سندی از محرومیت مردم غرب ایران
"هر چی بگم باورت نمیشه، باید بیای و ببینی،" بعد محکم دستم را میگیرد تا به خانهاش برویم که دیوارهایش ریخته، با تردید میگوید:" حالا اگر از ما بنویسی فایدهای هم داره؟" میلرزم، درست مثل لحظهای که آن زن در روستای مورموری در جواب سوالم در مورد چگونگی گذران زندگی کشدار؛ اما خلاصه گفت:" به سختی." برای همین است که باید سختی را کشدار بنویسم تا زنگی ممتد باشد از زندگی مردمی محروم در ایلام؛ سومین مرکز بزرگ کردنشین ایران که زخم دارد؛" زخمی عمیق."
ایلنا-یاسمن خالقیان: در مسیر بازگشت از روستای مورموری همینطور که به عکسهای ثبت شده دردوربین خیره شدهام، حرفهای مردم روستا را در ذهن مرور میکنم، بعد انگار یادم آمده که فرصت کمی دارم برای همین است که با وجود گوشی بیآنتن بیوقفه شماره میگیرم تا برای منطقه بعدی برنامه ریزی کنم؛ تنها منطقهای که پس از انقلاب به دلیل پافشاری مردمش دچار تغییر نام نشد؛ شهرستان ملکشاهی.
راننده ترجیح میدهد جای اینکه روز جمعه را در مسیر پیچ در پیچ و البته ناهموار بگذراند، در کنار خانواده خود باشد؛ به همین خاطر است که در بازدید از مناطق محروم ایلام وقفهای یک روزه میافتد یا بهتر است بگویم که یک روز را از دست میدهم؛ اما در عوض صبح روز چهارم راننده کم حرف راس ساعت 6در محل قرار حاضر میشود تا راهی ملشکاهی شویم.
روز چهارم؛ شهرستان ملکشاهی و روستاهی تابعه
جادههایی شبیه به هم در این استان وجود دارد که با وجود زیبایی طبیعت اطراف آن کسل کننده و حوصله سر بر است درست مثل اصرار پیاپی مرد راننده مبنی بر وضعیت مناسب استان ایلام که با وجود نگاههای متعجب وگاه غرهای زیرلبم ادامه دارد، همینطور که میگوید:"یک روستا برای نوشتن کافیه." به چهره فقر که از جادههای این منطقه شروع شده خیره میشوم، انگار نمیشنوم، حتی سرهم تکان نمیدهم، برای کم کردن سختی سفرلبخندی بر لب دارم تا حداقل مرد راننده را که علی رغم حرفهایش کمک زیادی برای بازدید از مناطق مختلف این استان کرده را کسل و خسته نکنم؛ جاده به قدر کافی عبوس و خسته کننده هست.
بعد از طی کردن مسافتی نیم ساعته در جادهای فرعی که آسفالت مناسبی ندارد و به شکل عجیبی باریک است به اولین روستا میرسیم، روستایی با کوچههایی خاکی و شیبهای تند که در ابتدا توجهم را به خود جلب میکند.
برخلاف روستاهای دیگر کم رفت و آمد و آرام است صدای سگ و مرغ و خروس آهنگ بانمکی در فضا ایجاد کرده در خانهها تا نیمه باز است؛ سرک میکشم اما داخل نمیروم؛ خجالت میکشم، زنی میآید و با تعجب نگاهم میکند باید سوال بپرسم؛ اما خودش حرف میزند، آرام آرام تا کردی را بفهمم، ایلامیها تا زمانی که مخاطب لنز دوربین نباشند مهربان و خونگرم هستند؛ اما برای عکاسی تمایل چندانی به بودن در کادر دوربین ندارند؛ به همین خاطر است که دوربین را پایین میآورم تا راحتتر صحبت کند.
"خیلی جوونی" اولین جمله زن است که باید در دهه چهارم زندگی خود باشد، باهوش است؛ جملهای را گفت که باعث صمیمیت شد؛ به همین خاطر است که در یک ساعتی که در روستا هستم تنهایم نمیگذارد، از تعداد خانوار و مشکل تحصیل برای بچههایی که راهنمایی را تمام میکنند حرف میزند و و با اهالی هم سلام و علیک میکند و حتی زمانی که با مردم حرف میزنم نقش مترجم را برایم ایفا میکند.
مردی از یک خانه بیرون میآید که در یک گودال ساخته شده و دور آن پر از چوب و وسایل بیمصرف است، از قطع یارانهاش در سال گذشته شاکی و ناراضی است و دعا میکند که احمدینژاد دوباره برگردد؛ تعجب نمیکنم و تنها لبخند میزنم که جلوتر میآید و با لحن خاصی میگوید: «خداییش برای ما همون مقدار پول هم کم نبود؛ حداقل هزینه مدرسه بچه را با اون پول میدادیم.» همینطور که حرف میزند به مبالغ گمشده در دولت قبل فکر میکنم و دادگاههایی که تا الان به جایی نرسیده؛ فسادی طولانی که اتفاق افتاد؛ و مردی در روستایی دورافتاده که انتظار بازگشت همان مرد از همان دولت را دارد.
