خبرگزاری کار ایران

ایلنا گزارش می‌دهد:

او که می‎خندید، هزاران درد داشت

او که می‎خندید، هزاران درد داشت
کد خبر : ۳۰۲۰۶۷

احتمالا برای شما هم پیش آمده که لبخند بر لبانتان نقش ببندد با این که خوشحال نیستید؛ لبخندی که می‎تواند برای گم کردن ردِ اندوه باشد، برای ایجاد فاصله میان درد و زندگی واقعی. شاید هم احساس غربت کرده‎اید، میان هزاران آدم هم‎زبان با فواصل متفاوت طبقاتی، خجالت کشیده‎اید گریه کنید یا حتی اشک در چشمانتات جمع شود، ممکن است غرورتان هم اجازه نداده باشد؛ آن وقت است که بغضتان را خورده‎اید، تمام غم‎ها را قورت داده‎اید و سرآخر یک لبخند به دنیا تحویل داده‎اید که از هزار شیون بدتر است. لبخندی که دردش تا عمق جان هر بیننده‎ای نفوذ می‎کند و قلبش را سوراخ می‎کند؛ تو بلند می‌شوی و می‎روی، من اما نشسته‎ام و تا ابد این درد بر جانم باقی خواهد ماند.

میگویم: "میخواهم سیر درمان آدمهایی را که سرطان داشتهاند بررسی کنم، مخصوصا از زنان بیمار". پیش از این هم به جراح گفته بودم اما نتیجهای نداشت. توی بیمارستان خصوصی که هیچ کس حاضر نشد حرف بزند. میگوید: "بیا دولتی، امتحانش ضرری ندارد." شاید اولین بار باشد که کاری را با واسطه یک آشنا و بدون طی کردن مرحله خاصی انجام میدهم؛ شاید هم این کارها "پارتی" نمیخواهد. میروم توی مطب مینشینم؛ یک اتاق کوچک با در و پنجره چوبی و سقف بلند. با یک میز و چهار صندلی چسپیده به هم که روی یکی منشی مینشیند. دو تا هم برای بیمار و همراهش و یک هم سهم من میشود. دکمه ریکوردم(ضبط کننده صدا)  را که قرمز است هیچکس نمیبیند. آن قدر دردها زیادند که ریکوردرم، همه سوژههایم، تلاشم - برای نشان دادن دردهای بیمارانی که بیمه ندارند، زودتر نیامدهاند به هزار و یک دلیل، پول ندارند، خانه و وسیله رفت و آمد به تهران ندارند و به جایش هزار درد دارند- و حتی خودم بیاهمیتترین چیزهای دنیا بشوند.

این جا شهر دیگریست

بیمارستان دولتی نیازی به تابلو ندارد؛ از در که وارد بشوی میفهمی؛ از راهروها و درهای تو در تو عبور میکنم. سلول‌هایی را می‌مانند که تاریک و روشن می‌شوند؛ دری که پس از در دیگری باز میشود؛ بوی کهنگی، رنگهای ترسناک. سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدمهایی که از صبح زود آمدهاند و پروندههایی که تمامی ندارند و دفترچههای بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آنقدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خطهای آن را بخواند.

آهسته در میزنم .خانم منشی سرش را از لای در بیرون می آورد، آنقدر آنهایی که پشت درند سوال دارند که با احتیاط در را باز میکند، پروندهای توی دست چپش است، داد میزند؛ کریم عبدالرحمن... مریضها تنها زن نیستند؛ مردانی هم هستند که ممکن است کف پایشان یک غده بزگ باشد و با هر قدم خون و چرک به جورابشان نشست کند اما نمیدانم چرا فجیعترین، دردناکترین و در عین حال مظلومترینشان زنها هستند! شاید این چند روز اینطور بوده، شاید زنها بیشتر مریض میشوند و مردها همراه، شاید نگاه من مردانه نیست و شاید هم زنها آن قدر دیر میآیند که دیگر برای همه چیز دیر میشود. اما یک چیز هست که با یقین میتوانم بگویم؛ این جا همه حوصله دارند؛ از دکتر که با لبخند، بدترین مریضها را معاینه میکند تا خانم منشی و همراهان بیمارها و خود بیمارها و من ندیدم که با وسعت این همه درد که با پنجههای درنده آنقدر جان و روح آدمها را فشار میدهد تا همه وجودشان از دهان و چشمهایشان بیرون بریزد، لبخند از لبها دور شود! حتی زنی که مدام میلرزد و نا ندارد چیزی بگوید و حتی زنی که سرش نصف شده.

خنده‌ای عفونی

توی سالن دیده بودمش. دراز کشیده بود روی دو صندلی به هم چسبیده. آنموقع طوری خوابیده بود که کسی نمیفهمید یک دست ندارد. دو ماه پیش در بیمارستانی در تهران، دست راستش را بریده بودند. تومور خیلی بدخیم بوده. هنوز یک ماه نشده بود به خانهشان در کرمانشاه برگشته بودند که تومور روی شانه راستش وخیم‌تر شده بود. برگشته بودند تهران.

از در که وارد شد، برآمدگی بزرگ  شانه راستش را محکم با دست چپ گرفته بود. یک دستی که برایش مانده بود و پاهایش، سه تکه چوب باریک بودند و دهانش از درد و خستگی باز مانده بود.

مادرش میگوید یک تومور هم روی گردنش است، یک ماه پیش خیلی کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که نمیتواند گردنش را خم کند. میگوید تومور روی شانهاش هم به اندازه یک عدس بوده و حالا اینطور شده. باند را که برداشت، غده ای به بزرگی یک سر روی شانهاش نشسته بود؛ پر از چرک و عفونت. همین یک بچه را دارد.

پدرش شهرستان مانده. وسط صحبتهای مادرش چند بار با صدایی رنجور و آهسته میگوید: آقای دکتر خیلی درد دارم. مادرش باز توضیح میدهد در کدام تاریخ بستری شد کدام تاریخ شیمی درمانی، کی دستش را برداشتند، کی دوباره وضعیت غده وخیم شد؛ خسته است و پراکنده حرف میزند. دکتر متوجه نمیشود. میپرد وسط حرفهای مادرش و میخواهد خودش توضیح بدهد. دکتر که مدارک را نگاه میکند، با لهجه کرمانشاهی میگوید: "آقای دکتر نه میتوانم بنشینم نه راه برم، واقعا خستهام کرده. تمام استخوانهای پشتم درد میکند". در باز میشود. چند نفر دکتر و پرستار میآیند و میروند. دکتر میپرسد خیلی درد دارد؟ مادرش میگوید خیلی زیاد. الان چند ماه است نمیتواند بنشیند؛ از ساعت هشت صبح که رسیدیم همینطور توی سالن دراز کشیده بود.

دختر بیست و یک سالهای که یک دست ندارد و رنج تمام دنیا را از صورتش به صورت همه آدمها میپاشد. یک بیمار اورژانسی است اما مادرش میگوید جایی را ندارند که بروند. بلند میشود. روی موهای ناشیانه کوتاه شدهاش، یک پاپیون صورتی چسبانده. وقتی از در خارج میشود لحظهای نگاهش روی نگاهم میماند و لبخند میزند، من هم لبخند میزنم. همه جای اتاق بوی عفونت میدهد.

زنی لرزان و مبهوت با لولهای که از زیر پوستش بیرون زده

خانم منشی از روی پرونده، یک مریض دیگر را صدا میزند. زنی یا بهتر بگویم اسکلتی متحرک که از روی چادرش میشود فهمید یک زن است با دختر ش میآیند تو. زن آنقدر آرام راه میرود که میتوانی فکر کنی با هر قدم نامطمئنش یک سال میگذرد، دستهایش توی هوا میلرزند. رگهایش را از دور میتوان شمرد. روی صندلی کنار میز دکتر مینشیند با سختیای که آدم به این فکر بیافتد که نشستن، ایستادن و حرفزدن را چه آسان به دست آورده!

یک دستش را به میز گرفت تا نیافتد و چشمهایش کشندهترین بخش وجودش بود؛ دو حفره که پلک نمیزد؛ مبهوتترین چشم های دنیا و لبهای خشکی که هر چند ثانیه یک بار به هم فشرده میشدند و آبی را که وجود نداشت قورت میدادند. دکتر میپرسد: "هیچ چیز نمیخورد"؟ دختر میگوید: "هیچ چیز". دکتر میگوید: "اذیت نکن یک چیزی میخورد دیگر" و دختر دوبار جواب میدهد که چیزی نمیتواند بخورد.

