۶ سال از کارافتادگیِ مرد و آوارگیِ زن برای "کار"/گذران زندگی با "پله شوری" و "قرض"
مرد ۶ سالی میشود؛ بیماری اعصاب و روان دارد و زمینگیر شده، سن و سالی هم ندارد، شبها تا صبح بیدار است و روزها تا ساعت ۵ میخوابد... همسرش برای گذران زندگی کار میکند؛ پله شوری، پاک کردن سبزی و گاهی اوقات کار کردن در تالارهای عروسی از صبح تا ۹ شب با دستمزد روزی ۲۰ هزار تومان! دخترانشان اما آرزوهای دست یافتنی دارد، اما برآورده کردن آن در توان مادر و پدرش نیست.
مقصد کرج است و یکی از فقیرنشینترین مناطق این شهر.... خیری ما را در طول تهیه این گزارش همراهی میکند... از کوچه پس کوچههای فقر زده که عبور میکنی، وارد بن بستی تنگ میشویم که یک خانواده منتظرند تا پای درد و دلهایشان بنشینی! دختر بچهای با لباس مدرسه در را برایت باز میکند، خانهای کوچک و خالی.... خالی نه از تجملات امروزی، که خالی از امکانات یک زندگی ساده! معصومه مادر این خانوادهٔ ۳ نفره است که مرد زندگیاش ۵ سالی میشود؛ زمینگیر و از کار بیکار شده، بیماری اعصاب و روان امانش را بریده.... مادر اما کار میکند، فرق نمیکند چه کاری؛ پله شوری، نظافت خانههای مردم، سبزی پاک کردن و کار در سالنهای عروسی... آن هم با حداقل مزد، باز اما خدا را شکر میکند...!
من را با خودش به داخل اتاق میبرد با دست نشان میدهد؛ «شوهرم در این اتاق خوابیده، توپ هم در کنی حالا حالاها بیدار نمیشود … پتو را پس میزند... میگوید؛ میبینی، قرص که میخورد به کما (خواب عمیق) میرود»
مرد و زن این خانواده سن و سال زیادی ندارند، اما از رنج روزگار، پیری خیلی زود به سراغشان آمده و شادابی و جوانی را از چهرهشان را زدوده...!
پای صحبتهایش مینشینم، زهرا تک دانه فرزندش را کنارش مینشاند و با آرامش عجیبی برایت از دردهایش میگوید؛ «۱۵ سال است که ازدواج کردهام و ثمره ازدواجم همین بچهست که ۱۲ سال دارد. ۶ سال است، شوهرم ناراحتی اعصاب و روان دارد، هر وقت که حالش بد میشود؛ درهای اتاق را میشکند و بارها نیز من را کتک زده... با وام یک یخچال خریده بودم که یک روز خانه آمدم و دیدم که در یخچال را شکسته... روزگار خیلی سخت میگذرد.... نسخه از کارافتادگی شوهرش را نشان میدهد و میگوید؛ «وقتی حالش بد میشود؛ وسایل خانه را به کوچه میبرد و دور میاندازد.»
ادامه میدهد: «شوهرم ۱۳ سال در جعبه سازی کار میکرد، مریض شد و ما نمیفهمیدیم مشکلش چیست؛ هر شب احساس خفگی میکرد، اصلا یک جا بند نمیشد، روزی ۳ بار دکتر میرفتیم، اما هر دکتری رفتیم مشکلش را تشخیص نمیدادند. در نهایت به روانپزشک مراجعه کردیم و مشخص شد؛ مشکل مربوط به اعصاب و روان است. بیماری اعصاب و روان در خانواده همسرم ارثی است، البته نمیدانستم و بعد از ازدواج فهمیدیم، وقتی فهمیدیم که دیگه خیلی دیر شده بود.الان خواهرش هم همین حال را دارد.
«در این سالها به علت وخامت حالش چندین بار بستریاش کردیم و هر بار باید ۵۰۰ هزار تومان پرداخت میکردم، از یک جایی به بعد اما دیگر پولی برای بستری کردنش نداشتم. هر سه ماه یکبار باید برای کنترل حال و روند درمانش به دکتر برویم اما در توانم نیست. ۱۰ میلیون تومان پول پیش خانه داشتم و چون توانایی پرداخت اجارهٔ ۳۰۰ هزارتومانی را نداشتم از آن کسر شد و حالا ۵ میلیون آن باقی مانده.»
او درباره اینکه آیا سازمانهای حمایتگر مثل کمیته امداد به آنها کمکی کردهاند؟ میگوید؛ «بهزیستی گفت؛ فقط پول داروهای همسرم را میدهد اما هر بار که به کمیته امداد اینجا مراجعه میکنم بدون نتیجه باز میگردم.»
سختی زندگی معصومه، همسر و دخترش اما به بیماری شوهر و دوا و درمان خلاصه نمیشود! باز میگوید: «پول اجاره خانه را نداریم، نزدیک به ۲ ماه است که کرایه ندادم و صاحبخانه قرار است؛ باز از همان تتمه باقی مانده پول پیش، اجاره را کم کند. به خانم کرمی همان خیری که همراه ما بود، اشاره میکند و میگوید: بعضی اوقات از خانم کریمی ۱۰ هزار تومن ۲۰ هزار تومن قرض میگیرم. هر وقت بدون پول میشوم؛ سراغش میروم.»
خانم کرمی درباره شرایط این خانواده بیشتر توضیح میدهد: «این خانواده از لحاظ خوراک و پوشاک واقعا در مضیقه هستند، شلوار زهرا از فرط شستشوی مداوم پاره شده، اما باز هم مجبور است همان شلوار را بپوشد.»
