خبرگزاری کار ایران

گفت‌وگوی اختصاصی ایلنا با «سیمون هاجدینی»:

نتیجه‌ بحران سرمایه‌داری سال ۲۰۰۸ تسریعِ دودستگی در چپ رادیکال بود/ ایده‌های واپس‌گرایانه، بومی‌گرایانه و هویت‌گرایانه، بنیان اندیشه راست افراطی را شکل می‌دهد

نتیجه‌ بحران سرمایه‌داری سال ۲۰۰۸ تسریعِ دودستگی در چپ رادیکال بود/  ایده‌های واپس‌گرایانه، بومی‌گرایانه و هویت‌گرایانه، بنیان اندیشه راست افراطی را شکل می‌دهد
کد خبر : ۷۰۰۹۲۹

با تجزیه بلوک شرق، می‌توان گفت که کمونیسم از عرصه تاریخ «جدا شده است». با وجود این، از نظر اولیگارش‌های سرمایه‌داری و نمایندگان سیاسی‌شان، اکنون «سوسیالیسم» بدل به واژه ترسناک زمانه‌مان شده است. از سوی دیگر، سوسیال‌دموکرات‌ها می‌خواهند ایده کمونیسم را بدل به نوعی رومانیسیسم ضدسرمایه‌داری کنند؛ اتوپیایی دوردست و نهایتاً توخالی که هیچ ارتباطی با منازعات حقیقی و سودمند سیاسی ندارد.

به گزارش ایلنا، «سیمون هاجدینی» استاد و پژوهشگر دانشگاه لیوبلیانا در اسلوونی است. وی مقالات متعددی را در زمینه روانکاوی، ایدئولوژی آلمانی و فلسفه قاره‌ای نوشته و تاکنون دو کتاب نیز به رشته تحریر درآورده است؛  «در باب ملال، تنبلی و استراحت» و «بوی چیست؟؛ به‌سوی فلسفه بو». این نظریه‌پرداز اسلوونیایی در سالگرد فروپاشی دیوار برلین به پرسش‌های ایلنا درباره این رویداد پاسخ داد که شرح آن از نظر می‌گذرد:

دوباره سعی کن، دوباره شکست بخور، بهتر شکست بخور

«سیمون هاجدینی» با اشاره به سالگرد فروپاشی دیوار برلین در پاسخ به این پرسش که آیا باید این رویداد را نه‌تنها نشانی از فروپاشی بلوک شرق بلکه شکست کمونیسم قرن ۲۰ دانست و چگونه می‌توان به آن وفادار ماند به ایلنا گفت: در حالت کلی این دست استدلال کاملاً منطقی است و تا همین اواخر کمتر چپ‌گرای رادیکالی را می‌شد یافت که با آن مخالف باشد. با این حال، امروزه این دست رد زدن به سیاست چپ‌گرایانه ‌قرن بیستم، توگویی مسئله‌ای ابدی است، نشانه‌ای بوده از یک بیماری: این امر نشان از نزاع چپ رادیکال برای دست یافتن به مشروعیتِ ایدئولوژیک است. نتیجتاً، اگر بخواهم پاسخی درخور به پرسشی که مطرح کردید بدهم، چپ مدت‌هاست که وفاداری به این فرم کهن را کنار گذاشته، اما همچنان به اعلام شکست آن وفادار است: شعار تقدیس‌کننده و محبوب این روزها، «همان‌قدر شکستت را دوست بدار که خود را دوست می‌داری»، باید کنار گذاشته شود و در عوضش این عبارت مشهور از ساموئل بکت بیاید: «دوباره سعی کن، دوباره شکست بخور، بهتر شکست بخور.»

