خبرگزاری کار ایران

۴ داستان کودکانه زیبا ، جذاب و رایگان

۴ داستان کودکانه زیبا ، جذاب و رایگان
کد خبر : ۱۱۶۸۰۹۰

داستان کودکانه عنکبوت رقصان

این داستان لنس رقصان است. عنکبوتی که عاشق رقصیدن بود!! داستان از خیلی وقت پیش شروع شد. وقتی که لنس برای اولین بار یک رادیو خریده بود.

از همان روز لنس از صبح تا پاسی از شب، می‌چرخد و می‌پرید و می‌رقصید!!

اما یک روز لنس یک کار خطرناک انجام داد. او یک شیرجه‌ی بلند زد و نتونست به خوبی فرود بیاد. وقتی لنس بلند شد، فهمید که پاهای یک تا هفت به نظر خوب میان ولی پای شماره‌‌ی هشت اشتباهی خم شده!!!

مادر لنس او رو با عجله به دکتر برد. دکتر با تعجب به پای لنس نگاه کرد و با یک سرفه گفت:

پای شماره‌ی هشت اصلا خوب به نظر نمی‌رسه!! باید حتما پای شماره‌ی هشت رو قطع کنیم!! فکر کنم امروز، روز آخر رقصیدن تو باشه! متاسفم!!

همه‌ی دنیا فکر می‌کردند که لنس دیگر نمی‌تواند برقصد! اما دو هفته بعد در حالی که توی رختخواب بود مادرش را صدا زد و گفت

من میدونم که الان هفت پا دارم، اما میخوام به رقصیدنم ادامه بدم! یک گیره‌ی لباس بیار و اونو به جای پام وصل کن!!!

حتما خوشحال میشید که براتون بگم که لنس رقصان کوچولوی ما، از اون روز به بعد به رقصیدن ادامه داد و تا امروز از رقصیدن دست نکشیده!!!

 برای مشاهده بیش از ۱۰۰ داستان کودکانه روی لینک روبرو کلیک کنید: داستان کودکانه

 

داستان کودکانه سیندرلا

روزی روزگاری، دختر خدمتکار فقیری به نام سیندرلا زندگی می کرد. او یک دختر صبور و لطیف و مهربان بود.

روزهای او طولانی و طاقت فرسا بود. پر از خسته‌کننده‌ترین و بدترین کارهای خانه.

شستشوی کف زمین، شستن لباس ها، گردگیری قفسه ها و پختن غذا کارهایی بود که او در طول یک روز باید انجام میداد.

سیندرلا رو مجبور کرده بودند که صبح تا غروب بدون گرفتن حتی یک ریال دستمزد کار کند.

مادر سیندرلا وقتی اون خیلی بچه بود، فوت کرده بود و پدرش خیلی زود دوباره ازدواج کرد. اما همسر جدید او یک زن بدجنس بود. او از ازدواج قبلی‌اش دو دختر داشت که به اندازه‌ی خودش بدجنس بوند.

آن‌ها هر روز سیندرلای بیچاره را به طرز وحشتناکی اذیت می کردند. یک روز که سیندرلا خاکسترهای شومینه را جارو می کرد، او را مسخره کردند و شعار دادند:

دختر بیچاره، دختر بیچاره

قیافش سیاه سوخته و چرکه

با اینکه نامادری و خواهران ناتنی‌اش سال‌ها او را عذاب داده بودند، او حتی یک بار هم به آن‌ها بی احترامی نکرده بود و سعی نکرده بود که از آن‌ها انتقام بگیرد. او اصلا برای آنها آرزوی بدی نداشت.

او با صبوری کارهای خانه را انجام می‌داد، به این امید این که وقتی بزرگتر شد بتواند فرار کند و زندگی شگفت انگیزی که آرزو دارد را شروع کند.

یک روز که سیندرلا داشت در خانه کار می‌کرد، یک نفر در خانه را محکم کوبید. سیندرلا با عجله در را باز کرد. پشت در یک مرد کوتاه و چاق ایستاده بود که لباس سلطنتی به تن داشت و طومار مهمی را در دست گرفته بود.

مرد تپل طومار را باز کرد و شروع کرد به خواندن:

وظیفه‌ی منه که اعلام کنم پادشاه دعوتنامه‌ای رسمی برای تمام دختران جوان این سرزمین فرستاده ا در جشن مهم سلطنتی در قصر شرکت کنند.

با شنیدن این حرف، خواهران ناتنی سیندرلا، او را به گوشه‌ای هل دادند و جلوی مرد چاق ایستادند. مرد به خواندن ادامه داد:

جناب ولیعهد به دنبال یک خانم شایسته برای ازدواج می‌گردند. ایشان مایلند تا با تمام دختران این سرزمین ملاقات کنند تا عشق واقعی را بیابند. لطفا شنبه ساعت 8 شب در کاخ حضور پیدا کنید.

مرد کوچولو برگشت، سوار اسبش شد و تاخت. دو شوالیه نیز او را از نزدیک دنبال کردند.

