یادداشتی از اسلاوی ژیژک؛
فصل مشترک شیوع «کرونا» و اعتراضهای سراسری در جهان
اپیدمی ویروسها ما را به یاد تصادفی بودن اساسی و بیمعنایی زندگیمان میاندازد: مهم نیست که بشر چه عمارتهای بیمانند و لاهوتیای بنا کند، تصادفی طبیعی و احمقانه، مانند یک ویروس یا شهابسنگ، میتواند به همهاش خاتمه دهد. درس بومشناسی را از یاد نباید برد که براساس آن ما آدمیان ممکن است بی آنکه بدانیم، به این فرآیند نابودی کمک کنیم.
به گزارش ایلنا به نقل از خبرگزاری راشا تودی، «اسلاوی ژیژک»، فیلسوف و نظریهپرداز اسلوونیایی در این یادداشت به شیوع ویروس «کرونا» و اثرات اجتماعی و سیاسی آن در جهان میپردازد.
شیوع بیماری، درست مانند تظاهرات، پس از بروز بلافاصله ناپدید نمیشود، بلکه برجا میماند، خود را پنهان میکند و درست در لحظهای که انتظارش نمیرود خود را نشان میدهد. باید این مسئله را بپذیریم، اما دو راه برای این کار وجود دارد.
مردم بیرون از چین گمان میکردند که قرنطینه برای جلوگیری از شیوع ویروس «کرونا» کفایت میکند و کمابیش بیرون از این «دیوار» در امان هستند. اما اکنون که این ویروس در بیش از ۲۰ کشور شیوع پیدا کرده است، رویکردی جدید باید اتخاذ کرد. با چنین تهدید تروماتیکی چگونه باید مواجه شویم؟
شاید بتوانیم از «الیزابت کوبلر-راس»، روانشناس و نویسنده، درباره واکنشها به ویروس کرونا چیزی بیاموزیم. وی در کتابش با عنوان «در باب مرگ و مردن»، از پنج مرحله واکنش ما به چیزی مانند بیماری کشنده پرده برمیدارد: انکار (از پذیرفتن حقیقت سر باز میزنیم و میگوییم «چنین اتفاقی ممکن نیست برای من بیفتد»)؛ خشم (که زمانی روی میدهد که دیگر نتوانیم حقایق را نفی کنیم و در آن صورت میگوییم «چطور ممکن است چنین اتفاقی برای من بیفتد؟»)؛ لابه (یعنی این امید که بهنحوی بتوانیم حقیقت را به تاخیر بیندازیم، مثلا میگوییم «فقط میخواهم آنقدر زنده بمانم که بتوانم فارغالتحصیلی بچههایم را ببینم»)؛ نومیدی (سرمایهگذاری منفی لیبیدویی، مانند «من که قرار است بمیرم، پس چرا خودم را به زحمت بیندازم؟»)؛ و دست آخر، پذیرش («نمیشود با این قضیه مبارزه کرد، پس بهتر است خود را برای آن آماده کنم.»).
کوبلر-راس در ادامه این مراحل را برای مواجهه با هرگونه فقدان شخصی و فاجعهبار (بیکاری، مرگ کسی که دوستش داریم، طلاق، اعتیاد به مواد مخدر) به کار میبندد و تاکید میکند که این مراحل به ترتیب روی نمیدهند و برخی افراد نیز تمامی آنها را از سر نمیگذرانند.
میتوان این مراحل را هنگام مواجهه جامعه با رویدادی فاجعهبار و آسیبزا مشاهده کرد. نمونه تهدید فاجعه زیستمحیطی را در نظر بگیرید.
ابتدا، تلاش داریم انکارش کنیم: «اینها همهاش پارانویا است. [تغییرات فعلی] چیزی جز نوسانهای آبوهوایی نیست». سپس خشم سر برمیآورد، خشم از شرکتهای بزرگ که طبیعت را آلوده کرده و به خطرها توجهی نمیکنند. مرحله بعدی لابه است: «اگر پسماندهایمان را بازیافت کنیم، میتوانیم قدری زمان بخریم. علاوه بر این، [تغییرات اقلیمی] مزایایی هم دارد. اکنون میتوانیم در گرینلند گیاه بکاریم و کشتیها میتوانند از طریق مسیرهای شمالی کالاها را با سرعت بیشتری به آمریکا برسانند و علاوه بر این آب شدن یخها باعث میشود زمینهایی حاصلخیز در سیبری سر برآورند». در ادامه نومیدی از راه میرسد («دیگر دیر شده، کارمان تمام است»). دست آخر، مرحله پذیرش: «سروکارمان با تهدیدی جدی است و باید سراسر شکل حیاتمان را تغییر دهیم.»
همین منطق درباره تهدید روزافزون کنترل دیجیتال بر زندگیمان صادق است. ابتدا سعی میکنیم که این قضیه را انکار کرده و آن را «اغراق» و «بخشی دیگر از پارانویای چپها» بخوانیم و با خود بگوییم که «هیچ سازمانی نمیتواند روزانه فعالیتهای ما را کنترل کند». بعد خشم فرا میگیردمان و به آژانسهای اطلاعاتی که «ما را بهتر از خودمان میشناسند» و از این دانش برای کنترل و به بازی گرفتنمان استفاده میکنند خرده میگیریم. در ادامه لابه از راه میرسد (مقامها این حق را دارند که به دنبال تروریستها بگردند، اما نه با تعدی به حریم شخصیمان) و در ادامه نومیدی (دیگر دیر شده است، حریممان از دست رفته و عصر آزادیهای شخصی به پایان رسیده است). دست آخر، نوبت پذیرش است: «کنترل دیجیتالْ تهدیدی برای آزادیمان است، باید مردم را از تمامی ابعاد این ماجرا آگاه و خود را وقف مبارزه با آن کنیم!»
