یادداشتی از اسلاوی ژیژک؛
گرتا تونبرگ؛ رسول حقیقی بومشناسی!
این نه زمین، بلکه ما هستیم که در خطر قرار داریم. زمین بیتفاوت است و از فجایعی بهمراتب بدتر از خودویرانگری یکی از گونههایش جان سالم به در برده است. آنچه در معرض تهدید قرار دارد، محیط زیست ما است، بوم ما، یگانه جایی که میتوانیم در آن زندگی کنیم.
به گزارش ایلنا به نقل از پایگاه اینترنتی اسپکتیتور، «اسلاوی ژیژک» فیلسوف و نظریهپرداز اسلوونیایی، در یادداشتی به «گرتا تونبرگ» فعال زیستمحیطی سوئدی پرداخته است.
گرتا تونبرگ در ماههای گذشته تغییر کرده است؛ دیگر آن دختر سادهدل و بیگناهی نیست که میگفت پادشاه عریان است [اشاره دارد به داستان «لباس جدید پادشاه» اثر هانس کریستین اندرسن]، بلکه اکنون بدل شده به شیطان با زبانی سرخ و لبخندی سلطهجویانه. اما پیام او همچنان ثابت، ساده و تکراری است. باید متن بیمانند و کوتاه کیرکگور را با عنوان «در باب تفاوت میان نابغه و رسول» به یاد آورد که در آن او نابغه را فردی میداند که میتواند آن چیزی را بیان/صورتبندی کند که «در او بیش از خود اوست»، یعنی ذات معنویاش. در نقطه مقابل رسول قرار دارد که «در او» دیگر اهمیتی ندارد: رسول صرفا ساختار فُرمال کسی است که زندگیاش را وقف آن کرده تا شاهد حقیقتی غیرشخصی باشد که او را تعالی میبخشد. او پیامرسانی است که (مشیت الهی) انتخابش کرده است؛ او هیچ ویژگی درونیای ندارد که او را شایسته این سمت کرده باشد.
لکان زمانی به دیپلماتی اشاره کرد که نمایندگی کشورش را برعهده دارد: خصوصیات ویژه او ارتباطی [به حرفهاش ندارد]، هر کاری که بکند بهعنوان پیامی از جانب کشورش در قبال کشوری که در آنجا حضور دارد تلقی میشود؛ اگر در نشست دیپلماتیک بزرگی، سفیر سرفه کند، این بهعنوان تردید دولت متبوعش در قبال اقدامهایی تلقی میشود که در این نشست مطرح شدهاند و غیره. گرتا نیز موجودی نابغه نیست، اما رسول یک حقیقت است: او دیدگاهی نوین و هوشمندانه را مطرح نمیکند بلکه صرفا پیامی را بارها و بارها تکرار میکند. او درباره سیاستمداران گفت: «ما به خیابان نیامدهایم تا آنها با ما عکس سلفی بگیرند و بگویند که کار ما را حقیقتا ستایش میکنند. ما کودکان این کارها را میکنیم تا بزرگترها را بیدار کنیم». یک رسول حقیقی اینگونه سخن میگوید، خود را بارها و بارها از تصویر محو میکند و خوب میداند که تمرکزی که دیگران روی او دارند، حتی اگر برآمده از شادی و غرور باشد، در جهت دور کردن حواسها از پیامش کار میکند.