خواهران ناتنی در را بستند و از خوشحالی فریاد بزرگی سر دادند.

نامادری سیندرلا وارد اتاق شد.

او با بی حوصلگی گفت

دلیل این همه شادی چیست؟

اوه… مامان… ما به جشن سلطنتی دعوت شده ایم و من مطمئن هستم که یکی از ما به عنوان شاهزاده خانم جدید انتخاب خواهد شد.”

نامادری با لبخندی مسخره پاسخ داد.

ادامه داستان در لینک روبرو: داستان کودکانه سیندرلا

 

قصه کودکانه روز موهای خفن

در شهر نیویورک، پسر بامزه‌ای زندگی می‌کرد که موهای خیلی عجیب و غریبی داشت. مردم محله میگفتند

این باورکردنی نیست! این موها عجیب‌ترین موهایی هست که ما تا بحال دیدیم!!!

وقتی پسر بچه‌ی ما ده ساله بود، یک صبح یکشنبه‌ی آرام، ناگهان یک رعد و برق بلند و قوی در آسمان زد که بسیار وحشتناک بود.

۴ داستان کودکانه زیبا ، جذاب و رایگان

این رعد و برق بزرگ، صاف به موهای پس قصه اصابت کرد. اون بلافاصله گفت

مامان مامان…نگاه کن…انگار موهای من داره جرقه میزنه. مراقب باش!!

مادرش به او نگاه کرد. ناگهان ترسید و به شوهرش تلفن زد و با فریاد گفت

زود باش…عجله کن و بیا کمک!!

موهای پسرک جرقه‌ای زد و شروع کرد به بلند شدن. آنقدر بلند شدن که از شانه‌ی او گذشتن. مادر پسر فریاد میزد:

این وحشتناکه…کی قراره رشد موهات متوقف بشه؟

موهای پسر رشد کرد و رشد کرد تا به مچ پایش رسید و سپس رشدشون متوقف شد.

چند لحظه با تعجب همونجا خشکشان زد. پس از چند لحظه پدر پسرک فریاد زد

واااای…الان ما باید چیکار کنیم؟ قیافه‌ی پسرم شبیه یک گاو مزرعه شده!!

مادرش کمی فکر کرد و گفت

من یه فکر خیلی خوب دارم. ما اونو میذاریمش توی وانت حمل و نقل و میبریمش پیش چارلی چاپ آرایشگر!!

مادر و پدر پسرک اون گذاشتن توی وانت و با سرعت به سمت مغازه‌ی چارلی چاپ حرکت کردند و تند و سریع پسرک رو روی صندلی آرایشگر گذاشتن. در یک لحظه قیچی توی موهای پسرک میرقصید.

موهای پسرک دسته دسته روی زمین می‌ریختند. ولی ناگهان مادش با آشفتگی فریاد زد

وای! وای! نگاه کنید! دوباره رشد میکنند!

ولی برخلاف قبل، این بار موهای پسرک به رنگ قرمز روشن در آمدند. تازه به جای اینکه روی زمین بریزند، منظم و مرتب مثل آتش توی هوا شناور شدند.

 

داستان کودکانه مورچه‌ها

این داستان یک دسته مورچه‌ی خیلی بامزه است که همشون شلوارک‌های قرمز روشن پوشیده بودن!! داستان از اونجا شروع میشه که یک روز سرد زمستانی، همه‌ی مورچه‌ها برای بازی به پارک رفته بودن!

بعد از اینکه حسابی بت تاب بازی کردن، با لرز به خونه برگشتن! یکی از مورچه‌ها گفت:

اوه، نه! پاهای من کاملا از سرما بی حس شده. همش به خاطر نشستن روی او تاب یخ زدست! ما واقعا باید یه کاری بکنیم!!

در این لحظه، همه‌ی مورچه‌ها شروع کردند که یک نقشه‌ی زسرکانه بکشن تا بتونن پاهاشون رو از یخ زدن نجات بدن. مدتی همشون ساکت بودن که ناگهان یک مورچه با خوشحالی فریاد زد

همینه!! همه‌ی ما برای خودمون یک زیر شلواری قرمز با مزه میدوزیم تا بتونیم روی تاب دوستداشتنیمون بازی کنیم و یخ نزنیم!!

واقعیت اینه که داستان مورچه‌های بامزه‌ی ما همینجا تموم میشه. مورچه‌های کوچولو از بازی با تاب با پوشیدن زیر شلواری‌های قرمز لذت بردن و تا یه مدت خیلی خیلی زیاد اون زیر شلواری‌ها رو اصلا از پاشون در نیاوردن!!

۴ داستان کودکانه زیبا ، جذاب و رایگان

همچنین برای چاپ کتاب داستان اختصاصی فرزند خود روی لینک زیر کلیک کنید:

کتاب داستان اختصاصی

پایان رپرتاژ آگهی
ارسال نظر
پیشنهاد امروز