حتی در حوزه سیاست نیز همین منطق در مورد کسانی صادق است که از پیروزی «دونالد ترامپ»، رئیسجمهوری آمریکا، در انتخابات آسیب دیدند: ابتدا مرحله انکار را داریم («نگران نباشید، ترامپ فقط ژست میگیرد، با به قدرت رسیدن او چندان چیزی تغییر نمیکند)، و در ادامه خشم را (خشم از «نیروهای تاریکی» که باعث شدند او به قدرت برسد، خشم از کسانی که او را حمایت کردند و هستی اخلاقیمان را در معرض تهدید قرار میدهند). در ادامه لابه را داریم («هنوز همهچیز از دست نرفته است، شاید بتوان ترامپ را مهار کرد، بیایید برخی از زیادهرویها او را تحمل کنیم») و سپس نومیدی را («به سوی فاشیسم قدم میگذاریم، دموکراسی دیگر جایی در آمریکا ندارد»). آخر سر هم میرسیم به مرحله پذیرش: «رژیم سیاسی جدیدی در آمریکا شکل گرفته است، روزهای خوش دموکراسی آمریکایی پایان یافته. بیایید با خطر روبهرو شویم و با آرامش برای سرنگونی پوپولیسم ترامپ برنامهریزی کنیم.»
در قرون وسطی، ساکنان شهری که نشانههای طاعون در آنها پیدا میشد، واکنش مشابهی نشان میدادند: ابتدا انکار بود، سپس خشم (خشم از زندگی پر گناهشان که اکنون باید تقاصش را پس بدهند، همچنین خشم از خدایان بیرحمشان که اجازه چنین چیزی را میدادند)، سپس نومیدی از راه میرسید (زندگیمان به پایان خود رسیده است). در ادامه، بهشکلی جالب، عیاشی سر برمیآورد («حالا که زندگیمان دارد به پایان میرسد، بیایید تمامی لذتهای ممکن را تجربه کنیم: میگساری، مغازله و غیره...»). دست آخر، پذیرش سر میرسید: «بفرما! بیایید تا جای ممکن چنان به زندگی ادامه دهیم که گویی همهچیز عادی است.»
مگر واکنش ما به شیوع ویروس «کرونا» در انتهای سال ۲۰۱۹ منطق مشابهی نداشت؟ ابتدا، انکار کردیم (چیز مهمی نیست، برخی افراد بیمسئولیت تلاش دارند ترس را گسترش دهند)؛ بعد خشم گرفتیم (اغلب بهشکلی نژادپرستانه یا ضددولتی: تقصیر این چینیهای کثیف است، دولتمان آنچنان که باید کارآمد نیست...)؛ در ادامه لابه از راه رسید (اوکی، آنچنان که باید کارآمد نیست...)؛ در ادامه لابه از راه رسید (اوکی، چند نفری قربانی شدهاند، اما قضیه مانند ویروس سارس جدی نیست و میتوانیم جلوی خسارتها را بگیریم)؛ اگر این هم جوابگو نباشد، نومیدی به سراغمان میآید (خودمان رو گول نزنیم، همهمان محکوم به نابودی هستیم).
اما پذیرش در این زمینه چه شکل و شمایلی دارد؟ عجیب است که این اپیدمی نقطه مشترکی با آخرین دور از تظاهرات در جاهایی چون فرانسه و هنگ کنگ دارد: اگر گسترده و فراگیر نشوند، گوشهای کز میکنند، منتظر میمانند و همچنان سماجت میورزند و ترس و شکنندگی را مهمان حیاتمان میکنند.
آنچه باید بپذیریم، آنچه باید خود را با آن تطبیق دهیم این است که لایه زیرینی از حیات وجود دارد، حیات پیشاجنسی، بهشکلی احمقانه تکراری و نامرده ویروسها که همیشه وجود دارد و در تاریکی و سایه پا به پایمان پیش میرود و زمانی که هیچ انتظارش را نداریم، بدل به تهدیدی برای بقا میشود.
در سطحی عمومیتر، اپیدمی ویروسها ما را به یاد تصادفی بودن اساسی و بیمعنایی زندگیمان میاندازد: مهم نیست که بشر چه عمارتهای بیمانند و لاهوتیای بنا کند، تصادفی طبیعی و احمقانه، مانند یک ویروس یا شهابسنگ، میتواند به همهاش خاتمه دهد. درس بومشناسی را از یاد نباید برد که براساس آن ما آدمیان ممکن است بی آنکه بدانیم به این فرآیند نابودی کمک کنیم.
اما این پذیرش میتواند دو شکل داشته باشد. میتواند به معنای عادیسازی دوباره بیماری باشد: اوکی، مردم خواهند مرد، اما زندگی به راه خود خواهد رفت، حتی شاید این قضیه مزایایی هم داشته باشد. پذیرش ما همچنین میتواند ما را وا دارد تا بی ترس و توهم خود را بسیج کرده و با همبستگی جمعی دست به کنش بزنیم (و باید هم چنین باشد).