اغلب میشنویم که برای مواجهه مناسب با تهدید یک فاجعه بومشناختی، باید «انسانمحوری» را کنار گذاشته و خودمان (بشر) را بهعنوان عنصری زیردست در زنجیره بزرگ هستی بدانیم: ما تنها یکی از گونههای بسیار روی کره زمین هستیم، اما با استثمار بیرحمانه منابع زمین، بدل شدهایم به تهدیدی برای مام زمین و زمین نیز دارد ما را با گرمایش زمین و دیگر تهدیدهای بومشناختی تنبیه میکند. تنها کاری که در مواجهه با این دیدگاه میتوان انجام داد، خندیدن است: این نه زمین، بلکه ما هستیم که در خطر قرار داریم. زمین بیتفاوت است و از فجایعی بهمراتب بدتر از خودویرانگری یکی از گونههایش جان سالم به در برده است. آنچه در معرض تهدید قرار دارد محیط زیست ما است، بوم ما، یگانه جایی که میتوانیم در آن زندگی کنیم. از نظرگاهی خیالی، برای زمین بسیار بهتر میبود اگر ما (بشر) از اکوسیستم جهانی ناپدید میشدیم. بنابراین آنچه در «بحران بومشناختی»، مورد تهدید بوده بقای ما است، بقای جامعهمان. در اینجا انسانمحوری نهفته در چنین دیدگاههای ضدانسانمحوری را میتوان یافت: بهرغم تمام حرافیها راجع به ارجح دانستن زمین در برابر منافعمان، آنچه در پیاش هستیم بقا و رفاهمان است (به عبارت دیگر، محیطزیستی که شایسته آنها باشد).
به همین خاطر است که موضوعات مهم در بومشناسی مسائل اجتماعیسیاسی هستند: بومشناسی ربطی به مراقبت از طبیعت ندارد بلکه معادل است با بازسازماندهی سیاسی بهنحوی که شرایط رفاهمان را به حداکثر برساند. گرتا تونبرگ بهخوبی از این قضیه آگاه است: هنگامی درباره دانش و علم حرف میزند (سیاستمداران را نصیحت میکند که به ندای علم گوش دهند)، خطابش نه دانشمندان بلکه سیاستمداران است: هدف او این نیست که سیاستمداران را پنهان کند، هدف او نه سیاستزدایی بلکه مشاکرت در جهت سر برآوردن سیاستی جدید است، سیاستی که بهشکلی مؤثر جهانی و عام باشد و تمام ما را خطاب قرار دهد (همینطور مناسب تمام انواع سیاست باشد) و در عین حال از یکدیگر جدایمان بکند (به عبارت دیگر، وادارمان میکند در برابر کسانی که تهدید فاجعه بومشناختی را رد میکند بایستیم). مبارزه بومشناختیْ سیاست در رادیکالترین معنای آن است. نوع دیگری از سیاست جهانشمول گره خورده با نام آسانژ، اسنودن و منینگ است، از آنِ «جاسوسی برای مردم» و سر از مهر رازهای مسئلهساز دولت گشودن. در برابر دولتی مطلق، چنین فعالیتهایی «خیانتکارانه» است و خصلت جهانشمول بودنش هم از همین موضوع ناشی میشود، یعنی «خیانت» به وفاداری فرد به دولتش.
هنگامی که گرتا ازمان میخواهد به علم گوش بسپاریم و آن را جدی بگیریم، این بدان معنا نیست که علم پاسخهایی سیاسی برای وظایفمان فراهم میکند. علم قادرمان میسازد تا خطوط بنبستی را که در آن گرفتار آمدهایم تشخیص دهیم (دلالت بومشناختی و فاجعهبار توسعه اقتصادیمان و غیره). با این حال چیزی به نام «سیاست علمی» وجود ندارد. هنگامی که این اصطلاح را میشنویم، حق داریم تا فکرمان برود به سوی بدترین شکل از دستکاری و سلطه. آن علمی که باید بدان گوش بسپاریم نه ابزاری خنثی برای رستگاری بلکه چیزی است که باید بر آن سلطه یابیم، یاد بگیریم که فراسوی افق آن تفکر کنیم. گرتا تمامیتخواهی نیست که ملعبه دیگری بزرگ علمی شده باشد، بلکه دادههایی علمی را پیش پایمان میگذارد، دادههایی که باید وادارمان کند پروژه رهاییبخش جدیدی را طراحی کرده و در راستای آن قدم برداریم.