یادداشتی از اسلاوی ژیژک؛
چرا همیشه خستهایم؟
هنگامی که یک کارمند بخش سلامت از کار فراوان تا سرحد مرگ خسته میشود، هنگامی که مددکار نگهداری از سالمندان خسته میشود، خستگی آنان کاملا متفاوت است از فرسودگی برآمده از وسواس برای کار و حرفه.
به گزارش ایلنا، اسلاوی ژیژک، فیلسوف و نظریهپرداز اسلوونیایی، در این مقاله که در پایگاه اینترنتی «فیلوسافیکال سالن» منتشر شده، وضعیت دوران قرنطینه در میانه اپیدمی کرونا را بررسی میکند:
اپیدمی کرونا ما را با دو فیگور متضاد مواجه میکند؛ فیگورهایی که بر زندگی روزمرهمان غالب شده است: آنانی که از شدت کار زیادْ خسته و فرسودهاند (کارکنان بخش پزشکی و مراقبتی...) و آنانی که بالاجبار یا از سر اختیار در خانه مانده و هیچ کاری برای انجام دادن ندارند. من که به دسته دوم تعلق دارم، احساس میکنم که باید از این مخمصه برای تفکر در باب شیوههای گوناگونی که میتوانیم خسته شویم، بهره ببرم. در اینجا به پارادوکس بدیهی مبنی بر اینکه بیکنشی خود آدمی را خسته میکند توجهی نمیکنم. بنابراین بگذارید با بیونگ-چول هان [فیلسوف آلمانیکُرهای] شروع کنم که شرحی نظاممند از چگونگی و چرایی زیستن در یک «جامعه مبتلا به خستگی مفرط» ارائه میدهد. این خلاصهای کوتاه از شاهکار بیونگ-چول هان است که بی هیچ شرمی آن را از ویکیپدیا نقلقول میکنم:
«ما که خواست پشتکار داشتن و شکست نخوردن و همچنین آرزوی کارایی و کفایت به پیشمان میراند، بدل به افرادی متعهد و فداکار میشویم و در عین حال به گرداب حد و مرزها، بهرهکشی از خود و فروپاشی قدم میگذاریم. “هنگامی که تولید امری است تهی از صور مادی، همگان مالک ابزار تولید هستند. سیستم نئولیبرال دیگر سیستمی طبقاتی نیست. این سیستم دیگر متشکل از طبقاتی نیست که نشاندهنده آنتاگونیسم دوجانبه باشد. این درست همان چیزی است که نشاندهنده ثبات سیستم است.” هان استدلال میکند که سوژهها در اینجا بدل به بهرهکشان خود میشوند: “امروزه، همه در تشکلات خود کارگری هستند که بهطور خودکار بهرهکشی میکند و مورد استثمار قرار میگیرد. مردم اکنون هم ارباب هستند و هم بنده. حتی مبارزه طبقاتی نیز جای خود را به نزاع درونی علیه خود داده است.” افراد بدل به چیزی شدهاند که هان “سوژههای کامیابی” مینامد؛ آنان باور ندارند که سوژههایی هستند تحت انقیاد، بلکه خود را پروژهای میبینند که همواره باید آن را تغییر داد و بار دیگر کشف کرد. این امر معادل است با نوعی اضطرار و اجبار که بلاشک به شکلی مؤثرتر از انقیاد و مطیعسازی میانجامد. “من” که اکنون خود را رها از محدودیتهای خارجی و ناسازگار میپندارد، تحت انقیاد محدودیت و اجباری درونی قرار میگیرد که خود را بهصورت کامیابی و بهینهسازی اجباری درمیآورد.»
گرچه هان تحلیلی صریح از شکل نوین ذهنیسازی را ارائه میدهد که بسیار میتوان از آن آموخت (آنچه او ترسیم میکند، فیگور امروزی سوپرایگو است)، اما باید در عین حال دقت کرد که این شکل نوین برآمده از فاز نوین سرمایهداری جهانی است و در سیستمی طبقاتی با نابرابریهای روزافزون باقی میماند. نزاع و آنتاگونیسمها اکنون به هیچ وجه به نزاعهای درونی و شخصیتی «علیه خود» محدود نشده است. هنوز میلیونها کارگر یدی در کشورهای جهان سوم هستند، همانگونه که تفاوتهای بسیاری میان انواع گوناگون کارگران غیرمادی (از جمله رشد حوزه «خدمات انسانی» مانند افرادی که از سالمندان مراقبت میکنند) وجود دارد. میان مدیر عالیرتبهای که مالک یا ادارهکننده یک شرکت بوده و یک کارگر با شغلی بیثبات که روزها را در خانه پشت کامپیوترش میگذارد، شکافی وجود دارد: شکی نیست که آنها همزمان هم برده و هم ارباب نیستند.