از معصومه درباره کارش میپرسم و میگوید؛ «در تالار عروسی کار میکنم هر وقت که زنگ بزنن میروم.. کار و حقوق ثابتی نیست که دلم خوش باشد؛ آخر ماه حقوقی دارم. از ساعت ۹ صبح تا ساعت ۱۲ شب میروم و ۲۵ هزار تومان میدهند. بعضی وقتها هم ۵ هزار تومان انعام به آن اضافه میشود.»
حجب و حیا حرفهایش را متوقف میکند؛ خانم کرمی ادامه میدهد: معصومه مجبور است؛ پله شوری کند و برای کار به خانههای مردم برود. اینجا منطقه فقیر نشینی است و بیشتر مردم کارگر هستند. از ۵ نفر ۴ نفرشان نیازمند هستند و باید کار کنند و بدبختی اینجاست که کار نیست. اگر این کارها را هم نکند؛ بچهشان گرسنه میماند.»
معصومه درباره خود میگوید: متولد ۵۱ هستم... البته اسماً! چون شناسنامهام مال خواهرم است که فوت کرده... قبلا شناسنامه بچهای را که فوت میکرد برای بچه بعدی نگه میداشتند. حرف را عوض میکند و از نگرانیهایش درباره دخترش میگوید: «دخترم هم خیلی عصبی شده! گفتم که بیماری شوهرم ارثی است، ترسیدهام.... میخواهم ببرمش دکتر.»
میپرسم همسرتان خوب بشو نیستند و فقط باید با دارو کنترل شوند؟ در پاسخ من از جا بلند شد... مرا هم بلند میکند و میبرد و باز درهای شکسته را نشانم داد. صاحبخانه از شرایط ما راضی نیست و میخواهد ما را بیرون کند.
آنقدر مصائبش را پشت سر هم و رگبار گونه بر ذهنم میکوبید که جایی برای پرسش نبود!» شوهرم ۸ سال و نیم بیمه داشت. رفتم دنبالش گفتند؛ دیر آمدی و دیگر امکان بررسی در کمیسیون پزشکی بازنشستگی زودرس نیست! گفتند که باید ۲ سال پول بیمه را خودت پرداخت کنی که سوابق بیمه شوهرت ۱۰ سال بشود تا شاید بتوان کاری کرد که امکان پرداخت آن پول را هم نداشتم.
میپرسم کمک نزدیکان چه؟ خانواده شما، خانواده همسرت؟ میگوید؛ «برادر شوهرم همین اطراف خود ما زندگی میکند، اما خانه ما نمیآید. یک خواهر هم دارد که مریض است و خواهر دیگرش هم که شیراز زندگی میکند و من فقط او را یک بار دیدهام. از خانواده خودم هم یک خواهرم اراک است و بردارهایم هم کارگر هستند. خانم کرمی میگوید: زهرا خجالت میکشد با کفش پاره به مدرسه و کوچه برود.... نگرانم که چطور دخترانی که تا این حد در فقر غلت میزنند سالم به آینده برسند!
نمیدانم آیا من فقط با گوش دادن اصلاً میتوانم باری از دوش این زن بردارم و آیا او تصوری از این دارد که من میتوانم دردی از او دوا کنم. اگر کار باشد راضی هستم به همان درآمد ناچیز و نان بخور نمیر! منتها کار نیست که بخواهم مشغول باشم. کمیته امداد منطقه رفتم، گفتند هرچه دارند؛ هزینه بچههای بیسرپرست است و وقتی خواستم دردم را بازگو کنم و شرایط شوهرم را بگویم، گفتند برو بیرون مزاحم نشو...
به اتاق زهرا رفتم.... اتاقی کوچک اما صمیمی. نزدیک دخترک که مینشینی لرزش اندام نحیفش را ناشی از گرسنگی و فشار زندگی بود حس میکردی. حاضر شده بود که به مدرسه برود. از آرزوهایش میگفت؛ «دوست دارم به بقیه کمک کنم. دوست دارم خوب درس بخوانم و معلم بشم. آرزو دارم به مسافرت بروم.»
اینها رویاپردازی نیست؛ اینها آرزوهای دست یافتنی یک دختر ۱۲ ساله است که از زندگی و آینده سهم زیادی نمیخواهد. «بابا با من بازی میکند، نقطه بازی و دست بازی (نون ببر کباب بیار) میکنیم، اما اسم و فامیل بلد نیست.»
از زهرا میپرسم چه چیز بیشتر از همه خوشحالش میکند و او جواب میدهد؛ «کاش یک کامپیوتر داشتم تا بتونم خیلی چیزها را خودم تو خونه یاد بگیرم.»
خانم کرمی میگوید: «معصومه تمام این سختیها را فقط به امید یک آینده سالم و روشن برای دخترش تحمل میکند. او سالم زندگی میکند و به عشق و محبت نیاز دارد. ما ایرانیها خیلی مهربان هستیم و چه خوب است که این مهربانی را بین هم تقسیم کنیم. ما به دنبال حامیان هستیم که دست این مستمندان آبرومند را بگیرند و میدانیم خیرین انسان دوستی هم هستند که در جستجوی خانوادهای برای دستگیری هستند و ببینند که همین زهرا کوچولو هم آرزو دارد عید که میشود لباس نو بپوشد، نه لباس کهنه دیگران را. این زهرای عزیز هم میتواند روزی را به شب برساند که صبحانه و ناهار و شامش یک وعده نباشد!»
به گفته این خیر، معصومه چند هفته است که شبها خواب ندارد و به این فکر میکند؛ آیا کسانی هستند که از نظر مالی به ما کمک کنند؟ در اینجا ما به وعده خود عمل کردیم و حالا نوبت مردم و خیرین است که آستین بالا بزنند و حمایت کنند، چرا که زهراهای بسیاری چشم انتظار کمک هستند.
گزارش: مهتاب چابک