زنی از همان خانه بیرون می آید و پشت سرش پیرزنی که نقاط مشترکی در اجزای صورت با مرد دارد به ما می پیوندد، روستا به خاطر حضور یک غریبه دوربین به دست شلوغ شده و اهالی با آرامش به تمام سوالاتم جواب می دهند.
پیرزنی حدودا 70 ساله در پاسخ به سوالم در رابطه با شغل اهالی لبخند می زند؛ چین های صورتش عمیقتر می شود هم وقتی می خندد و هم زمانی که از وضعیت نامناسب زندگی در این روستا حرف می زند و ناخود آگاه اخم می کند.می گوید:" ملکشاهی سی و نه روستا داره که تو تازه در دسترس ترین اون را دیدی؛ هرچی جاده فرعی را جلوتر بری مسیر و دسترسی هم سخت تر می شه؛ مراقب باش."
مثل مادرم حرف میزند که با شنیدن شروع پروژه گزارش از مناطق محروم با دلواپسی گفت:"مراقب باش" و حالا کیلوترها دورتر از خانه در بین مردمی ایستادهام که هر کدام دردی دارند که باعث میشود پشت هم از مشکلاتشان برایم بگویند؛ از نبود درمانگاه و در امان نماندن بچهها از گزند مارو حیوانات که در صورت وقوع حادثه باید مسافتی طولانی را تا مراکز بهداشتی طی کنند تا نبود کار و بازار برای فروش محصولات کشاورزی که زندگی را به کام آنها تلخ کرده است.
حرف می زنیم و بچه ها نگاهمان می کنند بعد که از شنیدن صحبت ها خسته می شوند با تحرکی کم بازی می کنند؛ این روستا گاز و آب شیرین ندارد اما برق دارد؛ البته خانه ها بدون تلویزیون است؛برای همین است که بچه ها در سراشیبی کوچه های خاکی بالا و پایین می روند و آرام بازی می کنند.
در حین صحبت با اهالی راننده تاکید میکند که"اگر میخواهید حداقل ۳ روستا را ببینید سریعتر مصاحبه با مردم این روستا را تموم کنید وگرنه به روستاهای دیگه نمیرسید." سرم را به نشانه تایید تکان میدهم؛ اما حرف مردم تمام نشده به خصوص که یکی از آنها خاطرهای از زنی تعریف میکند که در انباری اقدام به خودسوزی کرد و خانوادهاش درست بعد از پایان کار به داد او رسیدند؛ زمانی که تنها خاکستری از زن باقی مانده بود. از روستا دور میشویم و در تمام مسیری که تا روستای بعدی مانده داستان آن زن و اقدامش به خودسوزی را در ذهن مرور میکنم؛ مثل تمام خاطرات مردم ایلام از خودسوزی زنان.
مارگزیدههایی که شانس کمی برای زنده ماندن دارند
تکانهای ماشین تمامی ندارد، جاده پر از گرد و خاک شده و راننده به سختی میراند؛ تا چشم کار میکند از موجود زنده خبری نیست تا اینکه روستایی از دور توجهم را به خود جلب میکند؛ البته راننده اصرار دارد که روستا قدیمی است و شکل خرابی که دارد به دلیل محرومیت آن نیست؛ اما اصرار میکنم که باید با مردم صحبت کنم؛ به همین خاطر است که با اکراه پدال ترمز را فشار میدهد.
هنوز درست و حسابی به خانهها نزدیک نشدهام که دورم پر از بچه میشود؛ قدو و نیم قد با صورتهایی خاکی؛ کوچکترینشان دختری با چشمهایی روشن است که به دوربین زل زده، صدای باد درگوشم میپیچد؛ درست مثل لحظه ورودم به هامون برای دیدار با عشایر سیتان و بلوچستان؛ به همان زیبایی و شکوه.
همان دخترک است که دستم را میگیرد و تا خانهاش میبرد؛ برای دیدار با مادربزرگش که وسط حیاط ایستاده و دوربین را که میبیند پشت دیوار پنهان میشود، دیواری ترک خورده. مادربزرگ میگوید:"لباسم برای عکس مناسب نیست." هر چه از شهر ایلام دور میشوم کمتر کسی درخواست دیدن کارت خبرنگاریام را دارد، گویی برای اطلاع رسانی هم کسی حوصله آمدن تا این روستاها را ندارد.
مردی ازهمان پیرزن میپرسد:"میشناسیش؟ زن شانه بالا میاندازد. بعد بدون اینکه منتظر حرفی از من باشد میگوید:" من زنبوردارم، یعنی باید بگم زنبوردار بودم؛ اما الان بیکارم، 4 سالی میشه که کار و بارم مشخص نیست، بیشتر مردهای روستا برای کار از این روستا رفتن، هر چند ماه سری به خانواده هاشون میزنن؛ خب زندگی سخته دیگه، بعضی وقتا باید بجنگی، جایی دورتر از سرزمین خودت."همینطور که حرف میزند تصویر فیلمهای جنگ برایم زنده میشود؛ تصویر مردهایی که برای جنگیدن رفتهاند و زنهایی که ماندهاند؛ هر دو تنها.
مردی سوار بر موتور به ما نزدیک میشود؛ همین که میفهمد خبرنگارم لباسش را مرتب میکند و همینطور که دستی به موهایش میکشد به تانکری که در ورودی روستاست اشاره میکند که هیچ آبی برای خوردن در آن وجود ندارد به غیر از آب شور. مرد در رابطه با وضعیت دامداری در این روستا میگوید:" جو و گندم را خودمون میخریم؛ البته خیلیها خودشون میکارن و استفاده میکنند؛ چند سالی میشه که هیچ پولی به دامدارها داده نشده."مرد دیگری به نبود درمانگاه در این روستا اشاره میکند:" هوا که گرم میشه بچهها از نیش ماردر امون نیستن، باید شانس بیارن تا به اولین درمانگاه برسن که اونم یه ساعتی با اینجا فاصله داره؛ خلاصه که اگر مار نیشت بزنه باید شانس بیاری که زنده بمونی."
تا میآیم یک جمله را هضم کنم جمله دیگری به طرفم شلیک میشود؛ میگویم شلیک چون درست مثل یک گلوله سوزنده و دردناک است؛ مخصوصا لحظهای که همان مرد موتورسوار میگوید:" جاده شنی میخوایم؛ خیلی زیاده؟"بعد از مکث کوتاهی نیاز روستا به شن را برای ساخت جادهای شنی ۱۰ تن عنوان میکند و باز هم با تاکید سوالش را تکرار میکند:" خواسته زیادی داریم؟"
علاوه بر مشکل آب و حتی برق که به سختی و در ساعتهایی محدود برای مردم روستا تامین میشود باید به مشکلات مردم بدلیل نداشتن شناسنامه روستایی اشاره کرد، مردی تایید میکند که ۳۵ سال است در این روستا زندگی میکند و شناسنامه روستایی ندارد؛ البته مشکل اصلی را نداشتن خط تلفن عنوان میکند.
مردی دامدار از نبود آب کافی برای تامین غذای دام صحبت میکند؛ اما همینکه مردی سپیدپوش را میبیند که به سمت ما میآید سکوت میکند، سرم را برمی گردانم تا راحتتر ببینم؛ پیرمردی سفید پوش که محکم؛ اما آرام به سمت ما قدم بر میدارد؛ پیرترین فرد روستا که مشخص است اهالی برایش احترام خاصی قائل هستند.
"خبرنگار جوونی هستی؛ اما خوشحالیم که اینجایی، سالهای جنگ مردم این روستاها زحمت زیادی کشیدن؛ اما خب وضعیت را که میبینی؛ انگار جنگ در این منطقه جاودانه ست، مراقب این دوربین باش؛ این دوربین سندیه برای درد این مردم، برای بدبختی، برای محرومیت، برای مردمی که هیچ ندارن." زل زدهام به پیرمرد، شاید به همین خاطر است که زمزمه میکند:"گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من" وهمراه با او زمزمه میکنم:"آنچه البته به جایی نرسد فریاد است."
اهالی اصرار دارند که مهمان آنها باشم؛ در روزهای اقامتم در استان ایلام با آنها خندیدهام و با آنها گریستهام و خوب میدانم که دلم برایشان تنگ میشود. وقت تنگ است؛ باید خداحافظی کنم و مردم تا آخرین لحظهای که ماشین در معرض دید آنهاست برایم دست تکان میدهند، من اما زمزمه وارمی خوانم:"برای کشف مجدد اعماق تو در هر وجب خاکت یک جوان میکاریم، حالا تو زمین ما هستی ، حالا تو گورستان ما هستی، حالا تو مرگ ما هستی، حالا تو جوان ما هستی، حالا تو جوانی ما هستی و جنگ ادامه دارد."
گزارش و عکس:یاسمن خالقیان
لینک بخش اول گزارش:
http://www.ilna.ir/fa/tiny/news-327442
لینک بخش دوم گزارش:
http://www.ilna.ir/fa/tiny/news-332755