بسیار درباره این گفتهاند که شیوه قدیمی کار مبتنی بر خط تولید فوردیستی جای خود را به شیوهای جدید مبتنی بر همکاری خلاقانه داده است که به خلاقیت فردی فضای بیشتری میدهد. با این حال، آنچه در جریان بوده نه جایگزینی [این شیوه] بلکه برونسپاری آن است: کار در مایکروسافت و اپل را شاید بتوان بهشکلی تعاونیتر انجام داد، اما محصول نهایی در چین یا اندونزی و بهشکلی سراسر فوردیستی سرهم میشود. در اینجا خط سوار کردن محصولات به سادگی برونسپاری شده است. بنابراین، با تقسیمبندی جدیدی در کار مواجه هستیم: کارگران مستقل در غرب مترقی که خود را استثمار میکنند (مانند چیزی که هان شرح میدهد) و خط مونتاژ توانفرسا در جهان سوم، بهعلاوه حوزه رو به گسترش کارگران خدمات انسانی در تمامی اشکالش (متصدیان موقت، پیشخدمتها و غیره) که مملو از بهرهکشی است. تنها گروه اول (کارمندان و کارگران مستقل که غالبا موقعیت متزلزلی دارند) در دستهبندی هان جای میگیرند.
هر یک از این گروهها به شکلی مشخص از خسته بودن و کار بیش از حد حکایت دارد. کارگر بخش مونتاژ از یکنواختی و تکراری بودن کار خود به تنگ آمده است. سرهم کردن دوباره و دوباره یک آیفون پشت میزی در کارخانه فاکسکان در حومه شانگهای آدمی را بهشدت خسته میکند. در نقطه مقابل این خستگی، آنچه کارگر بخش خدمات را خسته میکند، این نکته بوده که یکی از دلایلی که حقوق میگیری این است که کارت را با علاقهای حقیقی انجام دهی، اگار که واقعا «ابژهها»ی کار برایت مهم است. یک کارمند مهدکودک پول میگیرد تا به کودکان علاقهای صادقانه نشان دهد و همین امر نیز برای کسانی صادق است که از افراد بازنشسته و پیر مراقبت میکنند. کسی میتواند منکر خستگی برآمده از «مهربان بودن» و غیره شود؟ برخلاف دو مورد اول که دستکم میتوان فاصلهای درونی را با کاری که انجام میدهی حفظ کرد (حتی زمانی که ازمان انتظار میرود که با بچهای در مهدکودک خوب باشیم، میتوانیم صرفا به آن وانمود کنیم)، مورد سوم چیزی را میطلبد که بسیار طاقتفرسا است. تصور کنید استخدام شدهاید تا درباره چگونگی تبلیغات یا بستهبندی کالایی و ترغیب مردم به خریدش ایدهپردازی کنید. حتی اگر شخصا از ایدههایتان خوشتان نیاید یا حتی ازشان متنفر باشید، باید با شدت و حدت تمام خود را درگیر خلاقیت کنید و به راهحلهایی اصیل دست یابید. این میتواند بیش از تکرار ملالآور در یک کارخانه مونتاژ آدمی را خسته کند: این درست همان خستگیای است که هان حرفش را میزند.
دست آخر، باید وسوسه محکوم کردن انضباط و جانفشانی شخصی را کنار بگذاریم و از موضع «سخت نگیر!» دست بشوییم. «کار آزادتان میکند!» [جمله معروفی که بر دروازه آشویتس و دیگر اردوگاههای نازی نقش بسته بود] همچنان شعاری درست است، هرچند که نازیها کارکردی اشتباه و وحشیانه از آن داشتند. بنابراین، با توجه به اپیدمی فعلی باید گفت: بله، بسیاری از افرادی که با اثرات این اپیدمی مواجهاند، کاری سخت و فراوان انتظارشان را میکشد، اما این نه تلاشی احمقانه برای پیروزی در بازار، بلکه کاری بوده هدفمند که به سود جامعه است و رضایت شخصی به دنبال میآورد. هنگامی که یک کارمند بخش سلامت از کار فراوان تا سرحد مرگ خسته میشود، هنگامی که مددکار نگهداری از سالمندان خسته میشود، خستگی آنان کاملا متفاوت است از فرسودگی برآمده از وسواس برای کار و حرفه.
دوستم آندریاس روزنفلدر، روزنامهنگار «دی ولت»، از موضعی جدید در قبال زندگی روزمره سخن به میان میآورد: «حس میکنم که این اخلاقیات جدید که در روزنامهنگاری نیز میتوان آن را دید، ماهیتی قهرمانانه دارد؛ کار شبانهروزی از خانه، برگزاری جلسات از طریق ویدئوکنفرانس و همزمان مراقبت از کودکان یا درس دادن به آنها در منزل. کسی اما از چرایی این کار سخن به میان نمیآورد. دیگر نمیتوان گفت که با کار کردن میتوانم پول دربیاورم و به تعطیلات بروم و غیره، چون کسی نمیداند که آیا اصلا میشود دوباره به تعطیلات رفت و اصلا پولی در کار خواهد بود. این ایده جهانی است که در آن خانه و نیازهای اساسیات مانند غذا برآورده شده، از عشق دیگران برخورداری و اکنون وظیفهات بیش از هر زمان دیگری معنا پیدا کرده است. اکنون این ایده که آدمی به چیزی “بیشتر” نیاز دارد، بهنظر غیرواقعی میآید». نمیتوانم توصیفی بهتر از آنچه باید زندگی بیگانهنشده و درخور نامیدش، پیدا کنم.