تو میمانی و دیوارهای فرو ریخته پر از خاطره ...
وزیر کار، تعاون و رفاه اجتماعی در یادداشتی از حال و هوای مردم مناطق زلزله زده غرب کشور و همچنین خاطراتش از زلزله بوئینزهرا میگوید.
به گزارش ایلنا، علی ربیعی در یادداشتی، آورده است:«به خاطر میآورم پنج ساله بودم که تهران، شبانه لرزید. همه سراسیمه به خیابانها هجوم آوردند. مردم با التهاب و دلهره، پتوها و تشکها را به خیابان آورده بودند و در پناه فضای باز به انتظار شنیدن خبری تازه بودند. مشهدی عباس بنا - همسایه کناریمان- برخلاف عرف همیشگی که تنها در شبهای ماه رمضان، رادیو ترانزیستوری بزرگش را پشت پنجره می گذاشت تا مردم محل از زمان اذان صبح و افطار باخبر شوند، صدای رادیو را در پنجره رو به خیابان زیاد کرده بود و مردم با نگرانی اخبار زلزله را پیگیری می کردند.
محله پرجمعیت جوادیه، چنین ازدحام شبانهای به خود ندیده بود اما در دنیای کودکانه من، این حادثه نوعی هیجان و تفریح بود. درکی از آنچه که پیش آمده نداشتم. صبح فردای آن روز، دیدم که پدر و مادرم با چه نگرانی و استیصالی با قرض کردن اندکی پول از همسایهها و تهیه مقداری آذوقه آماده سفر شدند. ما به همراهی جمعی از فامیل و اقوام با مینی بوس کرایهای راهی روستایمان شدیم. سفری که آمیخته با نگرانی و گاهی گریه بود. روز بعد با هزار سلام و صلوات و دعا به روستا رسیدیم. اما چه روستایی؟ هیچ نشانی از آبادانی و خانه نبود. اثری از مادربزرگ، عمو، خالهها و فرزندانشان نبود... روستای زیبا و پر آب ما «رودک» در منطقه «بویین زهرا» به تلی از خاک تبدیل شده بود ومن عمق فاجعه را آنجا فهمیدم.
یک ماهی در آنجا ماندیم. با آن که من در اوان کودکی بودم به خوبی به یاد میآورم که در فضای سوگوار روستایم بزرگترها از صبح تا غروب مشغول آواربرداری برای یافتن عزیزی زنده از زیر خاک و یا کفن و دفن عزیزانمان بودند و شبها در چادرها شیون و حزن و اندوه موج میزد. هنوز از پس سالها مویههای جمعی به زبان ترکی در گوشم طنینی جانسوز دارد. به خاطر دارم تا مدتهای مدید پس از این حادثه، آثار روحی و روانی آن در بازماندگان باقی بود و معلولان به جای مانده و افراد عزیز از دست داده با تلخی از آن فاجعه یاد میکردند و هر لرزش کوچکی، لرزش بزرگی بر وجود بازماندگان مستولی میکرد.
از دیروز در منطقه سرپل ذهاب هستم. جلسه مدیریت بحران و کارگروه اشتغال استان را تشکیل دادم سپس به میان چادرها رفتم و با بچههای بهزیستی متشکل از ۵۰۰ نفر کارشناس و روان شناس که برای بهبود سلامت روان و تسکین آلام روحی حادثهدیدگان عازم منطقه شدهاند، برنامهریزی کردیم همچنین دو مکان برای احداث درمانگاه و یک مرکز توانبخشی و نگهداری کودکان بیسرپرست اختصاص دادیم.
نیمهشب برای استراحت و خواب به قصر شیرین آمدیم اما پس از یک پس لرزه ۴.۱ ریشتری تا صبح را در خواب و بیداری گذراندم. دلم گرفتهتر از آسمان بغض آلود دالاهو بود. صبح به چادرهای هموطنان مصیبت دیده در روستای ازگله رفتم. کودکان را دیدم که هنوز سرخوشی کودکانه را دارند و هنوز از دیدن عروسکها به شوق میآیند. اشکها و لبخندها برقرار و زندگی جاری است ولی نیک میدانم که چه در انتظار این حادثه دیدگان است. حال آنها شبیه حال بازماندگان پس از عزا است که تو تنها میمانی با لباسهای به جا مانده عزیزت و در و دیوار پر از خاطرات و بوی «او» در خانه -حسی که به کرات تجربه کردهام- اما اینجا تلختر آن است که در بخشی از روستاها؛ دیوارهای پرخاطره هم فروریخته است. اینجا مصیبت بیداد میکند. این را از دستهای زمخت شده پیرزنی فهمیدم که خروارها خاک را برای دیدن روی زیبای پسر سربازش کنار زده بود، از اشکهای نو عروسی که خاطرات کوتاه و شیرینش را با تلخکامی با گوشه روسری کم جان رنگ پریده اش پاک میکرد.
من فکرمیکنم در این منطقه هم سختی از زمانی بیشتر رخ مینماید که تب فاجعه فرو مینشیند و گروههای امدادگر میروند و آلام و درد و رنج از دست دادن و معلولیت و بیکاری میماند. میاندیشم که در اینجاست که مسئولیت ما بیشتر می شود.
ما، کار بزرگ و زیادی در پیش داریم....»