شیمی‌درمانیاش تمام شده. دکتر کاغذها را نگاه میکند و میگوید: "باید یک ماه تا دو ماه صبر کنیم و بعد عمل کنیم". میگوید اگر صبر نکنیم اشتباه است و چند بار تاکید میکند که برای عمل کردن باید وزنش زیاد شود. میگوید: "خانهات کجاست"؟ دختر میگوید: "حسن آباد قم". اصلیتشان زابلی است. دکتر میگوید این شلنگ مثل دهان میماند اگر چیزی نداشتید میتوانی نان را در آب تِرید کنی و بزنی توی لوله بعد میپرسد: "هیچ مدرکی ندارید که سرطان مری چند سانتی متر بوده"؟ زن دست لرزانش را به سمت پیراهنش میبرد و بالایش میزند و من لولهای را میبینم که از زیر پوستش بیرون زده و ادامهاش گم میشود و من هم آب دهانم را به سختی قورت میدهم.

 آهستهترین موجود دنیا از اتاق خارج میشود. خودش نا نداشت برای هیچ کاری، دختر اما لبخند از روی لبهایش دور نشد تا لحظهای که توی مطب بود؛ دختری که خودش را وقف مادرش کرده بود.

زنی که میخندید، سرش را نصف کرده بودند

سرش را قبلا نصف کردهاند. یعنی سر دارد ولی یک طرفش نیست. روسریاش را که بر میدارد و موهای تراشیده با ریشههای سفید معلوم میشوند به قول مادربزرگم، گوشت آدم میریزد؛ سرطان استخوان سر داشته. از بالای ابروی راست تا وسط سر، یک خط‌کش گذاشتهاند و بریدهاند، آن طرف معمولی است. اصلن یکسره میخندد. دخترش هم خوشحال است. کنار من نشسته. زن میگوید: یک چشمم هم ورم میکند. دکتر ایستاده و قد بلندش بیشتر به چشم میخورد و دقیق شده روی سر بیمارش، پانسمان را برمی دارد و صحنهای که برای دکتر بسیار عادی است فجیعتر میشود. با دست، تمام نقاط سر زن را چک میکند، کمی بوی چرک میآید و زن همینطور لبخند میزند و گاهی هم احساس دردی میکند و بعد از یک آخ کوتاه باز لبخند میزند. دکتر می‫گوید: "از نظر من خوب است مادر". به خانم منشی میگوید یک برگه پانسمان بنویسد. دخترش می‫گوید که راهشان دور است. از تبریز آمدهاند. کارت کمیته امداد دارند. اسم زن دُرنا بود.

سرطان و لبخندی آفتابسوخته

از مازندران آمدهاند. دکتر از زن میانسال که با شوهرش آمده، میپرسد مشکلاش چه بوده بعد به دست زن اشاره میکند و میگوید: "چه قدر ورم کرده"!  لهجه زن شمالی است و شوهرش بیشتر حرف میزند. یک پستان ندارد؛ میگوید همان شمال جراحی کرده و یکی از سینه‌هایش برداشته شده، برق داده، شیمی درمانی هم کرده. الان دستش درد دارد، سه ماه است که ورم کرده. آخرین باری که شیمی درمانی کرده همان چهار سال پیش بوده و در این چهار سال هیچ معاینهای نکرده.

تلفن زنگ میزند، منشی با کسی که آن طرف خط است، صحبت میکند، لحظهای همه ساکت میشوند و دکتر روی برگههایی که جلوی صورتش پخش شده دقت میکند. شوهرش میگوید درد دست زنش باعث شده نتواند به راحتی غذا بخورد. لحظهای باز سکوت میکنند. ادامه میدهد: "شغل ما کشاورزی است همین الان صد و هشتاد و چهار هزار تومان دادهام برای سونوگرافی  بعد میگوید: "دست و بال من هم خالی است". دکتر به کاغذها نگاه میکند و مرد باز میگوید: "دست به دامن شماییم... یه کاری بکن". حالا دکتر خودش با تلفن حرف میزند. از زن میپرسد: "زیر بغلت را سونوگرافی نکردهای"؟ مرد میگوید نه، بعد میپرسد که چند سالش است؟ میگوید پنجاه و یک سال. یک سری عکس و سونوگرافی و ماموگرافی و... مینویسد و میگوید انجام بدهید. زن میپرسد این جا انجام بدهیم؟ میگوید هر جا که توانستید اگر نمیتوانید اینجا، مازندران.

مرد میگوید: "دکتر جان یک کاری بکن امروز همینجا عکس ها را بگیرند چون ما اینجا نه وسیله داریم نه جا که شب بمانیم". زن با لهجه میگوید که تریاک هم میکشد. میگوید اگر نکشد اصلا نمیتواند و مرد دوباره میگوید: "این فشار آمده رویش چون سر زمین کار کرد به خاطر همین دستش ورم کرد، اگر رگش آسیب دیده باشد چه میشود آقای دکتر؟ چه کار کنیم"؟ دکتر میگوید نه رگش آسیب ندیده. آدمهایی میآیند و میروند و تا لحظهای فقط صدای مهر دکتر روی کاغذ به گوش می‌رسد. آزمایش خون به اضافه سونوگرافی و عکس. میگوید اینها را انجام بده و جوابهایش را بیاور ببینم. یا الله. به سلامت. میگوید: "دکتر جان فقط جواب بیاورم یا خودش را هم بیاورم؟ دکتر میگوید خودش را هم بیاور. مرد میگوید دست شما درد نکند، خداحافظی میکند زن هم خداحافظی میکند و لبخند که میزند چینهای دو طرف چشمهای خستهاش رو صورت آفتاب سوختهاش باقی میمانند.

 دلش برای بچههایش تنگ میشود

زنی 26 ساله با همسرش تو میآیند. یک طرف فکش ورم کرده و تمام اجزای صورت را به یک سو جمع کرده. ورم به قدری زیاد است که زدن ماسک هم تاثیری نداشته باشد. همسرش میگوید غده بدخیم سرطانی روی استخوان فکش بوده. دو ماهه باردار بوده که یک برآمدگی کوچک روی فکش دیده، پزشکی که به او مراجعه کرده بود، گفته بود غده چربی است. یک بچه بزرگتر هم دارند. باید بستری شود اما امکانش نیست. زن، یک هو میزند زیر گریه. میگوید: "تو را به خدا آقای دکتر کمکم کنید. بچههایم را اصلا نمیبینم. با این وضع دوست ندارم پیش من باشند". وقتی میخواهند بروند به دکتر میگوید: "زنگ بزنم اگر مشکلی پیش آمد"؟ و دکتر به شوخی میگوید تو که همیشه زنگ میزنی. خندهاش میگیرد. خداحافظی میکنند و میروند.

مادر

زنی که دوست دارم مادر خطابش کنم، همه وجودش به آدم آرامش میداد، قرص بود و محکم و لبخندش یکی از دلنشینترین چیزهای دنیا. با دخترش میآید. یک زن میانسال، بلند قامت و چادری. غدد لنفاوی زیر بغلش سرطانی شدهاند. دکتر که پرونده را میبیند ساکت میشود. یک بار هم عمل کرده. از اتاق معاینه بیرون میآید، خیلی آرام روی صندلی مینشیند. میگوید: "آقای دکتر هر چه هست راستش را به من بگویید نمیترسم، طاقتش را دارم". طوری میگوید که نمیتوان بیان کرد یا نوشت، فقط تمام وجود آدم درد میگیرد. دخترش نگران میشود. میگوید: "چرا رفتید توی فکر آقای دکتر"؟

 دختر خوش سر و زبانی دارد. میگوید: "دکتر برای چه ما را اذیت میکنی؟ از ساعت شش صبح اینجاییم. با اتوبوس از آن سرِ شهر آمدهاند. میگوید: "مادر توی خانه نمیتواند بیکار بنشیند. سوزن میزند برای لباس عروسی؛ دانه دانه نگینها را برمیدارد و با موچین میزند روی لباس عروسها. در حال نشان دادن عکسهای کارهای مادرش از گوشی موبایلش است که متوجه میشود دکتر دارد نسخه مینویسد. یک هو میگوید: "دکتر ننویسید به خدا هیچ پولی همراهمان نداریم".

 پدرش بی‌کار شده و توی خانه مینشیند. او و مادرش باید مخارج خانه را تامین کنند. بخیهها را هم هنوز نکشیدهاند؛ میگوید: دستمان خالی بوده. مادر و دختر میروند؛ دختری که در جوانی پیشانیاش چین افتاده و موهایش جوگندمی شدهاند و مادری که بوی چادرش را هنوز حس می‌کنم؛ وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، روی سیاهی‌ها، روی دردها.

اشک و لبخند

روسریاش را که کنار میزند؛ ورم زیاد گلویش و جاهای بخیه عمل قبل معلوم می‫شود. خوشخیم نیست؛ باید تیروئید و غدد لنفاویش را کامل بردارد. جوان است و تازه ازدواج کرده.  با شوهرش هم آمده. نگرانی از چشمهای زن میبارد و با هر جمله انگار اشکش میخواهد سرازیر شود. بیشتر، شوهرش با دکتر صحبت میکند و دکتر میگوید تیروئید بدخیم با سرطانهای دیگر فرق میکند مخصوصا در سن او که کاملا قابل درمان است. لبخندی که از هنگام ورود بر چهره زن بود، بازمیگردد و تا وقتی که هستند دیگر بغض نمیکند.

می‌گوید یک بار هم آزمایش فوری داده، خوشخیم بوده و همه تیروئید را برنداشته. دکتر می‌گوید تیروئیدش احتیاج به شیمیدرمانی ندارد، کارت بستری میدهد و میگوید پاتولوژی را پی‌گیر شود. بعد میپرسد: "تهران زندگی میکنید"؟ مرد که از لهجهاش معلوم است کجایی هستند میگوید: "ما از شمال آمدهایم" و بعد میگوید: "آقای دکتر اگر بستری شود، سریع عمل میشود؟ چون سری قبل چهار روز معطل بودیم" و دکتر میگوید چهار روز چیزی نیست؛ میگوید: "این جا اینجوری است گاهی دو، سه تا عمل میگذاریم ولی یکیاش بیشتر نمیشود چون طول میکشد و بقیه کنسل میشوند" و بعد میگوید اینجا قابل قیاس با بیمارستانی که زمان و اتاق کافی دارد نیست.

چیزی مهمتر از درمان سرطان

زن سی ساله و خوش قیافهای که لباسهای مرتب پوشیده میآید تو. دکتر میپرسد مشکلاش چیست. میگوید یک غده کوچک توی پستانش داشته که به مرور بزرگ شده، دنبالش بوده که کارهای جراحیاش را انجام بدهد که حامله شده و صبر کرده تا زایمان کند. ده روز است که زایمان کرده و دومین زایمانش است. سونوگرافی را در حاملگی انجام داده. میرود توی اتاق که معاینه شود. دکتر از این اتاق میگوید: "کسی در فامیلت مشکل سینه دارد؟ عمل سینه کرده باشد"؟ و زن از اتاق معاینه میگوید نه و بعد میگوید تا آنجا که من اطلاع دارم نه. دکتر به اتاق معاینه میرود و چند دیالوگ رد و بدل میشود؛ الان شیر میدهی؟ بله... مرد شمالی در میزند و کاغذی را به منشی نشان میدهد و میگوید: "آقای دکتر گفتند باید تخت خالی شود تا عمل کنند و بعد می‌پرسد که مشکلی پیش نمیآید؟ و دکتر میگوید: "این را خدا میداند. نترسید این بیماری خیلی کُندی است و اینطور نیست که یک باره عود کند".

زن میگوید آقای دکتر دردش آن قدر زیاد شده که به پشتم میزند و نفسم را بند میآورد و دکتر میگوید که باید نمونه بگیرد و باز میپرسد که سی سالت است؟

خانهاش یافت آباد است. زنی است که کم کم دارد وارد سالهای پیریاش میشود اما سر حال است و مثل گذشته خودش کارهای خودش را انجام میدهد. غده تیروئیدش سرطانی بوده، برداشته با حجم زیادی از عضلات گردنش. حالا یک زخم روی پوست سرش دیده که درد هم میکند. تجربه خوبی دارد از پشت سر گذاشتن یک سرطان. دکتر به من اشاره میکند و میگوید این خانم خبرنگار است اگر دوست داشته باشی تلفنت را میگیرد، با بیمارانی که بیماری سرطان داشته اند صحبت میکند. من هم وسط صحبتهای دکتر حرف میزنم و میخواهم توضیح بیشتری بدهم و زن خیلی آرام و با احترام میگوید نه. ممنون و میرود.

همراهان زن و تلاشهای خستگیناپذیر

خانم پارسا؛ جوان است. نامه میخواهد برای کمیته امداد یا بهزیستی برای همسرش شیرمحمد. چادری است و با لهجهای از غرب کشور حرف میزند. شماره گرفته برای ام آر آی تا ببیند کی به او وقت میدهند. میگوید: "آقای دکتر هماهنگ نیست با من، پسرم هم دنبال کار است". دکتر چیزهایی میگوید. زن خداحافظی میکند و میرود اما وسط معاینه بیمارهای دیگر چند بار بر میگردد و میگوید که کارش انجام نشده و دکتر هر بار نامهای را امضاء میکند و به او میدهد. بار آخر نگاهی هم به من میاندازد و لبخندی هم میزند.

دکتر بر میگردد به بیمارش و باز میپرسد: "چهطوری آقای مقدم"؟ مرد با لهجه آذری چیزهای نامفهومی میگوید. دخترش که پر از انرژی است و اصلا با آمدنش فضای مطب را عوض کرده، میگوید صدایش بیرون نمی‫آید و خیلی ناراحت است چون قبلش بلند صحبت میکرد و لبخند میزند. مرد هم میخندد، دکتر هم. سرم هایش آب آوردهاند و دکتر میگوید چیزی نیست الان میکشند. دخترش میگوید: "یکی از آزمایشهایی که نوشتهاید هیچ بیمارستانی ندارد، یک جا هم گفتند که قرار است افتتاح شود و خبر میدهند". دکتر زنگ میزند به جایی و میپرسد کجا انجام بدهد و بعد آرام به من می‌گوید: این زن هم میتواند سیر درمان سرطان را بگوید؛ او از اول تا آخر در جریان درمان پدرش بوده و آنقدر پیگیری کرده، مثل این است که خودش سرطان داشته و حالا خوب شده. دختر، آرام به دکتر میگوید: "کمی صحبت میکنید با پدر که به لحاظ روانی بهتر شود؟" و کمی بلندتر به دکتر میگوید: "خوب میشود آقای دکتر و دکتر میگوید: "بله حتما ما یک طرف غده لنفاوی را تخلیه کردیم و همه این چیزهایی که نگرانت کردهاند طبیعی هستند" و بعد به شوخی میگوید: "میخواهی یک دو سه روزی بستریات کنیم دوباره که پیش ما باشی؟" و مرد میخندد و بعد میروند.

امن‌ترین جای دنیا برای لبخندزدن

پروندهها  تمامی ندارند، اتاقهای قدیمی و پنجرههای چوبی بلند که تا سقف میرسند برای بیرون بردن بوی چرک و عفونت یاری نمیدهند . صدای یک بچه از بیرون اتاق میآید و میپیچد توی سالن. حتما همراه بیمار است. دیگر توان دیدن یک کودک سرطانی را ندارم. دکتر میگوید چند پرونده بیشتر نمانده. بلند میشوم و به  دکتر میگویم من دیگر میروم. می روم و صدایش را پشت سرم میشنوم که به من هم میگوید: یا الله...

توی راهروها آدمهای بیمو روی صندلیها یا تختهای بلند بدقواره دراز کشیدهاند. بعضیها چشمهایشان بسته است. بعضی هم به یک جا نگه میکنند، معلوم نیست کجا.

پیرمردی که دستهایش را زیر سر زده و لباسهای یک دست آبی پوشیده هم مثل بقیه مو ندارد. نمیدانم از پیری است یا سرطان! با احتیاط دوربینم را بیرون میآورم، نگاهش روی نگاهم میماند. با لبخند اجزای صورتش جمع میشود. دوربین را توی کیف میگذارم، بر میگردم به اتاق بیماران سرطانی. شاید این اتاق کوچک قدیمی که هوا ندارد برای نفس کشیدن و صدای آه میدهد امنترین جای دنیا باشد برای لبخندزدن.

گزارش: آساره کیانی

 

 

 

 

پیشنهاد امروز