در زمانه ما، واژه کمونیسم از وظیفه سیاسی‌اش جدا شده است

اما اگر بخواهم به پرسشی که پیش کشیدید بازگردم باید بگویم که نتیجه‌ بلادرنگ بحران سرمایه‌داری در سال ۲۰۰۸ تسریعِ دودستگی در چپ رادیکال بود؛ از یک طرف، کسانی قرار دارند که از آفرینش دوباره‌ فرم کهن نزاع ضدسرمایه‌داری و سازماندهی اقتصادی‌اجتماعی حرف می‌زنند و از سوی دیگر برخی از تصور اشکال نوین هستی سیاسی و اقتصادی سخن به میان می‌آورند. اساساً، دو طرف نشانگر اسامی قدیمی سوسیالیسم و کمونیسم هستند. همزیستی این دو جناح با دشواری مواجه است. هواخواهان کمونیسمْ، سوسیال‌دموکرات‌ها را به‌خاطر این‌که به‌اندازه کافی رادیکال نیستند تقبیح می‌کنند، به این سبب که آنان همچنان به واژه سوسیالیسم چسبیده‌اند و به‌راستی نظم نمودهای سیاسی را مختل نمی‌کنند. از سوی دیگر، سوسیالیست‌های جدید نیز از کمونیست‌ها انتقاد می‌کنند و می‌گویند که کمونیسم چیزی نیست مگر ایده‌ای صرف که هیچ نتیجه سیاسی‌اجتماعی راستینی ندارد. به گمان من، دو طرف دچار بدفهمی‌اند. در زمانه ما، واژه کمونیسم از وظیفه سیاسی‌اش جدا شده است.

با تجزیه بلوک شرق، می‌توان گفت که کمونیسم از عرصه تاریخ «جدا شده است». با وجود این، از نظر اولیگارش‌های سرمایه‌داری و نمایندگان سیاسی‌شان، اکنون «سوسیالیسم» بدل به واژه ترسناک زمانه‌مان شده است. از سوی دیگر، سوسیال‌دموکرات‌ها می‌خواهند ایده کمونیسم را بدل کنند به نوعی رومانیسیسم ضدسرمایه‌داری، اتوپیایی دوردست و نهایتاً توخالی که هیچ ارتباطی با منازعات حقیقی و سودمند سیاسی ندارد. من شدیدا با چنین رویکردهایی مخالفم، آن هم به دو دلیل. نخست آن‌که اندیشیدن درباره اشکال ممکن وجود اقتصادی و سیاسی کمونیسم ضرورتی است دشوار. دوم آن‌که آیا ایده‌ها یا روایت‌های اتوپیایی به‌راستی افراطی و منسوخ‌اند؟ مگر نه این‌که ایده «گمراه‌کننده» دورنمای «اتوپیایی» جامعه‌ای کامیاب و عاری از آنتاگونیسم، مهاجران، پناهجویان و غیره درست همان چیزی است که امروزه باعث اقبال گروه‌های راست افراطی شده است؟ چپ رادیکال به اتوپیایی نوین نیاز دارد. مارکس ایده‌هایی درباره این مسئله رهنمودهایی ارائه کرده، اما هنوز مفهوم انضمامی از کمونیسم به دست نداده است. درخواست‌های مبنی بر دموکراسی‌سازی، شفافیت در تصمیم‌های سیاسی و غیره نمی‌توانند آن را به گوشه برانند.

پژوهشگر دانشگاه لیوبلیانا با اشاره به این‌که عموماً سقوط دیوار برلین را معادل با پایان تاریخ می‌دانند، گفت: از زمان نخستین صورت‌بندی این تز (که فرانسیس فوکویوما آن را از «الکساندر کوژو»، هگل‌شناس برجسته، برگرفته است)، واکنش‌های بسیاری به آن شکل گرفته است. یک سال پس از انتشار کتاب «پایان تاریخِ» فوکویاما در سال ۱۹۹۲، «ژاک دریدا» (که چندان هم کمونیست دوآتشه‌ای نبود) به ارتباط روزافزون مارکس پس از فروپاشی دیوار برلین و اضمحلال کمونیسم اشاره کرد. ممکن است سوسیالیسم دولت از میان رفته باشد، اما آنتاگونیسم همچنان از میان ترک‌های تعصب لیبرال‌دموکراسی خود را نشان می‌دهد؛ در قالب جنگ، خشونت افراطی، سرکوب سرمایه‌داری، بیکاری، نابرابری جنایت‌کارانه و محروم‌سازی‌های روزافزون. اما مخالفت‌ها صرفا «روشنفکرانه» نبودند. چیزی نگدشت که مخالفان شروع کردند به روی آوردن به نوستالژی برای «روزهای خوب از دست‌رفته». تنها کافی است اصطلاحی را که یورگن هابرماس برای آنچه وی انقلاب ۱۹۸۹ می‌نامید و آن را وارث انقلاب ۱۸۴۸ می‌دانست به یاد آورید. او فروپاشی دیوار برلین را «انقلاب پی‌آیند» می‌نامید. بدین معنی که شرق بالاخره توانست به پیشرفت‌های غرب در زمینه دموکراسی‌سازی و اقتصاد بازار برسد. وسوسه می‌شوم بگویم که برای اکثر مردم، آنانی که در توهم واقعیت نوین سرمایه‌داری جهانی غرقه‌اند، «انقلاب پی‌آیند» در نهایت به «انقلاب کچاپ» فروکاسته شده است: درست است که استانداردهای زندگی پایین آمده، اما دست کم حالا با همبرگرهایمان سس کچاپ مجانی نصیب‌مان می‌شود!

