خبرگزاری کار ایران

مردی که نفرت را پشت سر گذاشت؛ روایت یک عضو پیشین گروه‌های راست افراطی آمریکایی

مردی که نفرت را پشت سر گذاشت؛ روایت یک عضو پیشین گروه‌های راست افراطی آمریکایی
کد خبر : ۶۵۵۴۸۴

روز اولی که سر کار رفتم، همان نگهبان سیاه‌پوستی که کتکش زده بودم از کنارم رد شد. مرا نشناخت. دنبالش رفتم. وقتی داشت در ماشینش را باز می‌کرد، دست روی شانه‌اش گذاشتم. مرا شناخت و قدمی به عقب گذاشت. آنچنان ترسیده و نگران بودم که تنها توانستم بگویم: «متاسفم.»

به گزارش ایلنا به نقل از پایگاه اینترنتی روزنامه کریستین ساینس مانیتور، «کریستین پیکیولینی» وقتی نوجوانی بیش نبود به «کله‌تراشیده‌های شیکاگو» یک گروه راست افراطی، پیوست. اغلب در مدرسه به او زور می‌گفتند. کریستین گمان می‌کرد که والدینش، ایتالیایی‌هایی مهاجر که آنچنان مشغول کار بودند که او به ندرت می‌دیدشان، رهایش کرده‌اند. 

پیکیولینی بدل به رهبری بین‌المللی در جنبش راست افراطی شد، اما دست آخر به‌خاطر شفقت کسانی که از آنان نفرت داشت از آن خارج شد. وی اکنون میزبان و راوی برنامه‌ای مستند به نام «شکستن نفرت» است. او در این برنامه به معترضان در شارلوتزویل کمک کرد تا از عقایدی که او مدتی به آنها التزام داشت، دوری کنند. وی در مصاحبه‌ای با کریستین ساینس مانیتور از تجارب خود می‌گوید؛

 

چه چیز باعث شد به گروه‌های طرفدار برتری سفیدپوستان بپیوندید؟

۱۴ سالم بود. یک روز در کوچه ایستاده بودم که مردی به سمتم آمد. کله‌اش را تراشیده بود و پوتین به پا داشت. در سال ۱۹۸۷ کسی از کله‌تراشیده‌ها خبر نداشت.

داشتم ماری‌جوآنا می‌کشیدم. مرد آن را از دستم گرفت، مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: «این درست همان کاری است که یهودی‌ها و کمونیست‌ها می‌خواهند انجام دهی؛ این‌که آنقدر این آشغال را بکشی تا سربراه و مطیع شوی.»

مرد دست بر شانه‌ام گذاشت، ‌اسمم را پرسید و فهمید که اهل ایتالیا هستم. بعد شروع کرد به حرف زدن درباره اجدادم و جلال و شکوه امپراطوری روم و با غرورم بازی کرد. 

من نه چیزی درباره سیاست می‌دانستم و نه چیزی درباره نژادپرستی. این کارها تو خانواده‌مان رسم نبود. اما چون مصرانه می‌خواستم به جایی تعلق داشته باشم، به‌شدت جذب بخش منفی حرف‌های او شدم. 

بعد به گروه آن‌ها پیوستم... برادری و قدرتی که آن‌جا حس می‌کردم بسیار مست‌کننده بود. 

 

چه شد که نظرتان عوض شد و از این گروه بیرون آمدید؟

راستش، من در هشت سالی که عضو این گروه بودم همیشه پرسش‌هایی ذهنم را درگیر می‌کرد. تا ۲۲ سالگی در آن گروه ماندم و بعد بدل شدم به رهبر بین‌المللی آن. 

در سال ۱۹۹۴ یک فروشگاه محصولات موسیقی باز کردم تا آثار مربوط به قدرت سفید را در آن به فروش برسانم. ۷۵ درصد عایدی من از اینجا بود. اما آدم‌های متفاوتی به فروشگاه من آمدند؛ مسلمان، یهودی، آسیایی، سیاه‌پوست. همه‌شان هم می‌دانستند من چه عقایدی دارم، چون افکارم را از کسی پنهان نمی‌کردم. 

شفقتی که از جانب آن‌ها حس کردم، آن هم زمانی که کمتر از هر زمان دیگری لیاقتش را داشتم، شروع کرد به ایجاد تغییر در من. انسان‌گرایی آنها، شیطان‌گرایی وجود مرا از میان برد. مدتی بعد دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته از آن‌ها متنفر باشم. 

 

جدایی از گروه‌تان کار سختی بود؟ 

به‌شدت! نه تنها به خاطر فشاری که گروه به من می‌آورد، بلکه به این دلیل که این گروه تنها چیزی بود که من از ۱۴ سالگی به این سو می‌شناختم. 

پنج سال پس از آن‌که از گروه جدا شدم همچنان درگیر بودم. بالاخره کاری برای خودم دست‌وپا کردم. اول خوشحال شدم ‌اما بعد فهمیدم که محل کارم مدرسه سابقم است که دو بار از آن اخراج شده بودم. یک بار در مدرسه یک نگهبان سیاه‌پوست را با مشت کتک زده بودم. 

روز اولی که سر کار رفتم، همان نگهبان از کنارم رد شد. مرا نشناخت. دنبالش رفتم. وقتی داشت در ماشینش را باز می‌کرد، دست روی شانه‌اش گذاشتم. مرا شناخت و قدمی به عقب گذاشت. آنچنان ترسیده و نگران بودم که تنها توانستم بگویم: «متاسفم.»

مرا در آغوش گرفت و گفت که می‌بخشدم. مرا در آغوش گرفت و هر دو گریه کردیم. از من قول گرفت تا داستانم را برای دیگران تعریف کنم...

من کوشیده‌ام صدها نفر را در زمینه مبارزه با افکار نژادپرستانه راهنمایی کنم. موقعیت آن‌ها با یکدیگر متفاوت است. اما می‌توانم با اطمینان بگویم که تمام آنها به این دلیل به نفرت روی آورده‌اند که به دنبال هویت، اجتماع و هدف می‌گشتند. 

 

 

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز