فرمانده، دیگر نفس ندارد
فرمانده دیروز دفاع مقدس امروز نفس ندارد. گاز خردل و اعصاب جانی برایش نگذاشته است، اما آنچه قلبش را شکسته، رفتار مسئولان و بیتوجهی آنها به جانبازان و ایثارگران است، او گله دارد که به فراموشی سپرده شده است.
محمدرضا فخرالساعه ۴۹ سال دارد، اما دلاوریهایش در دوران دفاع مقدس به ۱۵ سالگیاش باز میگردد «دو برادر بزرگم به جبهه رفته بودند که در آخر یکی از آنها شهید و دیگری جانباز شد، من هم بعد از آنها به خاطر دلسوزی برای انقلاب مانند همه رزمندگان لبیک گفتم و به جبهه رفتم.»
اول کار او را به خاطر سن کمش به جبهه راه نمیدادند، تا بالاخره به هر شکل و ترفندی که بود خودش را به آنجا که میخواست میرساند و به سرعت با اثبات دلاوریهایش حتی فرماندهی تیپ را هم به دست میگیرد «مدتی در لشکر ۲۷ محمد رسوالله بودم بعد به لشگر ۱۰ سید الشهدا که هنوز تیپ بود، پیوستم، همچنین در غرب کشور و شهرهایی مانند سر پل ذهاب نیز مدتها از میهنمان دفاع کردم، در عملیات «فاو» هم بودم، در شلمچه نیز خدمت کردم.
در عملیات والفجر مقدماتی در کردستان هم بودم و مجددا به لشگر ۲۷ بازگشتم، خلاصه بگویم؛ از سال ۶۴ تا ۶۷ در واقع بیش از ۳ سال جبهه بودم.
بچههای پدافند، مدافعان بیسنگر بودند
در ضد هوایی هم ۵ ماهی حضور داشتم، برخی به بچههای جهاد سازندگی میگویند؛ سنگر سازان بیسنگر، اما اگر از من بشنوید، میگویم بچههای پدافند ضد هوایی هم واقعا همین گونه بوند و بچههای پدافند هم باید رودر رو دشمن بعثی میایستادند، واقعا ما هم مدافعان بیسنگر بودیم.»
وی ادامه میدهد: «بیشترین صدمهای که دیدم در روستای شیخ صالح بود، آن زمان دشمن در این مناطق فقط شیمیایی میزد و خبری از ترکش نبود، منطقه کاملا آلوده بود. هنوز بوی سبزی تازه و سیر که از علائم گاز خردل است را میتوانم به یاد بیاورم، با این وجود ما همواره مواضعمان را حفظ میکردیم و هیچ وقت یادم نمیآید که به عقب برگشته باشم.»
گاز خردل و اعصاب کم کم کار خودش را میکند، خس خسهای سینه شروع میشوند، سرفهها شروع میشوند، سرفههایی که گاهی با خون همراهند. «بعد از آن مجبور شدم، به طور مدام تزریق داروی کرتن داشته باشم، البته الان سرفههای خونی کمتر شده، خدا را شکر، اما خیلی رنج میبرم، هر فصل یک جور درگیری دارم، نه استراحت درستی دارم و نه اعصاب درستی؛ اطرافیان و همسایهها نیز از دست سرفههای من شب و روز ندارند، همه میخواهند از پیشم فراری شوند.»
گله از خرج زیاد دوا و درمان میکند، آپارتمان کوچکش در جنوب شهر را فروخته تا اکسیژن برای نفس کشیدن داشته باشد «قبلا کپسول اکسیژن داشتم، اما کسی نبود که کپسولم را پر کند، بنابراین مجبور شدم یک دستگاه جدید بگیرم که راحتتر میشود از آن استفاده کرد، بنابراین خانهام را فروختم تا هزینه نفس کشیدنم را بدهم.
بعد از آن هم بارها تجهیزات پزشکیم خراب شد، کلی هزینه تعمیرات آنها را دادم. هزینه داروهایم نیز ماهی ۱ میلیون تومان میشود. خدا پدر صاحب داروخانه محلمان را بیامرزد، از وقتی شرایط من را دید نسیه به من دارو میدهد، اکنون حدود ۱۲ میلیون تومان نیز به او بدهکارم.»
انگار فراموشمان کردند
آقای فخرالساعه برای کشورش و انقلابش جنگیده و میگوید؛ هیچ وقت بعد از جنگ دنبال گرفتن امتیازی نبوده است «نه من و نه برادرم هیچ وقت بعد از جنگ به دنبال این نبودیم که به دلیل جانبازیمان امتیازی بخواهیم بگیریم، اما آنها که مسئول بودند هم سراغی از ما نگرفتند. در تمام این سالها و در همه مناسبتهایی که در این سالها برای دفاع مقدس و روز جانباز و... برگزار کردند، حتی یکبار نشد که از خانواده ما که دو جانباز و یک شهید دارد، دعوت یا یادی کنند، تنها یکبار سردار فضلی به دیدن من آمد و افرادی را مامور کرد که پیگیر کار من شوند، اما رفتند و دیگر خبری از آنها نشد.
تبعیض بین بچههای جنگ خیلی زیاد است؛ برخیها خودرو گرفتند، خانه گرفتند، در نیروهای مسلح استخدام شدند، بارها به خاطر جانبازیشان زیارت عتبات رفتند، برخی هم مثل من هیچ چیزی دریافت نکردند و حتی برای زیارت شاه عبدالعظیم هم نرفتم، حتی تا الان نتوانستم یک غذای امام رضا که آرزویش بر دلم هست را بخورم.
یعنی حتی در این حد هم به ما نرسیدند، یا حتی همین اردوی راهیان نور که از کشورهای خارج هم میآیند و در آن شرکت میکند، حتی آنجا هم من را نبردند، انگار بچههای جنگ را فراموش کردهاند.»
خدمات بنیاد شهید برایم تحقیرآمیز است
گله میکند که «انگار ما را کنار گذاشتهاند» بیش از آنکه زخم تامین هزینههای سلامتش که فدای کشور و عقایدش کرده دلش را به رنج بیاورد، بیتوجهیها دلش را شکسته است؛ «بنیاد شهید استان تهران گفت وضعیتت را پیگیری میکنیم، در نهایت هم به من یک کارت جانبازی ۲۵ درصد دادند و حقوق ۵۰۰ هزار و خوردهای هم برایم ریختند، همانطور که گفتم؛ من ماهیانه ۱ میلیون تومان خرج داروهایم است، خانه زندگیم را هم برای خرید تجهیزات پزشکی از دست دادم، آن وقت این ۵۰۰ تومان چه دردی از من دوا میکند، خیلیها که کمتر از من آسیب دیدهاند، بیشتر امتیاز گرفتهاند. این نوع رسیدگیهای بنیاد برایم خیلی تحقیر آمیز است. به همین دلیل این مبلغ را به خیریه واگذار کردم، بیمهشان را هم نپذیرفتم، الان فقط از بیمه سلامت استفاده میکنم که آن هم بسیار از داروها را تحت پوشش ندارد.
حتی معوقه زمان جنگم را هم نپرداختند، من را مدتی در مخابرات استخدام کردند، در زمانی که جنگ بودیم؛ وقتی برگشتیم غیاباً اخراجمان کرده بودند و هزینههای مدتی که استخدام بودیم، را هیچ کس تقبل نکرد که بپردازند.
گاهی فکر میکنم من که در تهران زندگی میکنم و از فرماندهان میانی شناخته شده جنگ هستم، چنین وضعیتی دارم، برسر باقی همرزمانم که در روستاههای محروم هستند، چه آمده است.»
او ادامه میدهد: «دوست دارم نامهای در این زمینه بنویسم و به دست خود آقا بدهم که ایشان از برخی آقایان بپرسند، آیا شما فقط جبهه بودید؟
الان یک هنرپیشه سینما یا یک فوتبالیست چقدر تقدیر میشود، آن وقت بچههای جنگ باید فراموش شوند. در کشورهای خارجی از بازماندگان جنگهایشان که تازه برای کشورگشایی بوده است و نه مانند دفاع مقدس ما که جنبه معنوی دارد، مداوم تجلیل میکنند، مدال میدهند و خدمات مورد نیازشان را ارائه میدهند.
من به مسئولان خیلی نامه دادم از آقای هاشمی گرفته تا آقای احمدینژاد نه برای اینکه کاری برای من کنند، بلکه برای همه بچههای جنگ کاری کنند؛ بعضیها از طرف آنها آمدند، تحقیق کردند از وضعیتی که من دارم تعجب کردند، اما دوباره دچار غفلت شدند.
آقای احمدینژاد را ما سه بار در طول ۸ سال ریاست جمهوریش دیدیم، به او نامه هم دادیم اما در عمل هیچ اتفاقی نیفتاد. در دولت آقای هاشمی هم همینطور شد. به آقای قالیباف ۲ بار نامه دادم، حتی منشیاش هم به من زنگ نزد.
بعد از انتخابات وعدههایشان را فراموش کردند
پیش از انتخابات ریاست جمهوری اخیر من به یک دستگاه نبولایزر که در آن دارو میریزیم تا بخار کند که راحتتر نفس بکشیم، نیاز داشتم که قیمتش حدود ۲ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان بود، شهرداری گفت ما برایت این دستگاه را تهیه میکنیم، انتخابات که تمام شد و رای نیاوردند، دیگر خبری از آنها نشد.
برای بسیاری از نمایندگان مجلس نیزنامه فرستادیم. یکبار هم مارا دعوت نکردند. حتی حاضر نشدند، یک تلفن به جانباز این مملکت بزنند، آن وقت میخواستند برای خودشان حقوق مادام العمر بگیرند، خدا را شکر شورای نگهبان این طرح را رد کرد.»
قدر رزمندگان داوطلب را ندانستند
گله از همرزمانی دارد که امروز به جایی رسیدند و دیگران را فراموش کردند «گاهی میخواهم که به برخی مسئولان نامه بدهم و از آنها بخواهم که نه برای من بلکه برای همسنگرانم کاری کنند، آنقدر محافظ دورشان را گرفته که تعجب میکنم و دستم به آنها نمیرسد؛ در دلم میگویم؛ اگر بچههای جنگ برای امنیت کشور از جان خودشان نمیگذشتند، امروز مگر حتی با این همه محافظ هم میتوانستید در شهر تردد کنید.
روزی نیست که در شهرهای کشورهای همسایه بمبی منفجر نشود یا امریکا عروسیشان را عزا نکند، اما چرا کشور ما که اطرافش این همه ناامنی است، امروز انقدر امن است؟ همه به خاطر ایثارگریهای دیروز رزمندگان ماست و گل سرسبد رزمندگان ما نیز نیروهای داوطلب بودند که معمولا هم خط شکن بودند، اما انگار ما ایرانیها چیزی که مفت گیرمان بیاید، قدرش را نمیدانیم.»