۱۷ سال پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر؛
در سایه اکثریت تروریست
رادیکالیته رخداد تروریستی واجد خصلتی جانشینی است. تروریسم جانشین نظام تخدیر معنا میشود؛ اصولاً برای نظام حاد واقعیت سرمایهداری نمیشود نتیجهای جُز تروریسم متصور شد. تروریسمْ دیگریِ وقیحی است مولود خود ساختار بازنمایی. بهعبارت دیگر دهشتی دربرابر دهشت دیگر، تروری دربرابر ترور دیگر.
قانون یا خشونت؟ بله، لطفا!
از منظر اخلاقی هیچچیز منزجرکنندهتر از این ایده نیست که همه ما، ورای تمام فجایعی که زمانهمان شاهد آن است، در ذاتی انسانی و پاک با یکدیگر شریک هستیم. بر این اساس، یک بورسباز نابکار با کارگری که زندگی خود را وقف سیر کردن شکم خانوادهاش کرده هیچ فرقی ندارد؛ آنها هر دو انساناند و درنهایت همین هستهی نهان و گرمونرم است که فرد را تعریف میکند. توگویی، شخص در هر جایگاهی که باشد، میتواند پس از چندی به ذات لایتغیر خویش برگردد و تمام سازوبرگهای ایدئولوژیک را که بر اساسشان عمل میکرد، همچون پوستهای توخالی به کناری نهد. این خنثیسازی تز مشخصی دارد: در سطح کلان، بازیهای قدرتهای سیاسی قرار دارد که همهچیز را رقم میزند، اما در این میان مردمی عادی هستند که صرفاً میخواهند به زندگی روزمرهشان برسند و کاری با بازی بزرگان ندارند. در مقابل این توهم اومانیستی، باید بر رابطه میان قدرت سیاسی و خشونت پیشاسیاسی تأکید ورزید. قضیه این نیست که زمانی دورانی وجود داشت که در آن انسانها به شادی در کنار یکدیگر میزیستند و اکنون این تعادل بههم خورده؛ برعکس، نکته مهم و اساسی اینجاست که خشونت پذیرفتهشدهْ در جزءجزء روابط انسانی نهفته است و در خود شکلی مشخص از تصمیم و نزاع سیاسیاخلاقی را داراست. آنچه از اومانیسم مضحک و مبتذل خنثیسازی خشونت برجا میماند، چیزی است که هگل، فیلسوف آلمانی، «تعینِ متقابل» مینامید: یعنی تداخل امر کلی با بخشی از محتوای ویژهاش، همان نقطهای که کلیت در بطن یکی از اجزایش با خود روبهرو میشود. خشونت چیزی یگانه و یکدست نیست بلکه دارای نمود و سازوکاری چندگانه است و صورتکهای گوناگونی به چهره میزند. وظیفه یک تحلیل انتقادی این است که آن فرآیند سیاسی پنهانی را که پس این روابط نهفته است تشخیص بدهد و آشکار کند، فرآیندی که خشونت پیشاسیاسی یا غیرسیاسی را حفظ میکند و تداوم میبخشد.
برای درک بهتر این مقوله باید، به تبعیت از «هانا آرنت»، فیلسوف پرآوازه آلمانی، تمایزی میان قدرت سیاسی و کارکرد صرف خشونت قائل شد. در نگاه آرنت سازمانهایی که مانند مدرسه، کلیسا یا ارتش مستقیماً با اقتدار غیرسیاسی کنترل میشوند، نظامهایی که مشروعیتشان فاقد مبنای سیاسی است، نه نمونههایی از قدرت سیاسی که نمونههایی از خشونت را بازنمایی میکنند. بر این اساس، هیچ قدرت بیخشونتی وجود ندارد؛ قدرت همواره داغ خشونت را بر چهره دارد. بهعبارت دیگر فضای سیاسی هیچگاه ناب نیست بلکه همیشه مستلزم نوعی خاص از خشونت «پیشاسیاسی» است، خشونتی که در کوچکترین سازوکار حیات روزمره ساری است و از این طریق تکثیر و منتشر میشود. بدین ترتیب، نهتنها خشونتْ مکمل قدرت است بلکه خود قدرت سیاسی نیز ریشه و غایت هر رابطه علیالظاهر غیرسیاسی است.
بنابراین سیاست همواره متضمن نوعی میانبُر میان امر کلی و جزئی است: ناسازوارهای چندپاره که به نیابت از امر کلی برمیخیزد و نظم طبیعی چیزها را برهم میزند. در این معنا، سیاست در مقام درونیسازی تناقض یا شکاف میان قدرت سیاسی و خشونت عمل میکند، خط افتراقی که میان درون و بیرون قدرت سیاسی ترسیم میشود و دو قطب خشونت و قدرت را شکل میدهد. اما این خط این دو قطب را بالکل از یکدیگر جدا نمیکند، بلکه برعکس سبب میشود بیش از گذشته به یکدیگر پیوند بخورند. خشونتْ انگل ارگانیسمی فرااجتماعی است که به سراسر ارکان حیات بشر وابسته است. درمقابل، ایده اومانیسم همبستگیْ ماتریسی خنثی و استعلایی است که در آن درونمایه خشونت با ستیزی احتمالی برای کسب هژمونی تعیین میشود. اینجا ما با تفاوت لکانی میان واقعیت و امر واقعی سروکار داریم: واقعیتْ وضعیت اجتماعی مردمانی است که درگیر مبادله هژمونیک برای کسب جایگاه و قدرتاند، حال آنکه امر واقعی، منطق دگرگونیناپذیر و انتزاعی خشونت سراسربین و خانمانبراندازی است که جریان واقعیت اجتماعی را در جزئیترین ابعاد تعیین میکند.
در سایه اکثریت تروریست
سینما و ادبیات قرن ۲۰ بهخوبی توانسته چهره فاشیسم را ترسیم کند. از «آمارکورد» فدریکو فلینی گرفته تا «هزار و ۹۰۰» برناردو برتولوچی و «سالو»ی پییر پائولو پازولینی، از «قصر» فرانتس کافکا گرفته تا «بازگشت به خانه» هارولد پینتر و «خدای دوزخ» سم شپارد، همه و همه در کار ترسیم فاشیسم بهمثابه چهرهای هستند سرمست و لوده.
این چهرهها بهخاطر بدمستی و وقاحت اغراقآمیزشان واجد تعینی اجتماعی-تاریخیاند، ولی تروریسم اینگونه نیست. کسی نیست که بتواند تروریستی را در حال سورچرانی متصور شود. چهره تروریسم عاری از احساس و بخشی از طبیعت ثانویاش است؛ چهرهای که بهخلاف وقاحت و اشمئزاز حکشده بر چهره فاشیسم، نشان از سکوت و فقدانی دارد که همزمان هم صدا را میسازد و هم امکان متلاشی شدن آن را در خود دارد. بیحسی ترور و تروریست حفرهای است که میتواند ناگهان دهان باز کند و هستی را بهیکباره درون خود، درون نیستیاش، بکشد.
فاشیسم همواره درون تودهها جوشیده است حال آنکه ترورسیم نشان از قطع رابطه با تودههاست. اگر بخواهیم از «ژان بودریار»، فیلسوف شهیر فرانسوی، یاری بگیریم، زادگاه تروریسم «اکثریت خاموش» است. اکثریت خاموش چیست؟ اکثریت خاموش «نه یک موجود و نه یک واقعیت جامعهشناسانه بلکه سایهای فروفکنده از سوی قدرت است.» [۱] امروزه تروریسم جایگاه اکثریت خاموش را اشغال کرده است؛ همانگونه که پیدایش اکثریت خاموش رخدادی است «در چرخه مقاومت تاریخی در برابر امر اجتماعی»، تروریسم نیز مقاومتی است در برابر امنیت، اطلاعات و بهطور اخص جهانیسازی. تروریسم پاسخی است به تاریخی رسمی، تاریخی که تنها به ثبت پیشرفت بیوقفه امر اجتماعی پرداخته و به هر آنچه با آن کژتابی داشته باشد به دیده تحقیر نگریسته است.
بنابراین رادیکالیته رخداد تروریستی واجد خصلتی جانشینی است. تروریسم جانشین نظام تخدیر معنا میشود؛ اصولاً برای نظام حاد واقعیت سرمایهداری نمیشود نتیجهای جُز تروریسم متصور شد. تروریسم دیگریِ وقیحی است مولود خود ساختار بازنمایی. بهعبارت دیگر دهشتی دربرابر دهشت دیگر، تروری دربرابر ترور دیگر.
امروزه در عصر پساسرمایهداری و پسامدرنی که در آن به سر میبریم، نه معنا و دلالت، که خنثیسازی معناست که آدمی را مجذوب میکند. و آیا همین جذابیت در دل هر رخداد تروریستی نهفته نیست؟ کیست که اعتراف نکند مجذوب صحنه ویرانی برجهای دوقلو یا فروریزی دیوار برلین و ارضای برآمده از این چشمچرانی نشده است؟ آیا نمایش دوباره و دوباره این صحنهها از سوی رسانههای گروهی خود گواهی بر این جذابیت نیست؟ سترونی چهره تروریست نیز از همین خنثیسازی معنا برمیخیزد، از همین انفعال متقابلی که خود را پشت تکهپارههای ایدئولوژی پنهان میکند. تروریسم به نظامی حمله میبرد که برگهای برنده را در دست دارد، نظامی که اجازه رخ دادن، تفسیر، توضیح و سخن گفتن از رخدادهای تروریستی را میدهد. همین نظام وانمایی است که امکان سنجش رخدادهایی از این دست را برای ما ایجاد میکند؛ نظامی که منطق بازی را به سود خود برگردانده و بنابراین برای ما چارهای نمانده جُز آنکه همهچیز را از عینک سراسربین این نظام ببینیم. با فرو ریختن این دستگاه محاسبات، دست ما برای تفسیر رخداد تروریسم نیز بسته میشود. هولناکی عمل تروریستی در این است که هیچکس نمیتواند درک درستی از آن داشته باشد و بنابراین نمیداند باید با آن چه کند، چرا که در اینجا خود میزان سنجش است که مورد تهدید قرار گرفته است.
این است چشمانداز نوین حقوق بشر: صحنهای برای فوران اشکال امر غیرانسانی و جایگاهی برای فوران ستیزها و بنیادگراییهای دینی و نژادی. و ما تماشاگران این تئاتر قساوت، مبهوت در برابر رخساره بیشکل و نامناپذیر خصم، چیزی در چنته نداریم مگر کیفی کور، بیهدف و بالقوه.
پانویس:
[۱]: ژان بودریار، در سایه اکثریتهای خاموش، ترجمه پیام یزدانجو، نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۸۹، ص۷۷.
گزارش از: کامران برادران