نویسنده کتاب «در باب ملال، تنبلی و استراحت» در رابطه با این‌که آیا پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی با جهانی فارق از ایدئولوژی مواجه‌ایم یا نه گفت: به گفته فوکویاما، پایان تاریخ نشان‌دهنده پیروزی سرمایه‌داری لیبرال‌دموکرات به‌مثابه افقی است که نمی‌توان از آن فراتر رفت که این خود به معنای پایان ایدئولوژی نیز هست. در اینجا ایدئولوژی کارکردی پیشامارکسی دارد و نظامی انگاشته می‌شود از اصول که سوژه یا می‌تواند بدان تن دهد یا در برابرش بایستد. اما این پذیرش یا رد همواره با آگاهی تمام‌وکمال صورت می‌گیرد. اگر چنین چارچوبی را بپذیریم (چارچوبی که به هیچ روی تعریف جامعی از ایدئولوژی نیست)، آشکار است که امروزه «پایان تاریخ» معادل بوده با احیای بلاواسطه ایدئولوژی ضدانقلاب که برای عصر پساسیاسی و نوین لیبرال طراحی شده است. کافی است نگاهی به دیدگاه شوم ساموئل هانتینگتون مبنی بر «برخورد تمدن‌ها» بیندازید که، با بهره‌گیری از تحلیل تیزهوشانه اسلاوی ژیژک، همان پارادایم پساسیاسیِ «فرهنگی‌سازی سیاست» است. همین ایده‌های واپس‌گرایانه، اشتراکی، بومی‌گرایانه و هویت‌گرایانه است که، در جهان پس از بحران ۲۰۰۸، بنیان اندیشه گروه‌های راست‌گرای ضدمهاجر و گفتمان خصمانه هویت‌محور را شکل می‌دهد. تاکنون جبهه مقابل، چه لیبرال‌ها و چه سوسیالیست‌ها، نتوانسته‌اند در برابر این وضعیت بایستند. این وضعیت کاملا چپ‌ها را غافلگیر کرد و آن‌ها هیچ روایت متقاعدکننده و مساوات‌طلبانه‌ای در دست ندارند که بتواند با رویکردهای راست افراطی مقابله کند، رویکردهایی که ویژگی اصلی‌شان سادگی و سهولت است. پوپولیسم چپ‌گرایانه را نمی‌توان راه‌حل در نظر گرفت. بی‌اعتمادی قدیمی لیبرال‌ها به این رویکرد، به‌عنوان چیزی ذاتا فاشیستی، بار دیگر رخ نشان داده است. در این معنا، آدمی ممکن است به احزابی چون «کاسا پاند» در ایتالیا روی بیاورد و دریابد که تاثیری که آنان بر مردم می‌گذارند برآمده از تلفیقی است از بزرگداشت هویت‌گرایی سفیدپوستان، اروپای مسیحی، بیگانه‌هراسی، یاوه‌های پناهجوستیزانه و ایدئولوژی سنتی خانوادگی. تمام این رویکردها توجه را از فیگورهای آزادی‌بخشی چون «هوگو چاوز» و «ارنستو چگوارا» می‌رباید.

سیمون هاجدینی در رابطه با وظیفه‌ای که چپ امروز، پس از فروپاشی دیوار برلین، در پیش دارد گفت: شاید از پاسخ من خوشتان نیاید، اما تنها راه‌حل موجود راه‌حلی دیالکتیکی است. در قرن بیستم چپ‌ها «سرمایه» مارکس را به این دلیل می‌خواندند تا به‌شکلی خشک و بی‌روح بتوانند کنترل قدرت از سوی دول سوسیالیستی را توجیه کنند یا آن‌که این اثر را رساله‌ای موجز و عملی برای انقلاب کمونیستی آینده می‌دانستند و در عین حال «فلسفه حق هگل» را اثری در ستایش اتوپیایی فاشیستی قلمداد می‌کردند. امروزه اما ما باید بیش از هر زمان دیگری «سرمایه» را چنان متنی نظری و حتی گمانه‌پردازانه بخوانیم و به رهنمون عملی هگل درباره دولت بازگردیم.  

 

‌گفت‌وگو از: کامران برادران

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز