یادداشت مرتضی اسماعیلكاشی؛ بازیگر نمایش «ویتسك» برای رضا ثروتی
نگارش این چند سطر تکلیفی واجب است برای من. چرا که تنها کسی که از صفر از نقطه شروع با تو بود من بودم و من میدانم که چه بر تو گذشت.
ایلنا: مرتضی اسماعیلكاشی(بازیگر نقش «ویتسك») یادداشتی برای رضا ثروتی؛ كارگردان این اثر نمایشی؛ نوشته است كه در ادامه میخوانید.
مکث! انگار باید کمی مکث کنم در ازدحام این روزها، تا به یاد آورم که مکث از کجا آمد. به بهانه بازی در نمایش ویتسک، به بهانه گرفتگی دل، به بهانه غیبت یار و همکار در این چند روز، به بهانه دردِ دل.
نه سلاحی در دست دارم که بخواهم با آن نشانه روم به سوی کسی و نه صندوق جواهرات برای پیشکشی دادن به کسی.
نگارش این چند سطر تکلیفی واجب است برای من. چراکه تنها کسی که از صفر از نقطه شروع با تو بود من بودم و من میدانم که چه بر تو گذشت. یادداشتهایی برای تو، بر علیه تو بر اخلاقیات تو و تو و تو نوشتهاند. چه آنان که با هم چند صباحی را گذارندیم، چه آنان که با ما نبودند و هیچ از تو نمیدانستند و حتی بیهیچ پرسشی از پشت صحنه این نمایشی که به راه انداختند، به داوری و قضاوت نشستند. بگذار بنشینند و قضاوت کنند.
میخواهم کمی مکث کنم و در سکوت به یاد آوردم...
(مکث)
به یاد میآورم از اولین ملاقتمان، آن روز را که در کافه کوچکی پشت به پشت یکدیگر نشسته بودیم و آرام برگشتی و مرا برای حضور در میان انبوه افکار و ایدههائی که در ذهن میپروراندی به دعوت گرفتی. به یاد میآورم که شبها و روزهایی را که در انبوه کتابها؛ خود را غرق میکردی تا به دانش و آگاهیات بیفزائی. آن روزها. روزهای دور سالهای گذشته. آن روزها که تو بودی و من آن رزوهای تلخ و شیرین خزر. یادم هست که تعهدمان فقط دور بودن از هر بیراهه و حاشیه بود.
(مکث)
مکث میکنم و به یاد میآورم نمایش اولمان «تأثیر صدای زوزه باد». یادت هست که در میانِ راهِ برگشت از تمرین چند قدم در مسیر خانه میرفتیم، باز میایستادیم صحنهای را که تو میخواستی بازی میکردیم و دوباره چند قدم جلوتر طاقت نمیآوردی و دوباره همانجا در کنار راه، تمرین میکردیم. در میان همان گل و لای، در زیر رگبار باران، در روزهای شمال. یادت هست که نیمه شبها مرا بیدار میکردی تا ایدهای تازه را بازگو کنی. از سرِ شوقِ کشفی تازه برای یک لحظه، تنها یک لحظه از نمایش، یک کلام فقط یک کلام از کلمات نمایش. به یاد میآورم شبی را که فردایش اولین نوشتهات را میخواستیم بر روی صحنه ببریم و تو مثل همیشه، مثل تا امروز نگران بودی، نگران از این بابت که آیا همه سعی و تلاشات را کردهای یا نه...یادت هست که تا دیر وقت خودمان با میخ و چکش به جان چوب و پارچه و لته افتادیم تا دکور را بر پا سازیم.
(مکث)
یادت هست وقتی دست نوشته نمایش «از پا نیافتاده» را برایم میخواندی دیالوگ به دیالوگ نمایشنامه را میبستی و از ایدههای اجرائی میگفتی. «تئوری سکوت».
یادم هست که بزرگترین هدفمان همین بود که روی صحنه به جا مکث کنیم، سکوت را دریابیم خود را و موقعیتمان را بفهمیم و لحظههایمان را دریابیم.
یادت هست که چگونه تجربه میکردیم و میآموختیم تا قدم به قدم، پله پله بالا رویم. همان نمایش سادهای که بر دور میزی برپا میشد.
(مکث)
یادم هست که با چه شوقی از بازخوانی تازه ات از «مکبث» میگفتی. از جادوگران و پزشک از مکبث و همسرش.
یادت هست روزهائی را که در کوه، همین کوههای تهران که این روزها ذرات معلق و آلودگی دیدنشان را برایمان سخت کرده، بر سر کشفِ حال و فضای صحنهای کوتاه از نمایش با هم کلنجار میرفتیم.
یادم هست که بعد از پیدا شدناش تا پائین کوه را از سر شوق با هم دویدیم.
یادت هست در آخرین شب اجرای «مکبث» هم دستِ پُر با نکتههایِ اجرا پشت صحنه آمدی. یادم هست که آن شب هم از گفتگو در مورد اجرا دست برنداشتی.
(مکث)
یادم هست که با متنی آمدی که نامش «عجایبالمخلوقات» بود. متنی که چند ماهی به خاطرش خود را زیر و رو کردی. یادم هست که ایدههایت را برای بازیگرانِ گروه میگفتی. ما را در فضا قرار میدادی و میخواستی که بداههسازی کنیم. میدانستی که چه میخواهی و میتوانستی درست هدایتمان بکنی.
یادت هست که چه صحنههای دیگری را از نمایش حذف کردیم. صحنههایی که لدت دیدنشان فقط برای خودمان ماند.
یادم هست متن را دور ریختی و هزار بار از نو نوشتی و نوشتی و نوشتی.
(مکث)
یادت هست که 2 سال پیش به سفر رفتی تا در خلوت «ویتسک» را هزاران بار بخوانی و هزاران طرح را تست کنی و هزاران بار دور بریزی و از نو بسازی.
یادم هست که هر روز که میآمدی، کوله پشتیات سنگینتر از قبل میشد. هر روز دفترچهی طرحهایت اضافه میشد و با چه شوقی آنها را ورق میزدی از ایدههایت میخواندی و میگفتی. از صحنههایی که در ذهنات میپروراندی. از تک تک اجزا و عناصرش و چه زیبا بود.
یادت هست سال قبل تمرین «ویتسک» تمام شد و حال همه ما بد شد.
یادم هست که چگونه بر ثانیهای از نمایش ساعتها تأمل میکردی تا بهترین را بیابی. برای هر عمل برای هر ایده هزاران بار دست به آزمون و خطا زدیم هزاران بار تجربه کردیم باز هم راضی نمیشدی، نمیشدیم و نشدیم. همیشه بهترینی بود که ما به دنبالش بودیم.
یادت هست که در این سالها در هیچ نمایشی حضور نیافتم که آنقدر در کار با گروهمان مکث، با مکث، با رهائی با هویت، با آرامش کار میکردیم که دچار وسواس شدم تا که هیچ شکل دیگری از کار را نپذیرم.
(مکث طولانی)
یادم هست چه رنجها و سختیها را پشت سر گذاشتی چه شبها و روزها ایثار و از خود گذشتگی کردی تا شیره جانت را بر روی صحنه به نمایش بگذاری.
یادم هست و یادت هست. حال چه فرق میکند کسی یادش باشد یا نباشد. کسی بداند. یا نداند که ما از کجا مکث را شروع کردیم و حالا با هم با مکث با کمی سکوت از ازدحام این روزها دور میشویم تا دوباره خود را در یابیم، لحظهها را جان دهیم، بشکافیم تا کشف کنیم که در مکث چه درّیست که در هیچ هیاهو و آشفته بازاری نیست.
(مکث کوتاه)
کوههای تهران سر جایشان میمانند. این غبار و آلودگی با بادی از بین میرود و دوباره خودنمائی میکنند. مثل امروز که باد و باران آمد و کوهها در زیر برف سفید و پاک دیدنی شدند.