش نه – سرد - به نفع کودکان خیابان و کار و زنان در راه مانده پانتومیم اجرا کرد تا یک عمل بزرگ نمایش بدهد که مرز دانستن و عمل آدمی که یک تن است تا کجاست و تیری که پرتاب می‌شود کی معنای - آرش – پیدا می‌کند؟

همین بهرام دریک عمل بزرگ «نه مادی» – نمادین - چهارده روز با طناب رویایی خود برج «آزادی تهران» را به «سی و سه پل اصفهان» گره – نه - «پیوند» زد تا همه بدانند بین برج آزادی و «سی وسه پل» اصفهان پل و طنابی بافتهٔ رویای اوست! که ده‌ها مسافر اتوبوس و راننده‌های کامیون‌ها و سواری‌های عبوری در کشیدن این طناب رویایی با او شریک بوده‌اند! و ده‌ها قهوه‌خانه‌دار میان راهی و مسافران خسته و خرسند سفر درین عمل اجتماعی او شریک شده‌اند و هرجا توانسته این طناب را تابانده تا هر که دیده و شنیده بداند بافنده و سازندهٔ این طناب از کدام نخ سپید نامرئی اما روشن؛ بند نافی ازخیال خود ساخت و کشیده و رسم کرده تا پایتخت فرهنگی جهان اسلام را چون پاریس - که باغی‌ست درفرانسه و اروپا - به اصفهان که چهار باغی‌ست در فرانسهٔ آسیا - ایران - به هم پیوند بزند! تحلیل و تجلیل نمی‌خواهد «رویایش» بخوانیم و بخواهیم!

بهرام ریحانی در «خلیج فارس» هم پانتومیمی طولانی بر بحر اجرا کرده و ماهی‌های آن خلیج را به «این کیست؟ این چیست؟ واداشت… کمتر ایرانی هنوز می‌داند او کیست و او چیست؟! جوانی ازین درجه یک‌تر سراغ داریم؟

از دوستانش شنیدم وقتی در تالار بزرگی در کشوری آنسوی اقیانوس‌ها نمایشی تک نفره اجرا می‌کرد اغلب با چهار انگشت در دهان تماشایش کرده و سرانجام وقتی او صورتش را پاک می‌کرد «اینان» از «اونان» می‌پرسیدند ایران کجاست که این پسر آنجائی ست؟! آن‌ها ماهی نبوده‌اند! شگفتی تماشایی‌ست! یادم هست‌‌ همان سال‌ها که بهرام را دیدم دربارهٔ مارسل مارسو هم حرف زدیم! و همین حالا ایران مثل بهرام کم ندارد! ما همی نادانیم! و «نادان» ناسزا نیست! شناگران درآب در زبان هیسپانی - اسپانیش - نادان خوانده می‌شوند! شنا می‌کنیم و از دریایی که درآنیم بی‌خبریم!‌ ام هزار است و ما «ام کانات» بسیار داریم… «کان» زیر زمین نیست آن‌ها معادنند… این پسران و دختران گنج‌های ایران‌اند! دنبال محتوا نگردید «محتوا» در کارتون است… این پسر خودش «مع‌نا» ست! «چهر و آرش» رخ و معنا با هم‌اند! درقیامت از کسی نمی‌پرسند کجا می‌روی؟ نمی‌پرسند کجا رفتی؟
«نختم علی افواههم و تکلمون بایدیهم و یشهدون به ارجلهم بما کانوا یکسبون!»
پایان کلام وگفتن است و آغاز مایم… اینطور باید گفت: منم! با مایم!
دها‌‌ن‌هایتان را ببندید و با دست‌هایتان حرف بزنید و با پا‌هایتان شهادت بدهید!

خاطرهٔ اجرای ناگهانی و بی‌برنامهٔ پانتومیم او درفرودگاه کشوری اروپایی را باید ازخود بهرام ریحانی - البته اگر سرفه‌های گلوی خشک شده‌اش بگذارد - بشنوید که پلیس‌های دست به تفنگ فرودگاه فرانکفورت را چطور مسحور خود کرده بوده است!؟

در حضور مدیرکل محترم مرکز هنرهای نمایشی ایران این خاطره را گفت و افزود که: گفتیم اینجا که شورای نظارت نیست! بذار یه کاری اجرا کنیم و بعد اضافه کرد البته هیچ مشکل نظارتی هم نداشتیم و همه را خنداند!
پانتومیم روی آتش!
از مهم‌ترین پروژه‌های پانتومیم او یک طرح عجیب و رویایی است!

این رویای بین‌المللی او - ان شاء الله - به زودی و پس از بهبودی و شفای کاملش - به لطافت بی‌پایان خداوند در شفای او - حتمن اجرا می‌شود! این «یقین» همهٔ ما به «روح» شکست ناپذیر و متصل به کائنات اوست! یقین دارم «بهرام ریحانی که یک «معروف» ایرانی در خارج است از «ناشناخته‌گی» داخلی خارج می‌شود. پانتومایم دردهای بیماران سرزمینش را در هنگام عبور از خط آتش مرگ‌های خاموش اجرا خواهد کرد! یقین دارد و یقین داریم!
بهرام ریحانی عزیز

«سرطان» کبد و چهارده جلسه شیمی درمانی فرصت و استراحتی باشد برای فکر کردن به اجرای قریب‌الوقوع ایده عبور از آتش! به جنگ داخلی خودت با بیماری بپرداز! جانبازان جنگ هشت ساله که پانتومیم‌های ترا دیده‌اند تو را خوب می‌شناسند و دعایت خواهند کرد! آن مردم - کوچک و بزرگی - که درخیابان‌های تهران روزهایی از دست تو بازیگر گل گرفتند و شراب ناب حرکت و عمل با بدن ورزیده، آماده و پاک را از راه چشمانشان چشیده‌اند تو را باز دوباره می‌شناسند!
و همهٔ آنانکه تو را کم و یا هیچ نمی‌شناختند، در آینده خواهند شناخت و «روح تو» به تو در خلوت‌های با شکوه و پر از یقین – اد و علاوه و اضافه خواهد شد! و…

بهرام ریحانی و روحانی‌تر خواهی شد چون خون زیادی از تو می‌رود، غذای کمتری خواهی خورد «پرهیز» - بستن آرام مژه‌ها بر چشم‌های تیزت - بیشتر خواهد شد و اشت‌هایت به خوردن کمتر خواهد شد! و «کبدت» که به واسطهٔ مسومیت کبد هستی و زمین بد سمی شده سموم را از بدنت خواهد راند و سموم که رفت روح و ریحان جای بیشتری در تو پیدا می‌کند و تو… این روز‌ها بیشتر حقیقت و حقایق را در «وطن و تنت» می‌یابی و در می‌یابی! درد دری بسوی روح تو باز می‌کند… و منکر - را که زشت نیست و - ناشناخته است - بیشتر خواهی شناخت!

روزاروز در مسیر مقاومت تو علیه سرطان نبرد درون‌ات وسعت می‌گیرد و همهٔ جان جوانت یکسو و روح بزرگت یکسوی دیگر می‌ایستند! کمی باید از خودت خلاص شوی، پس خودت را هم به آیندهٔ حتمی‌ات پرتاب کن و به خداوند بسپار و از آنجا به تماشای «خویش‌تن دریک نبرد تمام عیار نگاه کن! و زندگی‌ات را خیش بزن! ذکر کن! به یاد بیار! به نفع همه‌ست به یاد بیاورند!
فذکران نفعت الذکری
از روز نخست که به میلاد توست، از «رحم» از لحظه‌ای که انتخاب شدی تا به هستی قدم بگذاری…
تو می‌توانی ساعت‌ها سکوت کنی، بهتر ازحرافان وصرافان حقیقت درد و رنج را که گفتنی و صرف کردنی نیست تماشا خواهی کرد! درسکوت تماس خداوند و خویش تماشایی و شنیدنی‌ست! تو بازیگر سکوت‌هایی! کرولال باز نبوده و نیستی «مایم و میم» شناسی را سالهاست پاس کرده‌ای!

پس به امید خدا وقتی از شیب دماوند درد‌هایت بالا رفتی روی قله‌اش می‌ایستی و باز با ششهای پراز نفسهای پاک، نفسی عمیق می‌کشی و خدا را سپاس می‌گویی و اینبار پانتومیم بزرگ توست روی آتشفشان خاموش زیر پایت –دماوند - و بر اورست افتخارات آینده می‌ایستی و سلامتت را همهٔ ما این پائین تماشا می‌کنیم و می‌شنویم!

از اصابت درد و مصیبت‌های راه پیچیده و سخت درمان خود و تماشای رنج‌ها و مصایب دیگر هموطنانت «پیر و جوان» هیچ به روح مقاوم و به قلب نازنین و دریایی‌ات ضربه‌ای وارد نکن! به هیچ چیز «نخند» و برای هیچ ناورایی «گریه نکن»!

بگذار به آرامی در لحظه‌ای طلایی که قلبت می‌شکند! همانجا حاضر باشی چون انقلاب تبدیل «قلب» به دل و «بدل به اصل» غنیمتی است که به دستت می‌دهند و این غنیمت بین دستان هیچ قهرمانی جا نمی‌گیرد چون هر طپشش نبض هستی‌ست زیرا خداوند در قلب‌های شکسته است!

…و از این زمان دیگر تنها نیستی… احساس اشتراک با کائنات بی‌کران و بی‌مرزی خواهی کرد چون آن شکست قلب «مرز و مرض» - هر دو را باهم حذف می‌کند و به دست خداوند فتح می‌شوی!… و جهان فرد از آن ساعت و روز دیگر برایت جهان دیگری خواهد شد!… خورشیدش خورشید دیروز و ماه شبش ماه هر شب نخواهد بود… «ام» به هزار تبدیل می‌شود و «ام کان» پیدا می‌کنی… امروزت «ام» روز هزار روز و امسالت هزار سال شده و… حقیقت برایت «مع نا‌» می‌شود و دیگر «معمایی» نیست!… رویا‌هایت محقق می‌شود… دلشکستگی یک مرحلهٔ عاطفی ساده نیست!

شنیدن و تماشای ناروائی‌های جاهلان و نادانی نادان‌ها موجبات خروجت از کورهٔ ابتلا و رنج نشود پسر! هیچ از کوره در نرو! «درد خود دری» است. سوختن درشیمی دارو‌ها آتش نیست… تو در جهنم درد نیستی! آنانکه مست سلامت و ثروت و مکنت و دارایی‌اند و با ابروی گره کرده و مظنونانه از زیر چشم به دردمندان نگاه می‌کنند و خدای خود را سپاس می‌گویند که فقیر نبوده و درد و مرض ندارند گمان کرده‌اند که از بخت‌یاری آنان است که زیر سرم نیستند و درد نمی‌کشند و قصَر در رفته‌اند! آنان تقصیر ندارند! آنکه خدایش را شکر می‌کند که چون تو نیست، نمی‌داند تو یک «تن» تا وان «یک» شدن و یکی شدن را می‌دهی… «بخت یاران و مظنونان به خداوند عددی نیستند صفر هایی‌اند» که آنسوی یک قل می‌خورند! تو و دیگران و امثال تو هستید و باید باشید تا به همه نبرد یک به سی «سی‌طان» و سرطان را نمایش بدهید! بسیاری در میدان‌های دیگر ازین تجارب داشته‌اند و ‌آن‌ها به خواست خداوند به تو نزدیک می‌شوند! بیماری هدیه و پیشکش نیست، اما اگر آمد فرصتی‌ست برای دیدن انتهای بازی بزرگ هستی! فرصت‌ها می‌گذرند و برای من یک نفر تماشای رنج پسر مقاومی چون سینا یک دلشکستگی آورد و تمام! حقیقت همه جا هست، حتا در گرسنه‌گی و تشنه‌گی و سرمازده‌گی یک خیابان خواب که شکوه نمی‌کند «در» می‌یابد. قلب باید بشکند و حقیقت دران بتابد! هرجا و هرطور… همه جا «طور» گسترده است!

به امید او که «نورهستی» است؛ تو وهمهٔ بیماران که این طور می‌اندیشند بتوانید برین سیاهچاله‌های غفلت و گم شده‌گی و از جمله لابیرنت درمان بیماران کشور نور بتابانید! تو «آسواری» پسر! فاصبر!… نه چون کاهنان که کهنه‌اند! تازه و نو و اکنونی و در حال همه را به پیروزی اراده و یقین سفارش کن بهرام و صبور باش… خداوند شاهد است و همهٔ ما و تو را می‌بیند!
«یقین» به پیروزی ارادهٔ تو در آخر بازی گل و بوسه‌ای است که از دور به سوی دیگر بیماران دردمند سرزمین خود و دیگر بیماران دنیایی که تو را بیشتر خواهد شناخت پرتاب می‌کنی!

فر «ورِ» دین «است! «ام» سال هزار سال هم بشود تو از کنج بیماری به میدان برمی‌گردی! اکنون میدان نمایش تو سکوت و به کنجی نشستن است ولی هربار که دیده می‌شوی ما با بهرامی دیگر مواجهیم و روزی یا شبی که نیش عقرب را از تن پاک خود بیرون می‌کشی و به دور پرتاب می‌کنی! معنای مرگ بی‌نوبت را هم لگد کوب قهرت خواهی کرد!

پس «گنج» را شما‌ها می‌یابید و گنج تنها سلامت تو و مجید و دیگران نیست! بازیهای آینده بازی ارداده‌های بزرگ شماهاست درمیدانهای بزرگ‌تر! آزمون عبور از آتش را به دیگران می‌آموزی!.. دیگران را به صبوری و خلوت با خدای هستی فرا می‌خوانی!… البته مثل تو فراوان نیستند که تن را تربیت کرده‌ای «فربه گی» و «چرباخوری» - فک‌ها و فک‌ها را در این نبرد‌ها پیاده می‌کند! چون لیپید‌ها وچربی دار‌ها آب گریزند - وفقط آب مایهٔ حیات است! چربی‌ها آب نمی‌شوند باید بسوزند.

تو تن را به تلاش‌هایت تراش داده‌ای! تو سعادت ساعت‌ها نشستن بر روی ران‌ها و زانوانت را که لاغر‌تر می‌شوند داری و سعادت سجده به پیشگاه و درگاه «لطیف هستی بخش» متعلق به تو و امثال تست! درتاریکی شب‌ها برای تنها یار - شهریار و سلطان و مالک هستی - «نه ماضی» درحال بخوان و برایش ساز و بازی سازکن! چشم‌های نمناک را بسیار دوست دارد! نشانش بده! و در زیر نور موضعی او که در نیمه شب‌ها وقت و ساعت خوردن قرص‌هایت؛ یا وقتی بر اثر درد بیخواب می‌شوی بنشین و در تاریکی و «لیل» - که لیلی‌ها ومجنون‌ها خوابند و مردمان شهر و کشورهای دور و دیر روی صورت افتاده‌اند با خداوند هستی از رویاهای بزرگ خود و هم نسلانت بگو! و وقتی شهر از خواب عمیق خود و برای چکنم چکنم؟ دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد تا برخیز تو بخواب! سرطان ازدست دستهای شما خسته می‌شود و به زانو درمی‌آید!

و روزهایی که کمتر بیرون می‌روی و از بیرون به سراغ تو می‌آیند برای آن‌ها که هیچ خبری از شهر و درون و بیرون برایت ندارند ازسفرهای دریایی‌ات دراقیانوس درد - ونه خود درد - کلمات برای همهٔ ما بگو! و از رنج… و در نکات تربیتی رنج، معلم‌وار هم به کودکان کم سال و هم کودکان بزرگسال اما «رشد نیافته» – ریشو و بی زلف و با کاکل ریشه‌دار و بی‌ریشه از درخت کلماتی که به «کله‌های مات» راهی نمی‌برند بیاموز! و بگو که سفر از «نطفه تا عقل» سفری درطول وعرض جغرافیایی نیست! تفاوت ترافیک و حمل و نقل درون شهری و برون شهری و بین‌المللی را با سفر در اعماق دریاهای رنج وکویرهای تنهایی توضیح بده! و بگو که بیماری بیمار را تا «جنات» می‌برد می‌آورد! و نشان بده برای ما که روح نداریم تا تماشا کنیم روح چگونه درتماس مدام با مرگ بزرگ می‌شود و قد می‌کشد! تو و هرکه بیماری را می‌کشد تا روح را به خود و دیگران دعوت کند! به ما می‌آموزد!… به همه بیاموز که «ممه را لو لو» «نمی‌برد» لولو به «حرف و صرف و به هر نحو» ممه را با وراجی می‌درّد و ممه «می‌م و سکوت» است و «سکوت» شنیدن است نه لال ماندن! سکوت شنیدن کلام‌ست و کلام «کال می‌ / call me» ست و صدا می‌کند… دکمهٔ حرفهای ناچیز خاموش باد تا کلام خدا به آدمی شنیدنی‌تر بادا!

این چیزهایی است که تو - امکان پانتومیم ایران - بهرام ریحانی در آموختنش به ما تواناتری… شاید خداوند چنین خواسته است تا ما ازسکوت توصدایی بهتر بشنویم!
همه ما به تو درود می‌فرستیم که رنگین کمان درد‌ها را هر روز و شب مرور می‌کنی! این «همهٔ ما» ‌‌ همان کاندیداهای مخفی این بیماری‌های مهلکیم که چه زندگی‌ها و چه «قربانت بروم» ‌هایی به تو بدهکار خواهیم بود! دو شاخه از موی سر جوان تو وقت افتادن در دامن هر یک ازمادران و دختران این سرزمین تا به یادت هر روز و شب از خداوند برای تو و دیگر بیماران همه جا که بیمارند سلام وسلامت بخواهند!… بمان تا «یقین» ما به «قدرت یقین آدمی» به «او که پاکا نامش هر شی‌ء را تواند به ملکوت رساند» افزون‌تر گردد! سپاس خدا را که اوست آنکه می‌خنداند و می‌گریاند!

بعد ازنگارش

هشداری کوچک که: کیفر سخت بزرگی دارد ستم به کسانی که جز خداوند هیچ کس را ندارند! از خدا نه، ازخطاهای خود و آنچه درین هنگامه کسب نمی‌کنید بترسید!
سلام و سلامتت خواستهٔ ماست ریحانی بهرام!
با احترام
علیرضا نادری
فر «ور دین» بود که نوشتم و «اُر دا بهشت» است که فرستادم!

ارسال نظر
پیشنهاد امروز